گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"عالى جناب (قسمت هفتم)"

"عالى جناب (قسمت هفتم)"

دستش را دراز کرد و یکی از کتاب‏ های عالی‏جناب را از لای کتاب ‏های توی قفسه کشید بیرون. عکس رنگی عالی‏جناب پُشت جلد کتاب چاپ شده بود. درست عین قصّاب‏ ها. حق با دایی افسانه بود. این شکم گُنده را با غذاهای گیاهی چه ‏طور پُر می‏کرد؟ به این مرد می‏آمد که هر روز چلوکباب و چلومُرغ توی شکم گُنده ‏اش بتپاند. به او می ‏آمد قصّاب یا راننده ‏ی کامیون باشد، نه عالی‏جناب. شاید هم از بس که آش خورده بود به این روز افتاده بود. دلش می‏ خواست ماجرای روزی را که به خانه ‏ی آش‏خورها سر زده بود روی این کاغذ بنویسد. همان خانه‏ ای که علی و افسانه توی یکی از اتاق‏ه اش زندگی می‏ کردند. مدّتی بود رفته بودند آن جا و زنش به او با تأخیرِ زیاد خبر داده بود که آنجا را پیدا کرده ‏اند. پدر افسانه می‏خواست ببیند دخترش کجا زندگی می‏ کند. حق داشت بداند. افسانه با او مشورت نکرده بود. هیچ‏وقت با او مشورت نمی‏ کرد و کار خودش را می‏ کرد. پدرش با ازدواج افسانه مخالف بود، با همه‏ ی کارهایی که می‏ کرد مخالف بود. امّا نمی ‏توانست بی ‏تفاوت بماند. آدرس را از زنش گرفت و یک‏روز عصر، بی‏ خبر، رفت آنجا. افسانه و علی نبودند. دوست علی او را برد توی اتاق پذیرایی و او روی یکی از مُبل های نزدیک در نشست. از لای یکی از درها که نیمه ‏باز بود، دید کسی روی تخت اتاق آن‏ طرف هال خوابیده و یک نفر (که زنی بود) داشت توی اتاق راه می‏ رفت. بوی گندی از همان دم در به بینی ‏اش خورده بود: بوی غذای مانده و دوا. دوست علی اصرار کرد بنشیند تا علی و افسانه برگردند. گفت رفته‏ اند خرید و همین حالا برمی‏ گردند. رفت برای او آش بیاورد. پدر افسانه گفت “نه، ممنونم. چیزی نمی‏ خورم.” ولی دوست علی اصرار داشت که از او پذیرایی کند. نه چای می‏ خوردند، نه شربت، نه شیرینی، نه قهوه. فقط آش می‏ خوردند و تنها وسیله ‏ی پذیرایی‏شان آش بود. گوشه‏ ی اتاق پذیرایی، دسته ‏دسته کتاب تلنبار بود، بسته ‏بندی شده و باز. همه عین هم. پا شد، نگاهی انداخت. همه کتاب‏ های عالی‏جناب بود. تعداد زیادی از یکی از کتاب‏ های عالی‏جناب. با همان عکس رنگی عالی‏جناب پُشت جلد. عکس بزرگ قاب‏شده ‏ی عالی‏جناب به دیوار اتاق پذیرایی آویزان بود: همان عکس پُشت جلد کتاب. شاید راستی‏ راستی عکس دیگری نداشت و شاید علی راست می‏ گفت که از عکس گرفتن خوشش نمی ‏آمد و این عکس را دزدکی گرفته بودند. شاید اگر کمی بیش تر توی این خانه می ‏ماند و این آش را می ‏خورد، همه ‏ی حرف های علی را باور می ‏کرد. دوست علی آش را بلافاصله آورد. آش حاضر و آماده بود. همیشه همین آش را می ‏خوردند و از صبح تا شب آش حاضر و آماده بود، آش ولرم بی‏ مزّه ‏ای که معلوم نبود توش چی بود. همان بویی که از دم در به بینی ‏اش خورده بود، حالا از توی آش به حلقش فرو رفت. دو قاشق خورد. قاشق سوم را هم به‏زور توی دهانش فرو برد. قاشقش را گذاشت توی آش و دیگر نخورد. دوست علی اصرار داشت که باز هم بخورد و اصرار داشت که صبر کند تا علی و افسانه از خرید برگردند. امّا حالش داشت به‏هم می‏ خورد و نمی‏ توانست صبر کند. پا شد و به ‏زحمت خودش را تا دم در رساند. همان‏جا، بیرون در، بالا آورد. دوست علی گفت “عیبی نداره. از قرار معلوم، غذای ما به شما سازگار نیست.” و در را بست. صدای یک نفرِ دیگر را شنید که می‏ گفت “مزاجشون هنوز عادت نکرده به این غذاها.” از پُشتِ در، صدای خنده ‏ای آمد. صدای چند نفر بود که داشتند می‏ خندیدند. و یکی از خنده ‏ها خنده‏ ی زن بود. نکند خودِ افسانه بود که داشت می ‏خندید. همه به او می‏ خندیدند: افسانه، علی، دوست علی، همه، هرکس که او را می‏ شناخت. زنش همیشه به او می ‏خندید. پی بهانه می‏ گشت که به او بخندد و فردا که خبر بالا آوردنش را شنید، بیش تر از همیشه به او خندید. از شدّت خنده، روی پاهاش بند نبود. نیم ساعت تمام فقط می ‏خندید، زمین را چنگ می‏زد و آب از چشم هاش سرازیر بود.

روی کاغذ نوشت:

این‏جانب به این وسیله اعلام می‏ کنم که جهان جای خوبی برای زندگی کردن نیست.

به عکس عالی‏جناب نگاهی انداخت و خنده ‏اش گرفت. چه قیافه‏ ی خنده ‏داری داشت! “چه ‏قدر شماها به من بخندید؟ اجازه بدهید کمی هم من به شما بخندم.” این دوتا جمله را هم می ‏خواست بنویسد، امّا ننوشت. حالا نوبت او بود بخندد. از سر جاش پا شد و بلند بلند خندید. نه. صدای خنده‏ ی او را کسی از بیرون نمی ‏شنید. حرف های علی تمام شده بود و باز بگومگوهای فامیلی درگرفته بود. داشتند سر همدیگر را می ‏خوردند و حرف های تکراری ردّوبدل می ‏شد. پُزدادن ‏ها، منم‏ منم‏ کردن ‏ها، جوک های بی‏ نمک.

روی کاغذ نوشت: این‏جانب به این وسیله آقای عالی‏جناب را از مقام خود عزل و از این پس خودم شخصاً هدایت مردم را به عهده گرفته و کتاب‏ های خودم را خواهم نوشت.

ادامه دارد!

"گروگانگیرى"

"گروگانگیرى"

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت برات بگیرم؟ بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا. کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اون جا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت (دزدید) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده!!!

بابی

"عالى جناب (قسمت ششم)"

"عالى جناب (قسمت ششم)"

پدر افسانه توی اتاق کار خودش قدم می ‏زد و به این بگومگوهای فامیلی و خنده ‏ها گوش می ‏داد. در اتاق بسته بود و هنوز کسی نیامده بود او را خبر کند. حتّا از سر میز شام او را صدا نزده بودند. مثل این که یادشان رفته بود چنین آدمی هم توی خانه هست. پدر افسانه منتظر بود خبرش کنند و صبر می‏ کرد و دلش می ‏خواست ببیند کی به یادش می‏افتند. همه‏ ی مهمان ‏ها قوم ‏و خویش ‏های زنش بودند یا دوست های زنش و دوست های علی و افسانه. زنش همیشه فقط قوم ‏و خویش ‏ها و دوست های خودش را دعوت می‏ کرد، از دوست ها و قوم ‏و خویش ‏های شوهرش خوشش نمی ‏آمد و دلش نمی ‏خواست از آن ها پذیرایی کند.

پدر افسانه قیافه‏ی خودش را توی آینه‏ ی کوچکی که بغل میز تحریرش بود نگاه کرد. زشت بود. کج و معوج بود. کلّه ‏اش زیادی گُنده بود. تاس بود. چشمهاش پُف کرده بود و زیر چشم هاش دوتا حلقه‏ ی کبود آویزان بود. چیزی توی صورتش ندید که قابل تعریف کردن باشد. هیچ چیز دیگری هم نداشت که قابل تعریف کردن باشد. نگاهی به دور و برش انداخت. این جا اتاق خودش بود: اتاق مطالعه و کار. اسم اینجا را گذاشته بود “اتاق مطالعه” و گاهی هم می‏ گفت “اتاق کار”، امّا نه کاری توی این اتاق صورت می ‏داد و نه مطالعه ‏ای می‏ کرد. حوصله‏ ی کتاب خواندن نداشت. هیچ‏ کدام از کتاب‏ هایی را که توی قفسه‏ های دور تا دور اتاق خاک می ‏خورد نخوانده بود. کتاب ‏های نایاب گران ‏قیمتی داشت، کتاب ‏های چاپ سنگی، کتاب ‏های مرجع، کتاب‏ های غیر مرجع. می ‏توانست سر میز شام از کتاب‏ های نایابی که داشت حرف بزند. امّا می ‏دانست که دخترش و علی به ریشش می‏ خندند و مسخره ‏اش می‏ کنند. زنش بیش تر از همه به او می ‏خندید. هیچ ‏کس حرف های او را جدّی نمی‏ گرفت. زنش همیشه عادت داشت وسط حرف او بدود. یادش نمی ‏آمد جمله ‏ی کاملی را سر میز شام یا توی اتاق پذیرایی خطاب به مهمان‏ ها ادا کرده باشد و اگر مهمان هم نداشتند، خودی ‏ها به حرف های او گوش نمی‏ دادند. همیشه از حرف زدن منصرف می ‏شد و یادش می‏ رفت که چی می‏ خواست بگوید. زنش از تحقیر کردن او کیف می ‏کرد و دوست داشت توی ذوق او بزند. می ‏دانست که در غیاب او زنش به مهمان ‏ها و دوست های خودش چه می‏ گفت. اگر حرفی از او به میان می‏ آمد، زنش می‏ خندید، مسخره‏ اش می‏ کرد و به آن ها می‏ گفت شوهرش مرد بازنشسته‏ ی ازکارافتاده ‏ی بی‏سواد و تنبلی ا‏ست که از صبح تا شب وقتش را با قدم زدن توی پارک ها و خیابان‏ ها و تلویزیون تماشا کردن و گوش دادن به رادیو و ور رفتن به کتاب ‏هایی که هیچ‏ کدامشان را نخوانده است تلف می‏ کند.

پُشت میز تحریرش نشست و کاغذ سفیدی را که روی میز بود پیش کشید. دلش می‏ خواست چیزی بنویسد، نامه‏ ای برای زنش یا افسانه. شاید نامه‏ ی او را می‏ خواندند. دلش می ‏خواست بنویسد چرا هیچ‏کس غیبت او را احساس نمی‏ کند، چرا هیچ‏ کس او را صدا نمی ‏زند؟ حتّا هیچ‏کدام از مهمان‏ ها سراغ او را نمی ‏گرفتند. هیچ ‏وقت چیزی نمی ‏نوشت، حتّا نامه. کسی را نداشت که برایش نامه بنویسد. اگر علی و افسانه می ‏رفتند به شهرِ دیگری یا مهاجرت می ‏کردند، برای آنها نامه می ‏نوشت و ماجرای همین امروز را هم برای آنها می ‏نوشت: روزی که هیچ‏ کس خبر نداشت که او سر میز شام نیست. هیچ ‏کس سراغ او را نمی ‏گرفت، هیچ‏کس در اتاق او را باز نمی‏ کرد و نمی ‏آمد تو. کاری که خودش همیشه می‏ کرد. دوست داشت وقت و بی‏وقت، در اتاق افسانه را باز کند و برود تو. افسانه همیشه در اتاقش را می ‏بست. قفل نمی‏ کرد. فقط می‏ بست. دوست داشت در اتاق افسانه را باز کند و سرک بکشد. می ‏خواست ببیند هست یا نه و چه ‏کار می‏ کند: خوابیده است یا بیدار است، لباس پوشیده است یا نه. حق داشت. ناسلامتی پدرش بود. گاهی ساعت ‏ها طول می‏ کشید و در اتاقش بسته می‏ ماند و هیچ صدایی از توی اتاقش بیرون نمی ‏آمد. کسی خبر نداشت توی اتاقش هست یا از در رو به حیاط رفته است بیرون. گاهی وقت ها، مهمان که داشتند، از در رو به حیاط اتاقش می‏زد به چاک تا مجبور نباشد بیاید پیش مهمان‏ ها و خودش را نشان بدهد. گاهی وقت ها، در اتاقش را که باز می‏ کرد، می ‏دید چارزانو نشسته است وسط اتاق. ساعت‏ها، چارزانو، بی‏صدا و بی‏ حرکت، می ‏نشست روی زمین. مِدیتِیشِن می‏ کرد. مادر افسانه با این دربازکردن‏ ها مخالف بود. سر او داد می ‏زد و به او تذکّر می‏داد که این کار کار خوبی نیست. امّا این حرف ها توی گوشش فرو نمی‏ رفت. کار خودش را می‏کرد و یک روز که زنش نبود، دید درِ اتاق افسانه قُفل بود. عصبانی شد. دسته ‏ی در را چند بار تکان داد. صدایی نیامد. تلنگر زد. با مُشت کوبید به در. صدایی نیامد. ناچار شد با لگد بکوبد به در و قُفل در را بشکند و تا او قُفل در را بشکند و برود تو، افسانه رفته بود توی حیاط و از در حیاط رفته بود بیرون و تا صبح نیامد. رفته بود تمپل. شب، توی تمپل خوابیده بود و از همان شب بود که تصمیم گرفت با علی ازدواج کند.

سر میز شام، علی داشت حرف می‏ زد و همه ساکت شده بودند تا صدای او را بشنوند. آرام حرف می ‏زد و مهمان‏ ها که تا چند لحظه ‏ی پیش این ‏همه سر و صدا راه انداخته بودند، نفسشان را توی سینه حبس کرده بودند و آن ‏قدر ساکت بودند که پدر افسانه توی اتاق دربسته صدای علی را می‏ شنید. داشت درباره‏ ی عالی‏جناب حرف می ‏زد. داشت می‏گفت “ایشون معلّم عشق‏اند. ما همه ‏چیزمون را از ایشون داریم. کتاب‏ های ایشون به همه ‏ی زبان ‏های زنده ‏ی دنیا ترجمه شده.”

ادامه دارد!

دنیایی دیگر ...

دنیایی دیگر ...

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکها یک سرازیر شد.

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت : عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد ...

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت : لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید : دوستش هستید؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت : متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ...

.:: ۱۰ توصیه به مصرف‌کنندگان مواد پروتئینی ::.

.:: ۱۰ توصیه به مصرف‌کنندگان مواد پروتئینی ::.

 

 

1. انواع گوشت را از فروشگاه‌های معتبر و یخچال‌دار بخرید.

 

2. حتی الامکان از محصولات بسته‌بندی شده و شناسنامه‌دار استفاده کنید.

 

3. گوشت به هنگام مصرف باید خوب پخته شود. یادتان باشد که در طی سرخ کردن و کباب شدن، گوشت به طور کامل نمی‌پزد.

 

4. امروزه بنابر پیشرفت‌هایی که در عرصه ژنتیک و وارد شدن نژادهایی با عملکرد قوی در پرورش دام، طیور و آبزیان شده، شاهد کاهش دوره رشد و عرضه به بازار این محصولات هستیم، به طوری که در برخی مناطق کشور دوره پرورش مرغ گوشتی تا ۳۶ روز کاهش یافته است. شنیدن چنین اخباری نباید شما را نسبت به این پیشرفت‌ها بدبین کرده و به انتساب آن، به سوی مواد هورمونی و غیرمجاز سوق دهد.

 

5. ترکیبات گوناگونی از جمله مکمل‌های غذایی شامل برخی آنزیم‌ها، پروبیوتیک‌ها، مخمرها و ... برای بهبود رشد دام، طیور و آبزیان استفاده می‌شوند حتی برخی از داروها علاوه بر خاصیت اصلی ممکن است به طور نسبی محرک رشد باشند اما نترسید هر دارویی که در بهبود رشد مؤثر است لزوماً هورمون نیست و ضرر ندارد.

 

6. رژیم خود را با استفاده از سبزیجات، غلات و میوه متنوع کنید و آن را صرفاً به منابع پروتیین دامی ‌متکی نسازید.

 

7. حداقل از خوردن پوست، جگر و حتی گردن مرغ خودداری کنید زیرا در صورتی که مرغ در اماکن نامطمئن پرورش یافته و کشتار شده باشد، می‌تواند محل تجمع هورمون‌ها باشد.

 

8. از آنجایی که هورمون‌ها بیشترین عارضه را برای خانم‌ها به همراه دارند، بهتر است این گروه از انواع گوشت‌های نامطمئن استفاده نکنند.

 

9. همواره در کنار غذاهای پرگوشت از بشقابی مملو از سبزیجات خام و پخته‌ نیز استفاده کنید زیرا این گروه غذایی به دلیل آنتی‌اکسیدان‌های متنوع می‌توانند به سیستم ایمنی شما در برابر ترکیبات مضری که سلامت‌تان را به مخاطره خواهند انداخت، کمک کنند.

 

10. در هنگام خرید از فروشگاه‌های معتبر، همیشه انواع گوشت‌های قرمز و سفید را خریداری کنید تا به این ترتیب اصل تنوع در برنامه غذایی رعایت شود زیرا هر یک از آنها از نظر مواد مغذی با یکدیگر متفاوت‌اند.

 

.:: راهکارهای غلبه بر سوزش معده یا ترش کردگی ::.

  .:: راهکارهای غلبه بر سوزش معده یا ترش کردگی ::.
سوزش معده یا ترش کردگی به علت زیاد شدن اسید معده و اختلالات گوارشی یوجود می آید، این عارضه توام با درد شدید و احساس سوزش است. از طرق مختلفی می توان به رفع آن اقدام کرد، ولی اولین و مهمترین قدم، تغییر دادن عادات غذایی و پیروی از یک سبک سالم در زندگی است. قبل از آنکه به پزشک مراجعه کنید، باید علت ایجاد این عارضه را بخوبی دریابید. پس راهکارهای زیر را مد نظر قرار دهید:

- مواد غذایی مصرفی روزانه تان را در دفترچه ثبت کنید تا از طریق حذف غذاهای تحریک کننده از این مشکل رهایی یابید.


- گاهی آنزیم های گوارشی می توانند سوزش معده را تسکین دهند. بنابراین میتوانید نوعی از آنها را از داروخانه تهیه و مصرف کنید. اگرچه بهتر است قبل از مصرف اینگونه آنزیم ها با پزشک مشورت نمایید

- بررسی ها نشان میدهند که اگر نیم ساعات قبل از خوردن غذا، حدود ۲۰۰ سی سی آب بنوشید، بدلیل تولید مخاط، احتمال بروز سوزش معده و ترش کردگی به حداقل میرسد.

- برخی از سبزیجات مانند جوانه کلم بروکلی در از بین بردن باکتری ها سبب سوزش معده، موثر واقع میشوند. برگ گیاه قاصدک نیز برای ترشح آنزیم های بیشتری که در هضم و گوارش موثر هستند، توصیه میشود.

- حفظ سلامت سیستم گوارشی میتواند احتمال ابتلا به سوزش معده را کاهش دهد. بررسی ها حاکی از آن هستند که پروبیوتیک ها برای گوارش بهتر و نیز حفظ سلامت عمومی بدن مفید هستند.

- در پایان اگر می خواهید این مشکل را به حداقل برسانید، باید غذا را بخوبی و آهسته بجوید تا عمل هضم و گوارش در معده راحت تر شود.

.:: پرمویی در خانم ها یا "هیرسوتیسم" چیست و چگونگی درمان آن ؟ ::

.:: پرمویی در خانم ها یا "هیرسوتیسم" چیست و چگونگی درمان آن ؟ ::.

موهای زاید در خانم ها مشکل نسبتا شایعی است که گهگاه عوارض روانی هم به دنبال دارد. حتماً شما نیز در میان اطرافیانتان با خانم‌هائی که در صورتشان موهای ضخیم و سیاه رنگ وجود دارد، رو به رو شده‌اید. اصلا شاید خود شما یکی از کسانی باشید که با این مشکل مواجه هستند. اگر این طور است باید به اطلاعتان برسانم که شما تنها نیستید، چون خانم‌های زیادی وجود دارند که با این مشکل مواجهند و تعداد آنها به طور شگفت انگیزی رو به افزایش است.

اکثر خانم‌هائی که با این مشکل مواجهند، چون از ظاهرشان ناراضی هستند، قبل از اینکه علت اصلی ایجاد این وضعیت را پیدا کنند، به انواع و اقسام داروها و روش‌های درمانی دردناک و غیر دردناک متوسل می‌شوند. اما چون در بسیاری از موارد علت اصلی برطرف نشده، پس از مدت کوتاهی همه چیز به حالت اول باز می‌گردد.

"عالى جناب (قسمت چهارم)"

"عالى جناب (قسمت چهارم)"

مادر افسانه گفت “افسانه، فقط روی میزهای اتاق پذیرایی را دستمال بکش!”

افسانه داشت سنگ تمام می ‏گذاشت. از این رو به آن رو شده بود. چرا روز عقدکُنان این شور و اشتیاق را نداشت؟ تقصیر این پسر بود. او بود که عقلش را دزدیده بود. هنوز هم، مادر افسانه خبر داشت، هر دو به طور مرتّب در جلسه ‏های هفتگی محفلشان شرکت می‏ کردند. در یکی از همین جلسه ‏ها بود که باهم آشنا شده بودند. درست است که افسانه پیش از آشنایی با علی به این جلسه‏ ها می ‏رفت و زمینه ‏اش را داشت، امّا اگر با علی آشنا نمی ‏شد، شاید بعد از مدّتی ول می‏ کرد و می ‏رفت سراغ یک سرگرمی دیگر. سرگرمی برای جوان‏ های هم‏سن ‏و سال او زیاد بود. زمانی می ‏رفت کلاس گیتار، زمانی می ‏رفت کلاس خیّاطی، زمانی کتاب می ‏خواند و می‏ خواست نویسنده شود، زمانی توی مهمانی‏ ها درباره‏ ی سیاست و آینده‏ ی مملکت بحث می ‏کرد و می ‏خواست یک حزب سیاسی مستقل تشکیل بدهد، زمانی می ‏رفت استخر آب گرم... امّا علی سابقه‏ اش بیش تر بود. محفل برای علی سرگرمی نبود، همه ‏ی زندگی ‏اش بود. تا پیش از ازدواج، توی یکی از تمپل‏ های محفلشان زندگی می‏ کرد، جزوه ‏های آموزشی محفلشان را پخش می‏ کرد، نوشته‏ های عالی‏جناب را که رئیس محفل بود و خودش مُقیم آمریکا بود. محفل با ازدواج مخالف بود. خیلی از دوستان علی، بعد از ازدواج، با او قطع رابطه کردند. بعد از ازدواج، علی دیگر مُقیم تمپل نبود. به تمپل سر می ‏زد و توی همه‏ ی جلسه‏ های آن ها شرکت می‏ کرد، امّا مُقیم نبود. مثل پیش از ازدواج نمی ‏توانست همه‏ ی وقتش را صرف کار پخش و تبلیغ کند. هنوز فعّال بود، امّا نه مثل پیش از ازدواج. پدر و مادر افسانه امیدوار بودند بعد از ازدواج هر دو به‏ کلّی از محفل دست بکشند، امّا باز هم هر دو در جلسه ‏ها شرکت می ‏کردند و جُزوه‏ های آن ها را می‏ خواندند و در همه‏ ی مهمانی‏ ها از عالی‏جناب حرف می ‏زدند.

از گفته ‏ها و نوشته‏ های عالی‏جناب تفسیرهای مختلفی وجود داشت. خود عالی‏جناب در هیچ ‏کدام از نوشته‏ های خودش هیچ اشاره‏ی صریحی به مسئله ‏ی ازدواج نکرده بود. آن ‏قدر مسائل مهم و حیاتی و در ابعاد جهانی و اغلب لاینحل وجود داشت که جایی برای بحث درباره‏ ی مسائل پیش ‏پا افتاده‏ای مثل ازدواج باقی نمی ‏ماند. این خلیفه‏ های عالی‏جناب بودند که در همه ‏ی موارد گُنگ دست به کار می ‏شدند و تفسیرها و تعبیرهایی مطرح می‏ کردند تا مُریدهای خُرده ‏پا را از سردرگُمی نجات دهند. امّا علی گوشش بدهکار هیچ تعبیر و تفسیری نبود. هیچ‏کدام از خلیفه ‏های عالی‏جناب را قبول نداشت. نوشته‏ های عالی‏جناب را با عقل خودش می‏سنجید و فقط تفسیرهای خودش را قبول داشت. علی معتقد بود “عالی‏جناب با خودِ ازدواج مخالف نیستند.” می ‏گفت “ایشون با عروسی مخالف‏ند.” بعد از روز عقدکُنان، بحث های زیادی بین عروس و داماد جوان درگرفت. علی معتقد بود “عالی‏جناب با ازدواج موافق‏ند، امّا با جشن عروسی و عکس گرفتن موافق نیستند.”

دایی افسانه با اوّلین گروه مهمان‏ ها وارد شد و رسیده و نرسیده، با علی شروع کرد به بحث کردن. علی همان حرف های تکراری همه ‏ی مهمانی‏ ها را می ‏زد. به قیافه ‏اش نمی‏ آمد به ‏زور او را به این مهمانی آورده باشند. کُت ‌و ‌شلوار قرضی، حالا که توی مُبل لم داده بود، به نظر می ‏آمد قالب تنش باشد. پاهاش را روی هم انداخته بود و داشت با دایی افسانه درباره ‏ی مخالفت عالی‏جناب با جشن عروسی و عکس گرفتن حرف می‏ زد.

دایی افسانه گفت “پس چه‏طور خودِ ایشون عکسشون را روی جلد همه‏ ی کتاب‏ هاشون چاپ کرده‏ اند؟

ادامه دارد!

"ورقه و گلشاه (قسمت اول)"

"ورقه و گلشاه (قسمت اول)"

در روزگاری کهن، در قسمتی از سرزمینى که آبادتر از دیگر مناطق آن کشور بود قبیله ای به نام بنی شیبه زندگی می کرد. این قبیله که مردمانش همه قوی پنجه بودند دو سالار داشت که برادر بودند. نام یکی از آن دو هلال و نام دیگری همام بود. هلال دختری داشت بی مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زیباتر از چشمان آهو و نرمی اندامش از لطافت برگ گل بیشتر بود و همام را پسری بود به اسم ورقه که همسال گلشاه و همانند او زیبا و دلستان بود دل این دو از کودکی چنان به یکدیگر مایل شد که دمی از دوری هم شکیبا نبودند.

نه بی آن دل این همی کام داشت

نه بی این زمانی وی آرام داشت

چون این دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به یک مکتب فرستادند تا درس و ادب بیاموزند. در دل این دو نوباوگی آتش عشق فروزان گشت، در مکتب چشمشان به کتاب و دلشان در بند یکدیگر بود. بدین سان صبوری می کردند تا استاد مکتب راز دلشان را درنیابد. اما هر زمان استاد پی کاری می رفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بیتاب می کرد که

گه این از لب آن شکر چین شدی

گه از آن عذر خواهنده این شدی

گه از زلف آن این گشادی گره

گه از جعد آن این بودی زره

و چون آموزگار از دور نمایان می شد پیش از آن که آنان بدان حال ببیند از هم جدا می شدند هر یک به کناری می نشست و چشم به نوشته های کتابش می دوخت پنج سال بدین سان در مکتب بودند اما در عین نزدیکی دلشان دوری هم پُردرد بود. ورقه در تازه جوانی چنان قوی پنجه و زورمند بود که کسی را تاب برابری او نبود و نیروی شمشیرش کوه را می شکافت و شیر شرزه به دیدنش زهره می باخت. با این همه دلیری و زورمندی در عشق گلشاه خسته دل و بی آرام بود

از روی دیگر گلشاه به زیبارویی و دلفریبی میان قبیله بنی شیبه شهره شده بود که خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورینش بازوان و ساق سیمینش چهره روشن و دلفریبش، خرامیدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و کردارشان نشان ناپاکدامنی نمی دیدند آنان را از هم جدا نمی کردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو می پنداشتند همین که شب فرا می رسید و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب می شد این دو عاشق و معشوق تازه جوان کنار هم می نشستند و راز دل خویش به یکدیگر می گفتند و همین که سپیده صبح نمایان می شد پیش از آن که کسی بر حالشان آگاه گردد به جای خود می رفتند اما وقتی سالشان به شانزده رسید.

غم عشق در هر دو دل کار کرد

مر آن هر دو را راز و بیمار کرد

گل لعلشان شد به رنگ زریر

کُهِ سیمشان شد چو تار حریر

چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگی و عشق سوزان این دو آگاه شدند دریغ آمدشان که آنان را غمگین و سودازده بدارند. از این رو بساط نامزدیشان را آراستند. خیمه را زیور بستند و به شادی پرداختند. قضا را در همان احوال جوانان قبیله ای که رقیب قبیله بنی شیبه بود ناگاه بر ایشان حمله بردند چون مردان این قبیله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادی در بر کرده بودند پایداری نتوانستند و گریختند هیچ کس را گمان نبود که قبیله رقیب به ناگاه بر ایشان بتازد افراد قبیله مهاجم دارایی و بنه و اسباب زندگی بنی شیبه را تاراج کردند و بسیاری از دختران و زنان را به اسیری گرفتند. گلشاه را نیز اسیری بردند. چون قبیله مهاجم پیروز و شادمان به جایگاه خود بازگشتند بازماندگان قبیله بنی شیبه به سرزمین خود بازآمدند ورقه چون دیوانگان به جستجوی گلشاه بهر سو می دوید. و از هر کس نشان از او می پرسید و چون وی را نمی یافت می گریست، شیون می کرد و سرش را بر سنگ می زد.

نام قبیله مهاجم بنی ضبه و اسم مهترشان ربیع ابن عدنان بود. او نیز جوانی به مردی تمام بود. چون بسیار بار آوازه زیبایی و رعنایی گلشاه را شنیده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پیغام داد با من آشتی کن و در کینه را ببند اگر گلشاه را همسر من کنی سرت را به گردون می افرازم و همیشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نیستم به جوانی و زیبایی و مردانگی و دلیری از ورقه کمتر نمی باشم ورقه مستمند و درویش را چه امتیاز و نام آوری است؟ او بسان جویی بی آب و من همانند دریایی بی کران. ورقه در خور دامادی تو و همسری گلشاه نیست. من آن توانایی و استعداد دارم که همه اسباب آسایش و شادمانیش را چنان که دلخواه اوست فراهم کنم و چون جان شیرین خود گرامیش بدارم، اگر سخن مرا نپذیری جنگ را آماده باش.

چون هلال جوابی به پیغام ربیع ابن عدنان نداد، قاصدی دیگر و در پی او نیز پیکی فرستاد و همچنان چشم به راه رسیدن جواب بود. از روی دیگر چون شور عشق وی را بی تاب کرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه که از نزدیک وی را دید بر تازگی روی و فریبایی چشمان آهوانه و تاب و پیچ گیسوان و سرو قامتش خیره شد و گفت: ای بدیع شمایل، ای گل تازه شکفته، ای که رویت از بهار زیباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پای بند مهرت شد که دمی دوری از تو نمی توانم. اگر عشق مرا بپذیری از فخر و شادی سر بر آسمان می سایم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور منی، سرآمد گلچهرگانی و به زیبایی و روشنی طلعت همتا نداری. آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشاید و بدره های زر و تاج گوهرآگین و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بیاورد. چون همه این را که تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پای گلشاه ریخت و گفت اینها همه سزاواری یک تار موی ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار کنم رواست. اگر دمی بیندیشی در می یابی که من از ورقه برترم. سرزمینی بزرگ و آبادان و پرنعمت زیر نگین دارم ، و بسی آسان می توانم ترا به آنچه آرزو داری کامیاب کنم؛ پس عشق مرا بپذیر دلم را شاد و روشن کن. گلشاه چون خویش را در دام بلا دید و جز به کار بردن افسون و نیرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز کرد و به دلبری و طنازی گفت:

دل و دولت و کامگاریت هست

دلیری و جاه و سواریت هست

چو سرو و مهی تو به دیدار و قد

ترا از چه معنی توان کرد رد

همی تا زیم من به کام توأم

پرستار و مولای نام توأم

به هر چت مراد است فرمان کنم

به آنچم تو فرمان دهی آن کنم

اما اکنون مرا عذر است توقع دارم یک هفته به من زمان دهی، از آن پس در اختیار تو هستم، با گیسوانت جایت می روبم و بدان سان که دانی و دانم و خواهی و خواهم اسباب دلخوشیت را آماده می کنم. من خودم به خوبی می دانم و دلم گواهی می دهد که به هر چه در نظر آید از ورقه بهتر و برتری، و در این جای گفتگو نیست. ربیع که از مکر زنان بی خبر بود افسونگری ها و شیرین زبانی های گلشاه را باور کرد و به آن فریفته شد. از روی دیگر شبی که گلشاه به اسارت ربیع درآمد به ورقه به درازای سالی گذشت. از بی قراری و شدت غم سر بر زمین می زد مویه می کرد و می گفت: ای زیبای من، نازنینم، ای مایه امید و آرزوهایم، کجایی و در چه حالی و روزگار بر تو چسان می گذرد. دوریت چنان به جانم شرر افگنده که اگر دو سه روز دیگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر می رسد.

چون روز دیگر خورشید دمید بی اختیار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسیر شدن گلشاه زندگی بر من حرام است اکنون به قبیله دشمن می تازم و به آزاد کردن دختر عمویم می کوشم اگر مراد یافتم چه بهتر، و اگر در این کار جان سپردم نام بلند مراست تا نگویند نامردی بین که معشوقش را گرفتار دشمن دید و به رهایش نکوشید.

پدر چون پسر را چنین آشفته حال و بی قرار دید پندش داد و گفت: پسرم بر جوانی و بی باکی خود مناز، خرد را راهنمای خود کن و ره چنان رو که رهروان یافته اند. اکنون باید جوانان قبیله به خونخواهی برانگیزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازیم تا داد خود را از آنان بستانیم دل ورقه از تیمارداری و مصلحت اندیشی پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگی پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.

آهنگ جدید و فوق العاده شاد و زیبای اشکین 0098 , علیشمس

آهنگ جدید و فوق العاده شاد و زیبای اشکین 0098  , علیشمس

 

با نام ته تقاری (ورژن جدید)

 

Ashkin 0098 Ft Alishmas - Tah tTghari New Version

بیوگرافی انریکو

بیوگرافی انریکو

Enrique Iglesias mole

انریکه در 7 می 1975 در مادرید اسپانیا متولد شد. او سومین و آخرین فرزند خانواده ایگلسیاس است

والدینش وقتی که او 3ساله بود از هم جدا شدند و او همراه مادرش در اسپانیا زندگی کرد.وقتی 8ساله بود مادرش او, برادرش خولیو و خواهرش جابلی را به میامی نزد پدرشان فرستاد. وی در میامی به تحصیل و تجارت پرداخت. یک سال بعد به خوانندگی روی آورد و در مادرید با سه فرهنگ اروپایی,آمریکایی و لاتین آشنا شد که بعد ها باعث موفقیت بیشترش شد و در سال1995 به عنوان یک خواننده ناشناس آمریکایی با نام انریکو مارتینز شروع به خواندن کرد. بعد از تورنتو رفت و چون هیچ کس وی را نمیشناخت توانست بر روی موسیقی متمرکز شده , و در عرض 5 ماه اولین آلبوم خود را به ضبط برساند.

انریکه توانست در سال 2002 با 6 آلبوم, 2 تا در انگلیس و 4 تا در اسپانیا رکورد شکن باشد و این تنها چیزی بود که انریکو را راضی نگه می داشت. او می توانست در زمینه پاپ کار کند اما ترجیح داد با موسیقی آواز بخواند. اولین آلبوم انریکو به نام "معتاد" بسیار زیبا و گیرا بود و وی را به آمریکا سپس اروپا , مکزیک و خاورمیانه کشاند.

او می گوید : تمام مدت در یک استدیوی کوچک می نشستم و ترانه هایی می نوشتم که هرگز به آن خوبی ننوشته بودم و تمام سعی من این بود تا برای بشریت کاری انجام دهم و انسانها را از خطراتی که در اطرافشان است آگاه کنم.

انریکه با پل باری و مارک نایلر هم گروه شد و آهنگ های "قهرمان" , "با تو بودن" و "موسیقی الهی" را ساخت .

همچنین با همکاری نایلر آهنگهای "معتاد" , "خانه قدرت" , "عشق نیست" , "کالیفرنیا صدا می زند" , "رها باش" , "با خودت_ باش" , "آرزو کن با من باشی" , "تو مرا می لرزانی" را تولید کردند. سپس با کارانیو گوارد آلبوم "گردش گر" را روانه بازار کرد. او با شریک جدیدش الکس آندرو و روبسا دیویس آهنگ واقعا زیبای "آنرا بگو" و سپس "توری که مرا احساس می کنی" " مرا بشکن , مرا بلرزان" یا اسم دیگر آن " نمیتونی مرا بفهمی" عرضه کردند.

انریکه می گوید: برای اولین بار که خواندم احساس کردم , می توانم در انگلیس هم این کار را ادامه دهم اما احتیاج به کمک داشتم که هیچ کس این کار را نکرد. بنابر این خودم دست به کار شدم. پیدا کردن یک موضوع برای ترانه هایم بسیار مشکل بود ولی نوشتم در حالی که نمی دانستم دارم چه می نویسم و خوشبختانه بد از آب در نیامد.

او در مورد آلبوم جدیدش می گوید: می خواهم این بار بیشتر روی موسیقی کارم تمرکز کنم چون اعتقاد دارم که اگر موسیقی جذاب و گیرا باشد , ترانه ها و حتی موسیقی ها صداقت نشان دهد و چیزهایی را بنویسم که در زندگی من واقعا اتفاق افتاده.

آلبوم جدیدک انعکاس زندگی من در این یک سال و نیم پیش است. ترانه های زیادی که خیلی از آنها درباره عشق نیست. تقریبا میتوان گفت این یک آلبوم خصوصی است. من برای بهتر شدن ترانه هایم آنها را به صورت داستان در می آورم , البته ساختن موسیقی برای آنها کار ساده ای نیست.

دوست ندارم احساس کنم ترانه هایم مسخره و احمقانه از آب در آمده برای همین روی آنها حساسیت زیادی به خرج می دهم. درباره آلبوم جدیدش "هفت 7 " ادامه می دهد: فکر می کنم این آلبوم بسیار کامل است زیرا حقایق زندگی من را در مقایسه با آلبوم های قبلی ام در بر گرفته. { آلبوم "هفت" به لیست آلبوم های انگلیسی او اضافه می شود}

انریکه می گوید: در سفرهایی که به کشورهای مختلف داشتم از اینکه مردم نمیتوانند ترانه های مرا بفهمند ناراحت می شدم به همین دلیل تصمیم گرفتم ترانه هایم را به انگلیسی بخوانم که مردم بیشتری بتوانند آن را بفهمند.

او ادامه می دهد: یکی از دلایلی که اسم آلبوم جدیدم را "هفت" گذاشتم پیراهن شماره هفتم است که در زمانی که با پدرم در میامی زندکی می کردم .

بیش از یک میلیون کپی از اولین آلبوم اودر سه ماه به فروش رسید . این آلبوم به بیش از هفت میلیون نتطه از نقاط جهان فروخته شد. در طول سه سال انریکه بیش از 13 میلیون آلبوم فروخته بود و بزرگترین خواننده اسپانیایی زبان در جهان شده بود.

در سال 1999 آهنگ های آلبوم جدیدش از رادیوی آمریکای شمالی پخش شد . از انریکو خواسته شد که آهنگ هایش را به تعداد بیشتری در غرب توضیع کند و این برای انریکو افتخار بزرگی بود.

tyانریکو به چهار زبان"ایتابیایی .پرتغالی. اسپانیایی و انگلیسی شعر می گفت. ضمن اینکه میلیون ها از کارش به فروش می رسیدند . سال 2000 آلبوم "با تو بودن" را آغاز کرد. انریکه بیش از 4 میلیون از این آلبوم را به فروش رساند و سپس به کار روی آلبوم "موسیقی الهی" پرداخت.

انریکه می گوید: آلبوم جدیدم با آلبوم های قبلی من بسیار متفاوت است به طوری که مورد توجه بسیاری از مردم قرار می گیرد. من فکر می کنم این یک موقعیت عالی برای من است تا در کار هایم تنوع ایجاد کنم. من فکر می کنم کوچک شمردن من باعث می شود که کارهای بزرگ انجام دهم و همین شروع آلبوم 7 "seven" است و مرا به سمت این می کشاند که یه آلبوم قشنگ و زیبا بسازم.

آهنگ جدید و بسیار زیبا و احساسی سعید کرمانی با نام سایه

آهنگ جدید و بسیار زیبا و احساسی سعید کرمانی با نام سایه

 

Saeed Kermani & Hooman Rajabi - Sayeh

آهنگ جدید فوق العاده زیبای یاس به نام دلت مثل یه دریاست

آهنگ جدید فوق العاده زیبای یاس به نام دلت مثل یه دریاست

 

MP3

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای شادمهر عقیلی با نام عزیزم

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای شادمهر عقیلی با نام عزیزم

 

Shadmehr Aghili - Azizam