گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"عالى جناب (قسمت سوم)"

"عالى جناب (قسمت سوم)"

علی هیچ ‏وقت کُت‌ و ‌شلوار نمی ‏پوشید. فقط یک بار پوشید و آن هم سر سفره‏ ی عقد. آن کُت ‌و‌ شلوار هم قرضی بود: از دوستی که حالا هم خانه ‏اش شده بود قرض گرفت. باز هم از همان دوستش باید قرض می‏ گرفت. فقط همان دوست بود که کُت ‌و ‌شلوار داشت. نه یک دست، چندین دست و این بار همه ‏ی کُت ‏و شلوارهای او را امتحان کرد تا یکی را که درست قالب تنش باشد پیدا کند. کُت ‌و ‌شلوار سر سفره‏ ی عقد قالب تنش نبود، گُشاد بود. همه‏ ی کُت ‏و شلوارهای دوستش برای او گُشاد بود. یکی از کُت‏ و شلوارهای قدیمی دوستش را پوشید که برای دوستش دیگر تنگ شده بود. برای علی اندازه بود. امّا باز هم قالب تنش نبود. شانه‏ های کُت برای شانه‏ های علی بزرگ بود. شلوار بلند بود و پاچه‏ هاش می‏ کشید روی زمین. افسانه پایین شلوار را تو گذاشت، امّا دست به ترکیب کُت نمی ‏شد زد. اگر می ‏خواستند کُت‌ و ‌شلوار بهتری سفارش بدهند، باید دو هفته مهمانی را به تأخیر می‏انداختند و مادر افسانه، حالا که با این ‏همه زحمت افسانه را راضی کرده بود، حوصله‏ ی صبر کردن نداشت. لباس عروسی افسانه مال مادرش بود، امّا درست قالب تن افسانه. مثل این که اصلاً برای او دوخته باشند. با کفش های بی ‏پاشنه ‏ی خودش، پایین دامن لباس روی زمین کشیده می ‏شد و کف اتاق‏ ها را جارو می‏ کرد. امّا کفش های پاشنه ‏بلند مادرش را که پوشید، لبه‏ ی چیندار دامنش دو سه انگشت با زمین فاصله داشت. دامنش گُشاد و پُف‏ کرده بود و فنر داشت، سنگین بود. امّا افسانه بعد از چند دقیقه، با این لباس اُخت شد. توی این لباس راحت بود. از این طرف به آن طرف می ‏رفت، چرخ می ‏زد، خودش را توی آینه‏ ی قدّی هال نگاه می‏ کرد، به همه ‏ی اتاق‏ ها سرکشی می‏ کرد. در اتاق پدرش را که بسته بود بی‏ خبر باز کرد و پدرش را که توی صندلی پُشت میز تحریرش داشت چُرت می ‏زد، با قیافه‏ ی تازه ‏اش ترساند.

پدرش توی صندلی جا به ‏جا شد، نگاهی به سر تا پاش انداخت. آب از لب و لوچه ‏اش آویزان بود. چشم های پُف‏کرده‏اش را به‏ هم زد. گفت “خواب می ‏بینم؟”

افسانه خندید. چرخی زد تا پدرش لباسش را خوب تماشا کند. گفت “اگه گفتی این لباس مال کیه؟”

پدرش نمی ‏دانست و نمی‏ خواست بداند. مال هر کس که بود، حالا تن دخترش بود و خیلی هم به او می‏آمد. گفت “چه‏ قدر خوشگل شدی!”

افسانه گفت “خیلی ممنون.” باز هم چرخی زد و داشت از اتاق می‏ رفت بیرون که شنید پدرش چیزی گفت، چیزی شبیه “کوفتش بشه الاهی” یا “حرومش باشه”. پرسید “چیزی گفتی؟”

پدرش گفت “گفتم مُبارکه. گفتم به پای هم پیر بشین.”

افسانه گفت “خیلی ممنون.”

مهمانی در خانه‏ ی پدر افسانه برگزار شد. علی با کُت ‌و ‌شلوار تازه ‏اش رو آمده بود، بزرگ تر از سنّ و سالش می ‏زد. امّا باز هم، با این قیافه‏ ی جدید، وقتی که پهلوی افسانه می ‏ایستاد، به او نمی‏ آمد شوهر افسانه باشد. افسانه از او بلندقدتر بود، هیکلش درشت ‏تر بود. به افسانه می ‏آمد خواهر بزرگ تر علی باشد و اگر لباسشان را باهم عوض می‏ کردند، به افسانه می ‏آمد شوهر علی باشد. امّا به علی نمی‏ آمد شوهر افسانه باشد. ساعتی پیش از آمدن مهمان‏ ها، هر دو مقابل آینه‏ ی قدّی ایستادند و خودشان را توی آینه نگاه کردند و خندیدند. چه خوب بود عکسی مثل همین تصویر توی آینه ‏ی قدّی می ‏گرفتند، با قیافه ‏های شاد و خندان، قیافه ‏هایی که مال خودشان بود و با لباس ‏هایی که مال خودشان نبود امّا توی عکس معلوم نمی ‏شد که مال خودشان بود یا نبود. دوربین عکّاسی هم مهیّا بود: دوربین عکّاسی خاله ‏ی افسانه.

خاله ‏ی افسانه زودتر آمده بود تا به مادر افسانه کمک کند. شام مفصّلی برای مهمان‏ ها تهیّه می ‏دیدند. مادر افسانه به هیچ‏ کدام از مهمان‏ ها نگفته بود به چه مناسبت دعوتشان کرده. فقط تلفن زده بود و گفته بود فلان شب تشریف بیاورید منزل ما و اگر کسی پرسیده بود “به چه مناسبت،” گفته بود “دور هم باشیم.” بیست سی نفری می ‏شدند و همین تعداد برای عکس گرفتن کافی بود. افسانه برای عکس گرفتن بی‏تاب بود. دست در گردن داماد، توی اتاق پدرش، پُشت به قفسه ‏ی کتاب ‏ها ایستاد و از خاله ‏اش خواست اوّلین عکس را بگیرد.

مادر افسانه موافق نبود. گفت “صبر کنید تا مهمان ‏ها بیان!” دلش می ‏خواست همه ‏ی عکس ها را وقتی که مهمان‏ ها آمدند بگیرند. حتّا عکس های دو نفره. عکس دو نفره‏ ی پدر و مادر افسانه، مادر افسانه با لباس عروسی و پدر افسانه با کُت ‌و ‌شلوار مشکی، پیراهن سفید چیندار و پاپیون مشکی، روی تاقچه ‏ی اتاق پذیرایی بود. مادر افسانه روی صندلی نشسته بود و پدر افسانه کنار صندلی ایستاده بود و دستش را گذاشته بود روی پُشتی صندلی. مادر افسانه قاب‏عکس را با دستمال پاک کرد و شیشه‏اش را برق انداخت و مدّتی به عکس زُل زد. مثل این که همین دیروز بود. عکس را توی عکّاسخانه گرفته بودند. آن زمان رسم نبود توی عروسی عکس بگیرند. بعد از عروسی، عروس و داماد می ‏رفتند عکّاسخانه و عکّاسخانه ‏ها لباس عروس و داماد برای عکس گرفتن داشتند. مادر افسانه خوشش نمی ‏آمد با لباس عروس عکّاسخانه عکس بگیرد و لباس خودش را با خودش برده بود تا با لباس خودش عکس بگیرد. دلش می‏ خواست به هر کس که این عکس را می‏ دید بگوید این لباس لباس خودش بوده، بگوید عکّاسخانه لباس قرضی هم داشت، امّا این لباس که می ‏بینید لباس خودم بوده، لباسی که تا امروز، توی کمد، صحیح و سالم، نگهش داشته بود، لباسی که امروز به تن دخترش به این برازندگی و زیبایی بود. لباس پدر افسانه قرضی بود. لباس عکّاسخانه. مادر افسانه دلش می‏ خواست همه بدانند لباس افسانه همان لباس عروسی توی عکس است. خاله ‏ی افسانه خبر داشت. امّا دایی افسانه (که هنوز نیامده بود) حتماً یادش نبود. پدر افسانه هم اصلاً یادش نیامد. فقط کافی بود نگاه دقیقی به این عکس بیندازید. تمیز کردن شیشه‏ ی روی عکس نیم ساعت طول کشید. این لباس با همه ‏ی لباس ‏های دیگر فرق داشت. هیچ عکّاسخانه ‏ای لباس به این قشنگی نداشت. امروز افسانه با این لباس مثل خود او بود. توی اتاق ‏ها چرخ می ‏زد و مثل مادرش روی همه‏ چی دستمال می ‏کشید تا همه‏ چی را برق بیندازد و برای مهمانی آماده کند. چه شور و اشتیاقی داشت! چرا اتاق‏خواب‏ه ا را تر و تمیز می‏ کرد؟ مهمان ‏ها که به اتاق‏خواب‏ ها کاری نداشتند. همه‏ ی مهمان‏ ها همین‏جا توی اتاق پذیرایی جا می‏ گرفتند و هیچ‏کس قرار نبود توی اتاق‏ ها سرک بکشد.

ادامه دارد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد