گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"بیژن و منیژه (قسمت سوم)"

"بیژن و منیژه (قسمت سوم)"

سرانجام افراسیاب پس از درخواست های پیاپی پیران راضی گشت که بیژن را به بند گران ببندند و به زندان افکنند و به گرسیوز دستور داد که سراپایش را به آهن و زنجیر ببندند و با مسمارهای گران محکم گردانند و نگون به چاه بیفکنند تا از خورشید و ماه بی‌ بهره گردد و سنگ اکوان دیو را با پیلان بیاورند و سر چاه را محکم بپوشانند تا به زاری زار بمیرد, سپس به ایوان منیژه برود و آن دختر ننگین را برهنه بی تاج و تخت تا نزدیک چاه بکشاند تا آنکه را در درگاه دیده است در چاه ببیند و با او به زاری بمیرد.

گرسیوز چنان کرد و منیژه را برهنه پای و گشاده سر تا چاه کشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منیژه با اشک خونین در دشت و بیابان سرگردان ماند. پس از آن روزهای دراز از هر در نان گرد می‌کرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائین می ‌انداخت و زار می گریست.

شب و روز با ناله و آه بود

همیشه نگهبان آن چاه بود

از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پویان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم کرده را نیافت, از بداندیشی دربارﮤ یار خود پشیمان گشت و چون به جایگاهی که بیژن از او جدا شده بود رسید, اسبش را گسسته لگام و نگون زین یافت, دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. با دلی از کردﮤ خود پشیمان به ایران بازگشت. گیو به پیشبازش شتافت تا از حال بیژن خواستار شود. چون اسب بیژن را دید و از او نشانی نیافت مدهوش بر زمین افتاد, جامع بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریخت و ناله کرد:

به گیتی مرا خود یکی پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

از این نامداران همو بود و بس

چه انده گسار و چه فریاد رس

کنون بخت بد کردش از من جدا

چنین مانده ‌ام در دم اژدها

گرگین ناچار به دروغ متوسل شد که با گرازان چون شیر جنگیدیم و همه را بر خاک افکندیم و دندانهایشان به مسمار کندیم و شادان و نخجیر جویان عزم بازگشت کردیم, در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را به دنبال گور برانگیخت و همینکه کمند به گردنش افکند گور دوان از برابر چشمش گریخت و بیژن و شکار هر دو نا پدید شدند. در همـﮥ دشت و کوه تا ختم و از بیژن نشانی نیافتم, گیو این سخن را راست نشمرد گریان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگین را باز گفت. گرگین به درگاه آمد و دندانهای گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهای یاوه و ناسازگار گفت.

شاه فرمود تا بندش کردند و زبان به دلداری گیو گشود و گفت: سواران از هر طرف می‌فرستم تا از بیژن آگهی یابند و اگر خبری نشد شکیبا باش تا همینکه ماه فروردین رسید و باغ از گل شاد گشت و زمین چادر سبز پوشید جام گیتی نمای را خواهم خواست که همـﮥ هفت کشور در آن نمودار است, در آن می‌نگرم و به جایگاه بیژن پی می‌برم و ترا از آن می آگاهانم.

بگویم ترا هر کجا بیژن است

به جام این سخن مر مرا روشن است

گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد و به اطراف کس فرستاد, همـﮥ شهر آرمان و توران را گشتند و نشانی از بیژن نیافتند.

همینکه نوروز خرم فرا رسید گیو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد خواست و پس به جام نگریست و هفت کشور و مهر و ماه و ناهید و تیر و همـﮥ ستارگان و بودنیها در آن نمودار شد. هر هفت کشور را از نظر گذراند تا به توران رسید, ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختی و تیمار اوی

پر از درد گشتم من از کار اوی

ز پیوند و خویشان شده نا امید

گدازان و لزان چو یک شاخ بید

چو ابر بهران به بارندگی

همی مرگ جوید بدان زندگی

جز رستم کسی را برای رهایی بیژن شایسته ندیدند. کیسخرو فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانـﮥ زابلستان کرد, گیو شتابان دو روزه راه را یک روز سپرد و به زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید زیرا که از دیر باز با گیو خویشاوندی داشت, زن گیو دختر رستم و بیژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گیو را هم به زنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی ‌دارم مگر آنگاه که دست بیژن را در دست بگیرم و بندش را به سویی بیفکنم. پس از آنکه چند روز به شادی و رامش نشستند نزد کیخسرو شتافتند. کیخسرو برای رستم جشن شاهانه‌ ای ترتیب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرین و تخت او را به زیر سایـﮥ گلی نهادند:

درختی زدند از بر گاه شاه

کجا سایه گسترد بر تاج و گاه

تنش سیم و شاخش ز یاقوت زر

برو گونه گون خوشهای گهر

عقیق و زیر جد همه برگ و بار

فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشک سوده به می

همه پیکرش سفته برسان نی

بفرمود تا رستم آمد به تخت

نشست از بر گاه زیر درخت

کیخسرو پس از آن از کار بیژن با او سخن گفت و چارﮤ کار را بدست وی دانست. رستم کمر خدمت بر میان بست و گفت:

گر آید به مژگانم اندر سنان

نتابم ز فرمان خسرو عنان

گرگین نیز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون کیخسرو از نقشـﮥ لشکر کشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آمادﮤ کار شد تا کسی آگاه نگردد و به جان بیژن زیان نرسد. راه آن است که به شیوه بازرگانان به سرزمین توران برویم و با شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد