گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"بیژن و منیژه (قسمت سوم)"

"بیژن و منیژه (قسمت سوم)"

سرانجام افراسیاب پس از درخواست های پیاپی پیران راضی گشت که بیژن را به بند گران ببندند و به زندان افکنند و به گرسیوز دستور داد که سراپایش را به آهن و زنجیر ببندند و با مسمارهای گران محکم گردانند و نگون به چاه بیفکنند تا از خورشید و ماه بی‌ بهره گردد و سنگ اکوان دیو را با پیلان بیاورند و سر چاه را محکم بپوشانند تا به زاری زار بمیرد, سپس به ایوان منیژه برود و آن دختر ننگین را برهنه بی تاج و تخت تا نزدیک چاه بکشاند تا آنکه را در درگاه دیده است در چاه ببیند و با او به زاری بمیرد.

گرسیوز چنان کرد و منیژه را برهنه پای و گشاده سر تا چاه کشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منیژه با اشک خونین در دشت و بیابان سرگردان ماند. پس از آن روزهای دراز از هر در نان گرد می‌کرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائین می ‌انداخت و زار می گریست.

شب و روز با ناله و آه بود

همیشه نگهبان آن چاه بود

از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پویان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم کرده را نیافت, از بداندیشی دربارﮤ یار خود پشیمان گشت و چون به جایگاهی که بیژن از او جدا شده بود رسید, اسبش را گسسته لگام و نگون زین یافت, دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. با دلی از کردﮤ خود پشیمان به ایران بازگشت. گیو به پیشبازش شتافت تا از حال بیژن خواستار شود. چون اسب بیژن را دید و از او نشانی نیافت مدهوش بر زمین افتاد, جامع بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریخت و ناله کرد:

به گیتی مرا خود یکی پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

از این نامداران همو بود و بس

چه انده گسار و چه فریاد رس

کنون بخت بد کردش از من جدا

چنین مانده ‌ام در دم اژدها

گرگین ناچار به دروغ متوسل شد که با گرازان چون شیر جنگیدیم و همه را بر خاک افکندیم و دندانهایشان به مسمار کندیم و شادان و نخجیر جویان عزم بازگشت کردیم, در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را به دنبال گور برانگیخت و همینکه کمند به گردنش افکند گور دوان از برابر چشمش گریخت و بیژن و شکار هر دو نا پدید شدند. در همـﮥ دشت و کوه تا ختم و از بیژن نشانی نیافتم, گیو این سخن را راست نشمرد گریان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگین را باز گفت. گرگین به درگاه آمد و دندانهای گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهای یاوه و ناسازگار گفت.

شاه فرمود تا بندش کردند و زبان به دلداری گیو گشود و گفت: سواران از هر طرف می‌فرستم تا از بیژن آگهی یابند و اگر خبری نشد شکیبا باش تا همینکه ماه فروردین رسید و باغ از گل شاد گشت و زمین چادر سبز پوشید جام گیتی نمای را خواهم خواست که همـﮥ هفت کشور در آن نمودار است, در آن می‌نگرم و به جایگاه بیژن پی می‌برم و ترا از آن می آگاهانم.

بگویم ترا هر کجا بیژن است

به جام این سخن مر مرا روشن است

گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد و به اطراف کس فرستاد, همـﮥ شهر آرمان و توران را گشتند و نشانی از بیژن نیافتند.

همینکه نوروز خرم فرا رسید گیو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد خواست و پس به جام نگریست و هفت کشور و مهر و ماه و ناهید و تیر و همـﮥ ستارگان و بودنیها در آن نمودار شد. هر هفت کشور را از نظر گذراند تا به توران رسید, ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختی و تیمار اوی

پر از درد گشتم من از کار اوی

ز پیوند و خویشان شده نا امید

گدازان و لزان چو یک شاخ بید

چو ابر بهران به بارندگی

همی مرگ جوید بدان زندگی

جز رستم کسی را برای رهایی بیژن شایسته ندیدند. کیسخرو فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانـﮥ زابلستان کرد, گیو شتابان دو روزه راه را یک روز سپرد و به زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید زیرا که از دیر باز با گیو خویشاوندی داشت, زن گیو دختر رستم و بیژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گیو را هم به زنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی ‌دارم مگر آنگاه که دست بیژن را در دست بگیرم و بندش را به سویی بیفکنم. پس از آنکه چند روز به شادی و رامش نشستند نزد کیخسرو شتافتند. کیخسرو برای رستم جشن شاهانه‌ ای ترتیب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرین و تخت او را به زیر سایـﮥ گلی نهادند:

درختی زدند از بر گاه شاه

کجا سایه گسترد بر تاج و گاه

تنش سیم و شاخش ز یاقوت زر

برو گونه گون خوشهای گهر

عقیق و زیر جد همه برگ و بار

فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشک سوده به می

همه پیکرش سفته برسان نی

بفرمود تا رستم آمد به تخت

نشست از بر گاه زیر درخت

کیخسرو پس از آن از کار بیژن با او سخن گفت و چارﮤ کار را بدست وی دانست. رستم کمر خدمت بر میان بست و گفت:

گر آید به مژگانم اندر سنان

نتابم ز فرمان خسرو عنان

گرگین نیز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون کیخسرو از نقشـﮥ لشکر کشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آمادﮤ کار شد تا کسی آگاه نگردد و به جان بیژن زیان نرسد. راه آن است که به شیوه بازرگانان به سرزمین توران برویم و با شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم.

چرا موها می ریزند؟

چرا موها می ریزند؟

ریزش موها می تواند دلایل بسیاری داشته باشد ولی از مهمترین دلایل این امر،کم خونی،استرس و مصرف داروهای خاص است.

از جمله دلایل ممکن ریزش مو که می توان به آن اشاره کرد عبارتند از:

1- کم خونی: کمبود آهن و به طبع آن کمبود سلولهای قرمز خون منجر به ریزش مو خواهد شد. زیرا این ارگان برای حفظ سلامت فولیکول مو لازم و ضروری است. مکمل های آهن به همراه ویتامین c که به جذب آهن کمک می کند برای رفع این کمبود موثر است.

2- داروهای خاص: داروهای ضد افسردگی، داروهای ادرار آور و سایر داروهای درمانی می تواند باعث ریزش مو شود. برای رفع این مشکل می توانید مقدار مصرف دارو را تغییر داده و یا با مشورت پزشک از داروهای جایگزین استفاده کنید.

3- کم کاری یا پر کاری غده تیروئید: عدم تعادل هورمونی باعث افزایش سطح ماده شیمیایی DHT شده که این ماده فولیکول های مو را تحت تاثیر سوء قرار میدهد. مراجعه به پزشک و تجویز داروی مناسب باعث بازگشت مقدار این هورمون به سطح ایده آل می شود.

4- رژیم غذایی کم کالری: پیروی از برنامه های رژیمی سنگین و سخت باعث ریزش مو، بروز خستگی، کم آبی و درد می شود. برای رفع این مشکل لازم است که روزانه پروتئین کافی دریافت کنید.

5-استرس: استرس فوق العاده زیاد و متمادی باعث غیر فعال شدن فولیکول های مو می شود و یا توسط سلولهای سفید خونی مورد حمله قرار می گیرد و بعد از مدتی ریزش مو اتفاق می افتد. برای مقابله با این وضعیت لازم است که وسایل آرامش خود را فراهم کنید . انواع تکنیک های مختلف برای کسب آرامش وجود دارد از قبیل یوگا، مدیتیشن و.. با این کار به مروز زمان مو رشد طبیعی خود را به دست می آورد.

"بیژن و منیژه (قسمت دوم)"

"بیژن و منیژه (قسمت دوم)"

دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.

مگر چهرﮤ دخت افراسیاب

نماید مرا بخت فرخ به خواب

به دایه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.

دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آیی خرامان به نزدیک من

برافروزی این جان تاریک من

به دیدار تو چشم روشن کنم

در و دشت و خرگاه گلشن کنم

دیگر جای سخنی باقی نماند‌, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ‌ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی‌ ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهایی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ‌ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می‌ به دستش داد و گفت:

بخور می مخور هیچ اندوه و غم

که از غم فزونی نیابد نه کم

اگر شاه یابد زکارت خبر

کنم جان شیرین به پیشت سپر

چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان

بیامد بر شاه توران بگفت

که دخترت از ایران گزیدست جفت

افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.

کرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید بجای پسر

به از گور داماد ناید ببر

پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.

گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می‌ سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد

فتادی به چنگال شیر ژیان

کجا برد خواهی تو جان زین میان

بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌ای براه افتادم و در سایـﮥ سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.

در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.

گناهی مرا اندرین بوده نیست

منیژه بدین کار آلوده نیست

پری بیگمان بخت برگشته بود

که بر من همی جادو آزمود

افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می ‌خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بی ‌سلاح می ‌توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.

افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراسیاب بیرون کشیده شد اشک از چشم روان کرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید و به یاد صبا پیامها فرستاد:

ایا باد بگذر به ایران زمین

پیامی زمن بر به شاه گزین

به گردان ایران رسانم خبر

وز آنجا به زابلستان برگذر

به رستم رسان زود از من خبر

بدان تا ببندد به کینم کمر

بگویش که بیژن به سختی درست

تنش زیر چنگال شیر نرست

به گرگین بگو ای یل سست رای

چه گویی تو بامن به دیگر سرای

بدین ترتیب بیژن دل از جان برگرفت و مرگ را در برابر چشم دید.

از قضا پیران دلیر از راهی که بیژن را به مکافات می رساندند گذر کرد و ترکان کمربسته را دید که داری بر پا کرده و کمند بلندی از آن فرو هشته اند, چون پرسید دانست که برای بیژن است. بشتاب خود را به او رساند. بیژن را دید, که برهنه با دستهایی از پشت بسته, دهانش خشک و بیرنگ بر جای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان کمی تأمل کنند و دست از مکافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سینه نهاد و پس از ستایش و زمین بوسی , بخشودگی بیژن را خواستار شد.

افراسیاب از بدنامی خویش و رسوایی که پدید آمده بود گله ها کرد:

نبینی کزین بی هنر دخترم

چه رسوایی آمد به پیران سرم

همه نام پوشیده رویان من

ز پرده بگسترد بر انجمن

کزین ننگ تا جاودان بر درم

بخندد همه کشور و لشکرم

ادامه دارد!

"در هنگام سخنرانى این شش نکته را رعایت کنیم!"

"در هنگام سخنرانى این شش نکته را رعایت کنیم!"

بیشتر مواقع مستمعین از طریق چشم هایشان به سخنان شما گوش می سپارند. ایما و اشاره های شما بیانگر چیست؟ آیا ‌در هنگام سخنرانی در یک جلسه مهم و معتبر، مطمئن و موثق ظاهر می شوید و یا اینکه فاقد اعتماد به نفس ، عصبی و ‌دستپاچه هستید؟ مشکل از طرز ایستادن، حرکات صورت و ژست هایی که به خود می گیرید، آغاز می شود.

آقای" جو الن دیمیتریوس " عضو ‌مشاوران مشهور هیئت منصفه دادگاه می گوید: "زمانی که از هیئت منصفه دلیل قبول شهادت افراد را جویا می شویم، آن ها ‌ا‌ظهار می دارند که حرکات و ایما اشاره دو برابر چیزهای دیگر تاثیر گذار هستند." ‌اما چگونه می توانید مهارت های غیر کلامی خود را افزایش دهید؟ از انجام حرکات نامناسب پرهیز کنید و در عوض حرکات جایگزینی که مناسب شرایط موجود هستند را انجام دهید. با این کار ‌شما متوجه تفاوت شـگرفی که در زندگی شما به وجود میآید، خواهید شد. در اینجا به 6 حرکت کُشنده که انجام آن باعث می شود مستمعین نسبت به گفته های ‌شما بی اهمیت شده و تحت تاثیر قرار نگیرند اشاره می‌کنیم. سعی نمایید از انجام آنها اجتناب کنید، آنگاه با یک چنین کار کوچکی تغییرات ‌چشمگیری در زندگی شما به وجود خواهد آمد.‌

نگاه به زمین به جای مخاطبان:

این کار یعنی اینکه شما دچار کمبود اعتماد به نفس هستید، برای سخنرانی آماده نیستید و به همین دلـیـل عـصبی و ‌دستپاچه شده اید. ‌در طول سخنرانی در حدود 90 درصد از کل زمان را به چشم های حضار نگاه کنید. بسیاری از افراد بیش تر وقت ‌خود را صرف نگاه کردن به زمین، پرده اسلاید و یا میزی که پیش روی آنها قرار دارد، می کنند. رهبران و مدیران موفق در حین ‌صحبت کردن مستقیما به چشم های شنوندگان خود نگاه می کنند.‌

خمیدگی:

با داشتن چنین حالتی یعنی شما فاقد قدرت هستید و اعتماد به نفس خود را از دست داده اید. ‌اگر قرار است در طول مدت سخنرانی در جایی ثابت بایستید، بهتر است پاهای خود را به عرض شانه باز کنید ‌و اندکی به سمت جلو گرایش داشته باشید. در این حالت شانه ها نیز باید اندکی به سمت جلو متمایل شوند. در این ‌وضعیت شما اندکی مردانه تر جلوه می کنید. توجه داشته باشید که سر و ستون فقرات باید راست باشد. سعی کنید از ‌تریبون و یا سکویی که در جلوی شما قرار دارد به عنوان دستاویزی برای تکیه دادن استفاده نکنید.‌

تکان خوردن، جنبیدن و پیچ و تاب خوردن:

اگر شما مدام تکان بخورید مفهومش این است که شما عصبی، دستپاچه و نا آرام بوده و از آمادگی لازم برخوردار نیستید.‌ از تکان خوردن، دست بکشید. تکان های بی جا و بی مورد هیچ هدفی را در بر ندارند. این کارها کمبود صلاحیت و شایستگی و عدم توانایی ‌کنترل امور را بیان می کند.

بی حرکت ایستادن:

این روش هم نشان می‌دهد شما انعطاف پذیر نبوده و فرد کسل کننده، بی انرژی و خسته کننده ای هستید. سعی کنید راه بروید، حرکت کنید. بیشتر افرادی که برای آموزش آداب سخنرانی مراجعه می‌کنند، دارای ‌این تصور غلط هستند که یک سخنران خوب باید سفت و سخت بر سر جای خود میخکوب شود. روشی که به آنها توصیه می‌شود این است که نه تنها راه رفتن قابل قبول است، بلکه خوشایند نیز می‌باشد. بسیاری از تجار بزرگ به میان مردم می روند و ‌دائما در حال حرکت هستند؛ البته حرکت هدفمند! شاید یک سخنران پویا و پر انرژی برای هدف خاصی از یک سمت اتاق به ‌طرف دیگر آن حرکت کند، اما اگر هیچ کسی در آن قسمت از اتاق حضور نداشته باشد بالطبع این حرکت او بی مورد ‌است و جزء موارد هدفمند به شمار نمی آید. علت اینکه من به متقاضیان خود پیشنهاد می کنم که قسمت کوتاهی از ‌سخنرانی هایشان را ضبط کنند نیز این است که می خواهم بدانم آیا حرکات خارج از محدوده انجام می دهند یا خیر؟‌

قرار دادن دست‌ها در داخل جیب:

چنین حالتی به این مفهوم است که شما علاقه خاصی به مطلب مورد بحث ندارید و غیر متعهد و نا آرام هستید. ‌در این قسمت راه حل ساده ای برای شما داریم؛ دست های خود را از جیبتان در آورید. تجار بزرگ هیچ گاه در ‌حین سخنرانی هر دو دست خود را درون جیب هایشان قرار نمی دهند. قرار دادن یکی از دست ها در داخل جیب، در زمانی ‌که با دست دیگر در حال ژست و فیگور گرفتن هستید، قابل قبول می باشد.‌

استفاده از ژست های ساختگی: خیلی خوب است که بتوانید ژست های متفاوتی به خود بگیرید، فقط باید توجه داشته باشید که این کار را به ‌حد افراطی انجام ندهید. پژوهش ها ثـابت کرده اند ژست هایی که افراد به خود می گیرند منعکس کننده افکار بسیار ‌پیچیده ای است و همین ژست ها هستند که صلاحیت و شایستگی شما را به شنوندگان نشان می دهند. اما زمانی‌که از ‌ایما و اشاره های ساختگی استفاده می کنید، درست مثل انسان های متزور و ریا کار جلوه خواهید کرد.‌به عنوان مثال آقای بوش همیشه در سخنرانی های خود از ژست هایی استفاده می کرد که هیچ ارتباطی با گفته های او ‌نداشت. شاید او بیش از اندازه تحت آموزش قرار گرفته بود. درست مثل زمانی که صدا یک چیز باشد و تصویر چیز دیگر." ‌

احساس عشق

احساس عشق

برایت از احساسم مینویسم، بخوان

برایت از عشق میگویم ،همیشه با من بمان!

من که برایت مانده ام ، تو نیز همیشه برایم بمان!

من که خیلی بی وفایی دیده ام ، تو دیگر بی وفا نباش!

حس کن مرا ، ببین که چه احساس عاشقانه ای به تو دارم!

من که جز تو کسی را ندارم ، من که جز تو کسی را دوست ندارم!

تو را از جنس خودم میدانم ، بدان که همیشه با تو وفادار میمانم!

ارزش تو را بالاتر از عشق میدانم ، من که همیشه از دلتنگی تو گریانم!

برایت از احساسم مینویسم ، با احساستر از همیشه بخوان!

برایت از عشق سخن میگویم ، عاشقانه تر از گذشته گوش کن!

ببین حال مرا ، این قلب مجنون مرا ، ببین که من در روزهای تنهایی اینگونه نبودم ،

آنگاه که تو را دیدم بیمار شدم ، از درد عشق شکسته شدم !

حالا دوای این دردهایم تویی ، همدم و همزبان دل تنهایم تویی!

بگو از عشق برایم ، میخواهم بشنوم صدای مهربانت را ،

بگو از عشق برایم ، میخواهم آرام کنی دل پر از گناهم را....

این همان نواست ، این همان صدای آشناست.....

همان صدایی که با آن به اوج عشق میرسم!

تو نفسهای منی...

تو نفسهای منی...

نمیدانم آن روز که تو را ندارم ، میتوانم لحظه ای زنده بمانم!

نمیدانم اگر زنده بمانم ، میتوانم برای یک لحظه بی تو زندگی کنم!

اگر بتوانم زندگی کنم ، آیا میتوانم یک لحظه نیز شاد باشم!

نه عزیزم بی تو جای من در این دنیا نیست ،

دشت سر سبز عشق برایم کویری بیش نیست!

تو طلوعی هستی در آسمان تاریک زندگی ام ،

نمیخواهم در این طلوع زیبا غروب همیشگی ام را ببینم !

نمیدانم آن روز که دلتنگت نیستم ، کسی میداند که من در این دنیا نیستم؟

صدای مهربانت را همیشه میشنوم ، همیشه میبینم چهره ی ماهت را ،

همیشه مینشینم به انتظارت ، میمانم در حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت!

نمیدانم که اگر روزی نامی از عشق نبود ، کسی میداند او که در راه عشق فدا شد

یک عاشق دلشکسته بود؟

نمیدانم که بی تو چه روزگاری را دارم ، آیا روزگاری را دارم ؟

میپذیرم همه ی تاریکی ها را ، غصه های تلخ دنیا را ، غمهای ناتمام روزگار را ،

اما نمیپذیرم یک لحظه غم بی تو بودن را !

میدانم که چرا هستم ، تو هستی که من نیز هستم!

میدانم که چرا زنده ام ، تو مال منی که هنوز نمرده ام!

میدانم که چرا دوستت دارم ، تو نفسهای من هستی که با تو عاشق

لحظه به لحظه نفس کشیدنم!

راز رهایی

راز رهایی

آنگاه که اشک از چشمانت میریزد میفهمی که چقدر دلت گرفته است!

آنگاه که گریه هایت نا تمام است میفهمی که چقدر دنیا بی وفا است!

یک تنهایی و یک سکوت خالی ، این سهم من است در این شب مهتابی!

در آینه مینگرم و به چشمهای خیسم میخندم ، آهی میکشم،  درون خودم

فریادی میکشم!

دلم گرفته و با من غریبگی میکند ، راز درونش را فاش نمیکند ، ای داد بر تو ،

به فریادم گوش کن ای دل!

آنگاه که از دلت نیز  دلگیری ، زانو به بغل گرفته ای و غمگینی ،

اینهمه زیبایی های دنیا را نمیبینی ، تنها اشکهای خودت را میبینی ،

اینهمه ستاره درخشان در آسمان را نمیچینی و تنها آن ستاره کم نور را

مال خودت میدانی ، باید بشینی و ببینی که اگر اینگونه دلگیر باشی ،

با شادی بیگانه ای و با غم همنشین!

چه فایده دارد اگر لبخند بر روی لبانت بنشیند ، اما از این زندگی پوچ بخندی!

چه فایده دارد اگر شاد باشی ، اما شادی تو ، از پایان یک روز سیاه باشد!

چه فایده دارد اگر دلت نسوزد اما  هنوز خاکستر غمها در دلت حتی با یک نسیم ،

دوباره شعله ور شوند!

غمها را از دلت دور کن ، آب سردی بر روی خاکستر غمها بریز و

دلت را سرشار از طراوت و شادی کن!

اینجا خط پایان زندگی نیست ، اینجا آغاز یک پرواز است ،

پرواز از جایی که ماندن درآنجا سزاوار تو نیست!

ناله عاشقی

ناله عاشقی

گفت تا آخرش با تو میمانم

گفتم آخرش کجاست؟

گفت آخر دنیاست....

گفتم آخر دنیا کجاست؟

گفت از نگاهم پیداست...

گفتم نگاه تو، رو به کجاست؟

گفت نگاهم رو به پایان زندگیست...

گفتم پایان زندگی کجاست؟

گفت لحظه ای که از عشقت میمیرم!

.......

مدتی گذشت ، او مرا تنها گذاشت ، قلبم بی صدا شکست...

میدانستم آخرش همینجاست، جایی که برایم آشناست!

همان زندان غمهاست ، فریاد شکستنهاست!

گفتم اینجا همان لحظه ای بود که گفتی از عشقم میمیری؟

گفت سرنوشت من و تو از هم جداست!

گفتم این بهانه است ، قلب من بازیچه دلهاست!

گفت تقصیر خودت بود ، عشق در قصه هاست!

گفتم اگر عشق در قصه هاست ، پس چرا با من عهد بستی!

گفت تو اشتباه کردی که به پای من نشستی!

سکوت کردم....

اشک ریختم و ناله جدایی سر دادم...

"سیاوش (قسمت آخر)"

"سیاوش (قسمت آخر)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب و عاشقانه سیاوش را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى و رمانتیک هم استفاده کنید و لذت ببرید. داستان سیاوش اثرى از فردوسى شاعر نامدار ایرانى است. تاریخ تولد: 329 هجری قمری، تاریخ درگذشت: 409 هجری قمری،  آرامگاه: مشهد - طوس.

حکیم ابوالقاسم فردوسی، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد. طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد. فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری بزرگ به نام «شاهنامه» شد. شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد، مجموعه ای از داستان های ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آن ها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند. فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد، در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود، عرضه داشت، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود. سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.

پس از آن به سیاوش رو کرد و اشک از دیده روان ساخت.

هر آن کس که یازد به بد بر تو دست

بریده سرش باد و افکنده پست

مرا کاشکی دیده گشتی تباه

ندیدی بدین سان کشانت به راه

مرا از پدر این کجا بد امید

که پر دخته ماند کنارم ز شید

افراسیاب که از گفتار فرزند, جهان پیش چشمیش سیاه گشت چشم دختر خود را کور کرد و به روزبانان فرمود تاک کشان کشانش به خانه‌ ای دور ببرند و در سیاهیش اندازند و در به رویش ببندند. آنگاه دستور داد تا سیاوش را هم به جایی ببرند که فریادش به کسی نرسد. گروی به اشارﮤ گرسیوز پیش آمد و ریش سیاوش را گرفت و بخواری به خاکش کشاند. سیاوش نالید و از خدا خواست تا از نژادش کسی پدید آید که کین از دشمنانش بخواهد. پس روی به پیلسم کرد و پیامی به پیران فرستاد:

درودی ز من سوی پیران رسان

بگویش که گیتی دگر شد بسان

مرا گفته بود او با صد هزار

زره ‌دار و برگستوان و سوار

چو بر گرددت روز یار توام

به گاه چرا مرغزار توام

کنون پیش گرسیوز ایدر دمان

پیاده چنین خوار و تیره روان

نبینم همی یار با من کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

همچنان پیاده مویش را کشاندند تا به جایگاهی رسیدند که روزی سیاوش و گرسیوز تیر اندازی کرده بودند. آنگاه گروی در همانجا طشت زرین نهاد و سر سیاوش را چون گوسفندان از تن جدا کرد.

جدا کرد از سرو سیمین سرش

همی‌رفت در طشت خون از برش

پس طشت خون را سرنگون کرد و پس از ساعتی از همانجا گیاهی رست که بعدها خون سیاوشانش نامیدند.

چو از سرو بن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندر آمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبید هرگز نه بیدار گشت

از مرگ سیاوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگیس کمند مشکین کند و بر کمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشید. چون نالـﮥ زار و نفرینش به گوش افراسیاب رسید به گرسیوز فرمود تا از پرده بیرونش کشند و مویش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا کودکش تباه گردد.

نخواهم زبیخ سیاوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

ازسوی دیگر چون خبر به پیران رسید از تخت افتاد و بیهوش گشت.

همه جامه ‌ها بر برش کرد چاک

همی کند موی و همی ریخت خاک

همی ریخت از دیده ‌ش آب زرد

به سوک سیاوش بسی ناله کرد

اما به او گفتند که اگر دیر بجنبد دردی بر این درد افزون گردد, چون افراسیاب بی مغز رأی تباه کردن فرنگیس را دارد. پیران تازان به درگاه رسید و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام کار بیمناکش ساخت.

بکشتی سیاووش را بی ‌گناه

بخاک اندر انداختی نام و جاه

بران اهرمن نیز نفرین سزد

که پیچیده رایت سوی راه بد

پشیمان شوی زین به روز دراز

بپیچی همانا به گرم و گداز

کنون زو گذشتی به فرزند خویش

رسیدی به آزار پیوند خویش

چو دیوانه از جای برخاستی

چنین روز بد را بیاراستی

پس او را از آزار فرنگیس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همینکه کودک به دنیا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بکند. افراسیاب تن در داد و فرنگیس را به پیران سپرد. پیران هم:

بی آزار بردش به شهر ختن

خروشان همه درگه و انجمن

پایان!

آیا تابه حال به این فکر کرده اید که انداختن انگشتر در هر انگشت چ

آیا تابه حال به این فکر کرده اید که انداختن انگشتر در هر انگشت چه معنایی دارد؟

گاهی اوقات، علیرغم همه تلاشهایی که می کنیم، زندگی به مراد ما پیش نمی رود. این همان زمانی است که بعضی از آدم به سراغ فال و طالع بینی می روند تا به طریقی زندگیشان را رونق بدهند.

کف بینی، فال اعداد، تاروت، و از این قبیل بعضی از راه هایی هستند که متخصصین این رشته ادعا دارند به وضعیت کنونی افراد کمک می کند. یک چیزی که خیلی برای من جالب بود انگشترهایی است که این متخصصین به افراد توصیه می کنند که بیندازند. این انگشترها وقتی با سنگ تولد هر کس ادغام شود در خیلی از جوانب زندگی هر فرد تعادل ایجاد می کند. اما آیا تا به حال این سوال برایتان پیش آمده که هر انگشت برای انداختن انگشتر چه معنا و مفهومی دارد؟ آیا انداختن انگشتر در یک انگشت بخصوص نشان دهنده یک مفهوم عمیق است؟ پس اجازه بدهید نگاهی به مفهوم انگشت های مختلف برای انداختن انگشتر بیندازیم.

مفهوم انگشت های مختلف برای انداختن انگشتر

انگشت شست: نشان دهنده قدرت اراده در فرد است. این انگشت با خودِ درونی فرد در ارتباط است. وقتی به شما گفته می شود که در انگشت شستتان انگشتری بیندازید، به دقت مراقب تغییراتی که در زندگیتان اتفاق می افتد باشید. این انگشتر قدرت اراده شما را تقویت خواهد کرد.

