گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

می خواستم پر بگیرم ...

می خواستم پر بگیرم ... پر بگیرم ، پرواز کنم ، و بر اوج آسمان ها ،از اوج آسمان ها ، فریاد بکشم که ای دو پایان چهار پا صفت خوشبخت :

به دادم برسید ... ببینید این سایه های صامت و یخ بسته مرگ ، در تیرگی این سکوت سیه دل ، از جان من چه می خواهند؟!

باور کنید ، آن شب ، شب وحشتناکی بود ! وحشتناک چرا !؟ شب وحشت بود ؟ وحشت از تنهایی فریاد شکنی که هیچ دلش نمی خواست مرا تنها بگذارد ! وحشت از جیغ و داد بادهای سرگردان ، که در و دیوار کلبه محقرم را دیوانه وار به گریه انداخته بودند ! ...

من آن شب از همه چیز می ترسیدم ! حق داشتم ! برای اینکه آن شب همه و هر چه در اطراف من بود ، از دیوار ترک خورده ای که داشت بر سرم خراب می شد ، تا گل سرخ پژمرده ای که گلدان سر شکسته ام، تابوت طراوت از یاد رفته ای او بود، بر همه چیز، سایه سنگینی از وحشت یک فاجعه ی پیش بینی نشده موج می زد.

قلبم داشت در چارچوب سینه ام منفجر می شد... ضربان قلبم آنقدر شدید بود که ساعت رنگ پردیده ام را از نفس می انداخت ، نمی دانستم چه کار کنم؟ بلند شدم به هر فلاکتی بود ، خودم را به نزدیک پنجره رساندم... پنجره ی بد بخت زیر دست و پای باد وحشی ، بیچاره شده بود ، احساس کردم که می خواهد از لابه لای دیوار فرار کند ! محکم چسبیدمش که اگر رفت مرا هم ببرد ، ولی نرفت ، نظری به آسمان افکندم ... خاک بر سر آسمان ! دلش صد بار بدتر از دل تپش رمیده ی سینه ی دریده ی درد آفریده ی من ، گرفته تر بود ! ستاره ها همه مرده بودند ! و مشتی ابر ظلمت بار ، در تراکم یک سیاهی وهم انگیز

، همه ی آنها را همراه با مشعل دار کاوران های آسمان پیمان ،که در قاموس طبیعت ، ماهش می نامند ، در قبرستان بدون خاک آسمان ، به خاک سپرده بودند ! فکر کردم که پهنه ی آسمان چقدر به زندگی من شبیه است ! چه ستاره ها که در پهنه ی زندگی من در گمنامی یک سرنوشت گمنام ، مردند ... و جه آرزوهای لطیف تر از لطافت ماه ، که در پژمردگی جوانی جوان مرده ام ، ناکام و تیره فرجام ! پژمرده ند ! دلم می خواست می توانستم خودم را کمی بیشتر ، تا صبح ، با این  گونه خیالات مشغول می کردم ، ولی مگر می شد؟ آن وحشت مبهم. استخوان هایم را آب می کرد ! ناگهان فکر خوبی به ذهنم رسید: تصمیم

گرفتم برای نخستین بار هم سایه ام را بخواهم، تا در تحمل این تنهایی طاقت فرسا مرا یاری کند: گفتم همسایه ی من ... شما که نمی دانید همسایه ی من که بود پس گوش کنید. بگذارید اول به طور مختصر شما را با او آشنا کنم ... همسایه ی من بیوه زن زیبائی بود که بیست و چهار پاییز بیشتر ندیده بود. اینکه نمی گویم، بیست و چهار بهار ، برای اینست که در طبیعت انسان های گرسنه ، بیشتر از دو فصل وجود ندارد : پاییز ... و زمستان ! در سر تاسر زندگی محنت زده شان این پاییز لخت و دوره گرد است که صورت زندگی بخت برگشته شان را نوازش می دهد ، وزمستان هنگامی فرا می رسد ، که قلب انسان

گرسنه ، در سینه ی سرمازده ی فقر ، مثل مرغ سر بریده ، جان می کند ... باری ، این بیوه زن بد بخت ، بر عکس بخت بدی که داشت آن قدر زیبا بود که من از ترجمان زیبائیش عاجزم. نگاهش مظهر یک حسرت بی تمنا بود : لبانش ، ترجمان سکوت ناکامی یک عشق: مو هایش ! پریشانی یک موشت فریاد پریشان که شیون سکوت در به درشان کرده بود!. خودش یک بار به من گفت که نامش «لائورا» ظاهراً هیچ کس را جز دختر سه ساله اش را ، که پاک نویس تمام عیار مادرش بود. نداشت !.. در عرض یک سالی که  با او همسایه بودم ، هیچ کس حتی برای یک بار ، سراغ او را نگرفت خودش هم جز برای خرید از سر کوچه ، پا از منزل

بیرون نمی گذاشت!

در تمام مدت یکسال ، تنها یک بار با من حرف زد و آن روزی بود که دخترش از پله ها افتاد و پای چپش شکست ... تنها آن روز بود که از من خواست تا به سراغ طبیب بروم ... رفتم .. با چه اشتیاقی ، چه شوری ، خدا می داند... برای اینکه می دانستم لا اقل به این وسیله می توانم برای نخستین بار داخل زندگی او شوم ... شدم ، همان روز وقتی طبیب کار خود را انجام داد و رفت، سر صحبت را با او باز کردم .. ولی در مقابل هر صد کلمه ای که حرف می زدم تنها یک کلام پاسخ می شنیدم :

« نه » .. « شاید » « خدا می داند » : همین !. ولی خوب. من از همین کلمات ناقص و نارسا،خیلی از چیزها را می توانستم بفهم. وانگهی اتاق او از سرگذست درد ناک دو انسان تیره بخت ، داستان ها داشت ! سرگذشتی آمیخته با یک  عشق ، عشقی آمیخته از چوبه ی دام ناکامی ! در یک طرف تختخواب رنگ و رو رفته ی فرسوده ای بود که قشر ضخیمی از گرد ، رختخواب در هم ریخته آن را می پوشاند. معلوم بود که از مدت ها پیش کسی در این بستر آشفته ، نخفته بود ... و آن قشر گرد ، از چند قطره عرق سرد، که انسان محتضری سالها پیش عشقی آمیخته در گرمی آن بستر بی صاحب ، به عنوان آخرین قطرات یک مشت اشک را

گم کرده ، تحویل داده بود، حکایت می کرد. بالای آن رختخواب، در واقع تنها زینت اتاق، یک تابلو گرد گرفته ی نقاشی بود. تابلو، گاریچی پیری را نشان می داد، که چرخ گاری اش به گل فرو رفته بود و گاریچی بد بخت ، دستی به ریش سپید گذاشته ، به صورت اسب نحیف خود نگاه می کرد. مثل اینکه از اسب خواهش می کرد که: « ... به هر وسیله هست چرخ را از گل بیرون بکش... بچه ام گرسنه است ..!.. »

مدت ها به این تابلو ، نگاه کردم ، دلم می خواست می دانستم کار کیست ؟ با چشمان اشک آلود پرسیدم که: « خانم .. این تابلو.. » نگذاشت حرفم تمام شود ، آهسته بیرون رفت ، و من از پشت در صدای او را می شنیدم : زار زار گریه می کرد. وجود من در آن لحظات یکپارچه تأثر بود. دلم داشت کباب می شد. بلند شدم، پیشانی بچه را که داشت بی سر و صدا داشت می نالید بوسیدم و بدون آنکه خدا حافظی کنم ، به اتاق خود رفتم. فراموش نکنم که علاوه بر آنچه در باره ی اتاق او گفتم پیانو ی کهنه ای هم در پرت ترین گوشه ی اتاق دیدم که دو شمع ، یکی نیم سوخته و دیگری تمام سوخته در دو طرف آن، از

دندانه های سپید پیانو پاسداری می کردند !.. این دو شمع ، که می داند؟ شاید مظهر دو قلب آتش کرفته بود ، دو قلبی که یکی شان پاک خاکستر شده و رفته بود، و یکی داشت خاکستر می شد!..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد