گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

آهنگ جدید و فوق العاده زیباو شاد آفو به نام تو

آهنگ جدید و فوق العاده زیباو شاد  آفو به نام تو

 

MP3

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای علی لهراسبی به نام خدای

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای علی لهراسبی به نام خدای

 

این آهنگ مربوط به تیتراژ دوم سریال دلنوازان میباشد

 

 

آهنگ با کیفیت MP3 320

 

آهنگ با کیفیت MP3 192

 

آهنگ با کیفیت 64 OGG

.:: اثر شگفت انگیز ماست در لاغری ::.

.:: اثر شگفت انگیز ماست در لاغری ::.

محققان توصیه می‌کنند، برای کاهش وزن باید ماست در رژیم غذایی گنجانده شود. بسیاری از افرادی که برای لاغر شدن رژیم غذایی دارند، فرآورده‌های لبنی را از فهرست مواد غذایی حذف می‌کنند. این در حالی است که محققان دریافته اند ماست کم چرب در واقع توانایی بدن را برای سوزاندن چربی‌های زائد تقویت کرده و حفظ عضلات در وضعیت مناسب را تسهیل می‌کند.

افرادی که در رژیم لاغری خود ماست کم چربی را می‌گنجانند، بیشتر از افرادی که صرفا دریافت کالری خود را کم می‌کنند، کاهش وزن دارند. همچنین افرادی که ماست می‌خورند، در مقایسه با افراد دیگر 22 درصد وزن بیشتر، 61 درصد چربی بدن بیشتر و 81 درصد بیشتر چربی شکم بیشتری را در طی 12 هفته کم می‌کنند.

در این تحقیق افراد چاق سالم شرکت داشتند که به دو گروه تقسیم شدند. هر دو گروه از رژیم غذایی کم کالری استفاده کردند که 500 کالری کمتر از میزان معمول دریافت کالری بود. یک گروه تقریبا 1100 میلی گرم کلسیم در روز شامل 3 وعده ماست کم چرب مصرف می‌کرد و گروه دیگر در حدود 500 میلی گرم کلسیم مصرف می‌کرد. پس از گذشت 12 هفته، میزان متوسط کاهش وزن در گروهی که ماست کم چرب استفاده می‌کرد 6 کیلوگرم بود. همچنین افراد این گروه در حفظ حجم عضلات در وضعیت مناسب دو برابر بیش از گروه دیگر موفق بودند.

به نظر می آید کسب کلسیم کافی در رژیم غذایی باعث می شود بدن چربی بیشتری را بسوزاند و مقدار چربی جدیدی را که بدن می سازد، کاهش دهد. به این ترتیب از دست دادن چربی را با حفظ عضلات کم چرب آسان تر می سازد و این یک نکته مهم در حین رژیم گرفتن است؛ چرا که شما قصد دارید چربی را از دست بدهید نه ماهیچه را. بنابراین رژیم غنی از غذاهای لبنی کم چرب مانند ماست کم چرب می تواند با سوزاندن چربی اضافی بدن باعث کاهش وزن شما شود.

.:: درباره هلو بیشتر بدانید ::.

.:: درباره هلو بیشتر بدانید ::.

از قدیم‌الایام هلو نماد زیبایی برای انسان بوده و قدیمی‌تر‌ها خوردن آن را برای پوست مفید می دانسته اند. هلو از آن دسته میوه‌هایی است که طبع سردی دارد اما در عین حال فواید آن به اندازه‌ای است که نمی‌توان از خوردنش چشم‌پوشی کرد. هلو میوه‌ای کم کالری است که خوردن 100 گرم از آن سه چهارم نیاز روزانه بدن به ویتامین C را تامین می‌کند.

این میوه سرشار از آهن و پتاسیم است و از دیرباز خاصیت آرامش‌بخشی آن به اثبات رسیده است. یکی از ویژگی‌های هلو، کاهش کلسترول خون است و نوشیدن چای آن برای درمان سرفه تجویز می‌شود. همچنین مصرف هلو در رژیم‌های لاغری توصیه می شود. گفتنی است یک هلوی بزرگ 1/1 گرم پروتئین،4/17 گرم کربوهیدرات، 14/0 گرم چربی و 1/3 گرم فیبر دارد. ویتامین C موجود در یک هلوی بزرگ هم 3/10 میلی‌گرم است که آن را به یک میوه ضد سرطان، برطرف کننده عفونت و التهاب تبدیل می‌کند. تاثیر هلو بر لطافت و شفافیت پوست هم نکته‌ای است که اغلب مردم با آن آشنایی دارند و به همین دلیل از عصاره آن در محصولات بهداشتی و آرایشی استفاده می‌شود.

"حلق نهنگ"

"حلق نهنگ"

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

"عالى جناب (قسمت دوم)"

"عالى جناب (قسمت دوم)"

همه ‏ی کسانی که او را می ‏شناختند می‏ دانستند که چه‏ قدر به او بر خورده است و به او حق می‏ دادند که دلخور باشد. او بزرگ فامیل خودشان بود. همه‏ ی فامیلشان، چه آن هایی که ساکن خرّم ‏آباد بودند و چه آن هایی که در شهرهای دیگر بودند، هر مشکلی که پیش می‏ آمد و هر کاری که داشتند، می‏ آمدند پیش او و با او صلاح و مصلحت می‏ کردند و آن ‏وقت پسر خودش که رفته بود تهران تا درس بخواند و به قول معروف به جایی برسد، هنوز دو سال از دوره ‏ی دانشجویی ‏اش نگذشته، عاشق این عروسک فسقلی شده بود و مادرش را واسطه کرده بود تا رضایت پدرش را جلب کند و این زن ها را که می‏شناسید: هر کاری را با گریه و زاری پیش می ‏برند. با گریه و زاری شوهرش را وادار کرده بود رضایت بدهد و با گریه و زاری، از شوهرش خواهش کرده بود در مراسم عقد شرکت کند و چه خوب شد که عکّاس خبر نکرده بودند! پدر علی اصلاً دلش نمی‏ خواست عکسش را بغل این عروس و داماد مسخره بگیرند. سر سفره‏ی عقد، رونما به عروس نداد. حاضر نشد به پسرش، برای رو به ‏راه کردن زندگی، کمک کند. سر مهریّه اصلاً چانه نزد. فقط گفت “به من مربوط نیست. خودش باید بدهد.” حتّا مقرّری ماهانه‏ ی علی را که در دو سال اخیر برای او می ‏فرستاد قطع کرد. گفت “خودش می ‏داند.” به زنش که گریه و زاری می‏ کرد، گفت “تا همین ‏جاش هم به اندازه‏ ی کافی تحقیر شدم.” فردای روز عقد، برگشت خرّم ‏آباد.

افسانه تا پیش از ازدواج، در خانه‏ ی پدرش، اتاق مستقل داشت. یک خانه‏ ی حیاط دار بزرگ یک‏ طبقه، با استخر و باغچه و شش‏تا اتاق، در خیابان نیاوران. شش‏تا اتاق برای سه نفر: اتاق خواب پدر و مادرش، اتاق کار پدرش، اتاق خودش و سه ‏تا اتاق دیگر هم خالی و بی‏ استفاده مانده بود. پدر افسانه قُد نبود. با این که از علی خوشش نمی‏ آمد و دلش نمی ‏خواست دخترش به این زودی ازدواج کند، به سرنوشت آن ها دلبسته بود. با این که دلش می ‏خواست حالا که ازدواج کرده بودند، بیایند همان‏جا توی خانه‏ی خودش زندگی کنند، اصرار چندانی نکرد و وقتی که شنید تصمیم گرفته ‏اند توی خانه ‏ی یکی از دوست های علی زندگی کنند، کمی غُر زد، امّا بعد که دید حریفشان نمی ‏شود، رضایت داد. حتّا برای آن ها مقرّری ماهانه ‏ای معیّن کرد، چون که می‏ دانست با حقوق افسانه زندگی‏شان نمی‏ چرخد.

مادر افسانه دلش می خواست افسانه ازدواج کند. افسانه به سنّ‌ و ‌سال ازدواج رسیده بود و حتّا اگر می‏ خواستید سخت بگیرید، شاید کمی دیر هم شده بود یا داشت می ‏شد: سه‏ چهار سال بود دانشگاهش را تمام کرده بود و یکی دو سال دیگر سی سالش تمام می ‏شد. امّا علی انتخاب بدی بود. علی جوان بود، ریزه ‏میزه بود، بی‏کار بود، بی ‏پول بود. همه‏ ی عیب های ممکن را داشت. خود مراسم عقد هم که به اصرار افسانه بی هیچ دنگ و فنگی برگزار شده بود، فکری بود که مادر افسانه را مُدام آزار می ‏داد. مادر افسانه دلش نمی‏ خواست توی هتل جشن بگیرند یا نوازنده و خواننده دعوت کنند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب باشد. نه. این زیاده ‏روی‏ ها سرشان را بخورد. لازم نبود. فقط ای کاش مجلس آبرومندی برگزار می‏ شد، ای کاش کیک سفارش می ‏دادند. نه کیک چند طبقه، کیک یک ‏طبقه، امّا کیکی که اسم افسانه و علی را روش نوشته باشند و ای کاش شام مفصّلی تهیّه می‏ کردند و افسانه لباس عروس می ‏پوشید و علی لباس دامادی می ‏پوشید و خیلی ‏ها را از دوستان و آشنایان دور و نزدیک دعوت می‏ کردند و ای کاش (و این از همه واجب ‏تر بود) عکس هم می‏ گرفتند: از کیک، از مهمان‏ ها، از سفره‏ ی عقد، از عروس و داماد، عروس با لباس عروس و داماد با کُت و شلوار دامادی و کراوات.

غُر زدن‏ های مادر افسانه از همان فردای روز عقد شروع شد. تا یکی دو ماه اوّل بعد از ازدواج که هنوز به خانه‏ ی دوست علی نرفته بودند، افسانه توجّه چندانی به این غُر زدن‏ ها نداشت و بعد که افسانه از خانه‏ ی پدری درآمد و در خانه‏ ی دوست علی مستقر شدند و زندگی مشترک با علی تازگی روزهای اوّلش را از دست داد و مثل همه ‏ی زندگی‏ های دیگر، با مُختصری تفاوت، به عادت تبدیل شد، غُر زدن ‏ها همچنان ادامه داشت و روزهای جمعه که برای ناهار به خانه‏ ی پدر و مادر افسانه می ‏رفتند، مادر افسانه باز حرف روز عقد را پیش می‏ کشید و افسوس می‏ خورد که از آن روز هیچ عکسی ندارند و آن‏ قدر به آن ها سرکوفت زد و آن‏قدر گفت و گفت و گفت، تا افسانه از رو رفت و رضایت داد که یک بار دیگر مراسم عقد را تکرار کنند، امّا نه به ‏اسم عقد: سوری به مناسبت ازدواج آن ها که همه ‏ی فامیل را دعوت کنند و عکس هم بگیرند و افسانه لباس عروسی بپوشد و علی لباس دامادی.

ادامه دارد!

"عالى جناب (قسمت سوم)"

"عالى جناب (قسمت سوم)"

علی هیچ ‏وقت کُت‌ و ‌شلوار نمی ‏پوشید. فقط یک بار پوشید و آن هم سر سفره‏ ی عقد. آن کُت ‌و‌ شلوار هم قرضی بود: از دوستی که حالا هم خانه ‏اش شده بود قرض گرفت. باز هم از همان دوستش باید قرض می‏ گرفت. فقط همان دوست بود که کُت ‌و ‌شلوار داشت. نه یک دست، چندین دست و این بار همه ‏ی کُت ‏و شلوارهای او را امتحان کرد تا یکی را که درست قالب تنش باشد پیدا کند. کُت ‌و ‌شلوار سر سفره‏ ی عقد قالب تنش نبود، گُشاد بود. همه‏ ی کُت ‏و شلوارهای دوستش برای او گُشاد بود. یکی از کُت‏ و شلوارهای قدیمی دوستش را پوشید که برای دوستش دیگر تنگ شده بود. برای علی اندازه بود. امّا باز هم قالب تنش نبود. شانه‏ های کُت برای شانه‏ های علی بزرگ بود. شلوار بلند بود و پاچه‏ هاش می‏ کشید روی زمین. افسانه پایین شلوار را تو گذاشت، امّا دست به ترکیب کُت نمی ‏شد زد. اگر می ‏خواستند کُت‌ و ‌شلوار بهتری سفارش بدهند، باید دو هفته مهمانی را به تأخیر می‏انداختند و مادر افسانه، حالا که با این ‏همه زحمت افسانه را راضی کرده بود، حوصله‏ ی صبر کردن نداشت. لباس عروسی افسانه مال مادرش بود، امّا درست قالب تن افسانه. مثل این که اصلاً برای او دوخته باشند. با کفش های بی ‏پاشنه ‏ی خودش، پایین دامن لباس روی زمین کشیده می ‏شد و کف اتاق‏ ها را جارو می‏ کرد. امّا کفش های پاشنه ‏بلند مادرش را که پوشید، لبه‏ ی چیندار دامنش دو سه انگشت با زمین فاصله داشت. دامنش گُشاد و پُف‏ کرده بود و فنر داشت، سنگین بود. امّا افسانه بعد از چند دقیقه، با این لباس اُخت شد. توی این لباس راحت بود. از این طرف به آن طرف می ‏رفت، چرخ می ‏زد، خودش را توی آینه‏ ی قدّی هال نگاه می‏ کرد، به همه ‏ی اتاق‏ ها سرکشی می‏ کرد. در اتاق پدرش را که بسته بود بی‏ خبر باز کرد و پدرش را که توی صندلی پُشت میز تحریرش داشت چُرت می ‏زد، با قیافه‏ ی تازه ‏اش ترساند.

پدرش توی صندلی جا به ‏جا شد، نگاهی به سر تا پاش انداخت. آب از لب و لوچه ‏اش آویزان بود. چشم های پُف‏کرده‏اش را به‏ هم زد. گفت “خواب می ‏بینم؟”

افسانه خندید. چرخی زد تا پدرش لباسش را خوب تماشا کند. گفت “اگه گفتی این لباس مال کیه؟”

پدرش نمی ‏دانست و نمی‏ خواست بداند. مال هر کس که بود، حالا تن دخترش بود و خیلی هم به او می‏آمد. گفت “چه‏ قدر خوشگل شدی!”

افسانه گفت “خیلی ممنون.” باز هم چرخی زد و داشت از اتاق می‏ رفت بیرون که شنید پدرش چیزی گفت، چیزی شبیه “کوفتش بشه الاهی” یا “حرومش باشه”. پرسید “چیزی گفتی؟”

پدرش گفت “گفتم مُبارکه. گفتم به پای هم پیر بشین.”

افسانه گفت “خیلی ممنون.”

مهمانی در خانه‏ ی پدر افسانه برگزار شد. علی با کُت ‌و ‌شلوار تازه ‏اش رو آمده بود، بزرگ تر از سنّ و سالش می ‏زد. امّا باز هم، با این قیافه‏ ی جدید، وقتی که پهلوی افسانه می ‏ایستاد، به او نمی‏ آمد شوهر افسانه باشد. افسانه از او بلندقدتر بود، هیکلش درشت ‏تر بود. به افسانه می ‏آمد خواهر بزرگ تر علی باشد و اگر لباسشان را باهم عوض می‏ کردند، به افسانه می ‏آمد شوهر علی باشد. امّا به علی نمی‏ آمد شوهر افسانه باشد. ساعتی پیش از آمدن مهمان‏ ها، هر دو مقابل آینه‏ ی قدّی ایستادند و خودشان را توی آینه نگاه کردند و خندیدند. چه خوب بود عکسی مثل همین تصویر توی آینه ‏ی قدّی می ‏گرفتند، با قیافه ‏های شاد و خندان، قیافه ‏هایی که مال خودشان بود و با لباس ‏هایی که مال خودشان نبود امّا توی عکس معلوم نمی ‏شد که مال خودشان بود یا نبود. دوربین عکّاسی هم مهیّا بود: دوربین عکّاسی خاله ‏ی افسانه.

خاله ‏ی افسانه زودتر آمده بود تا به مادر افسانه کمک کند. شام مفصّلی برای مهمان‏ ها تهیّه می ‏دیدند. مادر افسانه به هیچ‏ کدام از مهمان‏ ها نگفته بود به چه مناسبت دعوتشان کرده. فقط تلفن زده بود و گفته بود فلان شب تشریف بیاورید منزل ما و اگر کسی پرسیده بود “به چه مناسبت،” گفته بود “دور هم باشیم.” بیست سی نفری می ‏شدند و همین تعداد برای عکس گرفتن کافی بود. افسانه برای عکس گرفتن بی‏تاب بود. دست در گردن داماد، توی اتاق پدرش، پُشت به قفسه ‏ی کتاب ‏ها ایستاد و از خاله ‏اش خواست اوّلین عکس را بگیرد.

مادر افسانه موافق نبود. گفت “صبر کنید تا مهمان ‏ها بیان!” دلش می ‏خواست همه ‏ی عکس ها را وقتی که مهمان‏ ها آمدند بگیرند. حتّا عکس های دو نفره. عکس دو نفره‏ ی پدر و مادر افسانه، مادر افسانه با لباس عروسی و پدر افسانه با کُت ‌و ‌شلوار مشکی، پیراهن سفید چیندار و پاپیون مشکی، روی تاقچه ‏ی اتاق پذیرایی بود. مادر افسانه روی صندلی نشسته بود و پدر افسانه کنار صندلی ایستاده بود و دستش را گذاشته بود روی پُشتی صندلی. مادر افسانه قاب‏عکس را با دستمال پاک کرد و شیشه‏اش را برق انداخت و مدّتی به عکس زُل زد. مثل این که همین دیروز بود. عکس را توی عکّاسخانه گرفته بودند. آن زمان رسم نبود توی عروسی عکس بگیرند. بعد از عروسی، عروس و داماد می ‏رفتند عکّاسخانه و عکّاسخانه ‏ها لباس عروس و داماد برای عکس گرفتن داشتند. مادر افسانه خوشش نمی ‏آمد با لباس عروس عکّاسخانه عکس بگیرد و لباس خودش را با خودش برده بود تا با لباس خودش عکس بگیرد. دلش می‏ خواست به هر کس که این عکس را می‏ دید بگوید این لباس لباس خودش بوده، بگوید عکّاسخانه لباس قرضی هم داشت، امّا این لباس که می ‏بینید لباس خودم بوده، لباسی که تا امروز، توی کمد، صحیح و سالم، نگهش داشته بود، لباسی که امروز به تن دخترش به این برازندگی و زیبایی بود. لباس پدر افسانه قرضی بود. لباس عکّاسخانه. مادر افسانه دلش می‏ خواست همه بدانند لباس افسانه همان لباس عروسی توی عکس است. خاله ‏ی افسانه خبر داشت. امّا دایی افسانه (که هنوز نیامده بود) حتماً یادش نبود. پدر افسانه هم اصلاً یادش نیامد. فقط کافی بود نگاه دقیقی به این عکس بیندازید. تمیز کردن شیشه‏ ی روی عکس نیم ساعت طول کشید. این لباس با همه ‏ی لباس ‏های دیگر فرق داشت. هیچ عکّاسخانه ‏ای لباس به این قشنگی نداشت. امروز افسانه با این لباس مثل خود او بود. توی اتاق ‏ها چرخ می ‏زد و مثل مادرش روی همه‏ چی دستمال می ‏کشید تا همه‏ چی را برق بیندازد و برای مهمانی آماده کند. چه شور و اشتیاقی داشت! چرا اتاق‏خواب‏ه ا را تر و تمیز می‏ کرد؟ مهمان ‏ها که به اتاق‏خواب‏ ها کاری نداشتند. همه‏ ی مهمان‏ ها همین‏جا توی اتاق پذیرایی جا می‏ گرفتند و هیچ‏کس قرار نبود توی اتاق‏ ها سرک بکشد.

ادامه دارد!

هرگز ناامید نشو

هرگز ناامید نشو

یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 

دست همه حاضرین بالا رفت!

 

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.

 

و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!

 

و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

 

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!

 

بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!

 

و باز دست همه بالا رفت!!!

 

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...

 

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...

 

 

جمله روز : پروردگارا  به من آرامشی عطا فرما تا آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم

 

و شهامتی که آنچه را که می توانم، تغییر دهم  

و بینشی که تفاوت این دو را بدانم ...

"وامق و عذرا (قسمت دوم)"

"وامق و عذرا (قسمت دوم)"

عذرا به اشاره دست مادرش را که در آن نزدیک ایستاده بود نزد خود خواند. او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث ترا به حضرت شاه می گویم تا چه فرماید. از روی دیگر عذرا چنان به دیدن روی دلفروز وامق مایل شده بود که دقیقه ای چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد.

وامق نیز به کار خویش درماند و به خود گفت: دریغ که بخت بد مرا به حال خویش رها نمی کند.

چه پتیاره پیش متن آورد باز

که دل را غم آورد و جان را گداز

که داند کنون کان چه دلخواه بود

پری بود یا بر زمین ماه بود.

چون طوفان آشفتگی و پریشان دلی و اشکباری دوست همسفرش را دید دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذیره مشو، اندیشه باطل را از سرت به در کن و به راه ناصواب پای منه. و چون دید پندش در او در نمی گیرد پیش بت رفت و به زاری گفت:

نگه دار فرهنگ و رای روان

بر این دلشکسته غریب جوان

ز بیدادی از خانه بگریخته

به دندان مرگ اندر آویخته

از روی دیگر چون عذرا به خانه بازگشت بر این امید بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کند اما چون یانی وعده اش را فراموش کرده بود عذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار کرد و گفت:

به شامس به زنهار شاه آمده است

بدین نامور بارگاه آمده است

یکی نامجوی به بالای سرو

بنفشه دمیده به خون تذرو

شاه به دیدن او مایل شد و به سپهسالار بارش فرمان داد باره ای نزدیک بتکده ببرد وی را بجوید بر اسب بنشاند و بیاورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود، و چون وامق را دید بر او تعظیم کرد، و گفت ای جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بیا تا به بارگاه او برویم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ رسید فلقراط به پیشبازش رفت به گرمی و مهربانی وی را پذیره شد و نواخت و در پر پایه ترین جا نشاند و

بدو گفت کام تو کام منست

به دیدار تو چشم من روشن است

سوی خانه و شهر خویش آمدی

خرد را به فرهنگ بیش آمدی

در این هنگام یانی در حالی که دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همین که وامق عذرا را به آن آراستگی و جلوه دید چنان ماهی که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپید.

فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند و نامش مجینوس بود. از نظر بازیها و نگاههای دزدانه وامق و عذرا به یکدیگر، دانست که آن دو به هم دل باخته اند.

همی دید دزدیده دیدارشان

ز پیوستن مهر بسیارشان

عذرا چون به جان و دل شیفته و فریفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار کرد که او را بیازماید. آن مرد دانا و هوشیوار در حضر شاه و همسرش و گروهی از بزرگان در زمینه های گوناگون پرسشهایی از وامق کرد، و چون جوابهای سنجیده شنید همه از دانش بسیار و حاضر جوابیش در عجب ماندند و گفتند

که دیدی که هرگز جوانی چنوی

به گفتار و فرهنگ بالا و روی

بگفتند هر گز نه ما دیده ایم

نه از کس به گفتار بشنیده ایم

به بخت تو ای نامور شهریار

به دست تو انداختش روزگار

آن روز و روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیکو و شایسته آماده کردند. روز دیگر چوگان بازی به بازی درآمدند و وامق چنان هنرنمایی کرد که بینندگان به حیرت درافتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد. پوزشگری را سر بر پای پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم می آید که با فرزند تو مبارزه کنم چه اگر بادی بر او وزد و تار مویش را بجنباند چنان بر باد می آشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است که زور و بازوی مرا بیازماید

اگر دشمنی هست پرخاشجوی

سزد گر فرستی مرا پیش اوی

چو من برگشایم به میدان عنان

بکاومش دیده به نوک ستان

ببیند سر خویش با خاک پست

اگر شیر شرزه است یا پیل مست

ادامه دارد!

دو آهنگ جدید و فوق العاده زیبا با صدای فرزاد فرزین

دو آهنگ جدید و فوق العاده زیبا با صدای فرزاد فرزین

 

عاشقت بودم

 

پنجره

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای مجید خراطها به نام با کی صحبت میکنی

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای مجید خراطها به نام با کی صحبت میکنی

 

DOWNLOAD

آهنگ جدید و بسیـار زیبـای علی عبدالمالکی بـا همراهی سپهر و ابرا

 آهنگ جدید و بسیـار زیبـای علی عبدالمالکی بـا همراهی سپهر و ابراهیم گیلک بـا نـام حلالم کن

 

DOWNLOAD

آهنگ جدید و بسیار زیبای آرش و Najim و به همراهی Rebecca به نام

 آهنگ جدید و بسیار زیبای آرش و Najim و به همراهی Rebecca به نام Pres De Toi

 

Arash Ft. Najim Rebecca Pres De Toi Suddenly

آهنگ جدید و بسیار زیبای ابی به نام مست چشمات

آهنگ جدید و بسیار زیبای ابی به نام مست چشمات  

 

 

Ebi Maste Cheshat Remixed By Shadmehr

آهنگ جدید و بسیارزیبای ساسی مانکن و هوداد و مفسد و همراهی بی ام

آهنگ جدید و بسیارزیبای ساسی مانکن و هوداد و مفسد و همراهی بی ام تو

 

به نام خانومی 

 

عکس

 

sasy mankan ft hoodad khanomi