انگشت اشاره: نشان دهنده قدرت، رهبری و جاه طلبی است. این انگشت نشان دهنده یک نوع قدرت خاص است. این مسئله به خصوص در قدیم الایام وقتی پادشاهان قدرتمند در انگشت اشاره خود انگشتر می انداختند بیشتر نمود دارد. درنتیجه، انداختن انگشتر در این انگشت به شما در این زمینه کمک می کند.

انگشت وسط: نشان دهنده فردیت و هویت فرد است. این انگشت که در وسط قرار گرفته است نشاندهنده یک زندگی متعادل و متوزان است. انداختن انگشتر در این انگشت به شما کمک می کند زندگی متعادلتری داشته باشید.

انگشت انگشتری: انگشت انگشتری دست چپ به قلب رابطه مستقیم دارد. به خاطر همین است که حلقه ازدواج در این انگشت انداخته می شود. این انگشت همچنین نشاندهنده احساسات و خلاقیت در فرد است. انداختن انگشتر در انگشت چهارم دست راست به شما کمک می کند در زندگی خود خوشبین تر باشید.

انگشت کوچک: نشان دهنده همه چیز در روابط شماست. این انگشت نشاندهنده روابط ما با محیط بیرون می باشد و دقیقاً مخالف شست است که به خودِ درونی ما اشاره دارد. این انگشت نشاندهنده رفتار ما با دیگران است. انداختن انگشتر در این انگشت به شما کمک می کند روابط خود را تقویت کنید، به خصوص درمورد ازدواج. به ارتقاء روابط کاری هم کمک می کند.

انگشترها در میان سایر جواهرات اهمیت بیشتری دارند. قبل از اینکه تصمیم بگیرید هر انگشتری دستتان کنید، بهتر است با یک متخصص درمورد نوع جواهری که می خواهید دست کنید صحبت کنید. این انگشتر، چه یک انگشتر الماس یا انگشتر نامزدی یا عروسی یا هر انگشتر دیگری باشد، نمی توان زیبایی آنها را بعنوان جواهرهایی شیک نادیده گرفت. پس فقط به دلایل باورها و اعتقادات مذهبی نیست که خیلی ها انگشتر دست میکنند، این مسئله می تواند جنبه مدگرایی هم داشته باشد. دلیل آن مهم نیست، مهم این است که انداختن انگشتر به ارتقاء وضعیت ظاهر شما کمک می کند.

چرا مرا تنها گذاشتی؟

چرا مرا تنها گذاشتی؟

چشمانم را باز کردم و تو را دیدم ، عاشقت شدم

اما تا یک لحظه چشمهایم را بستم دیگر تو را ندیدم!

دیگر به شکستن عادت کرده ام ، آنقدر سوخته ام که خاکستر شده ام!

آنقدر بی وفایی دیده ام که خودم نیز بی وفا شده ام!

آنقدر اشک ریخته ام که دیگر همه جا را خیس میبینم ،

آنقدر لحظه های زندگی را با غم و غصه سپری کرده ام که برای همیشه

همنشین غمها شده ام!

نمیدانستم فاصله بین عاشق شدنم و یک لحظه بستن چشمهایم ، جداییست!

نمیدانستم سهم همه ما عاشقان بی وفاییست، پایان این راه یک جاده خاکیست!

کاش هیچگاه تو را نمیدیدم، کاش هیچگاه عهد عشق را با تو نمیبستم!

بشکند قلبم که عاشق شد ، بسوزد احساسم که در راه تو فدا شد....

حال و هوای دلم مثل خزان است ، این حال ، درد همه عاشقان است!

فصل های دلم بی بهار است ، در حسرت شکفتن غنچه محبت نشسته ام ،

این انتظار بی پایان است!

چشمانم را باز کردم و عاشقت شدم، یک لحظه چشمانم بستم و دیدم تو رفته ای...

مرا تنها گذاشته ای و بار سفر را بسته ای !

تو که عاشقم نبودی ، پس چرا گفتی عاشقی، تو که دوستم نداشتی ،

پس چرا به پای من نشستی، تو که میگفتی همیشه با منی ،

پس چرا مرا تنها گذاشتی...