گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"عالى جناب (قسمت ششم)"

"عالى جناب (قسمت ششم)"

پدر افسانه توی اتاق کار خودش قدم می ‏زد و به این بگومگوهای فامیلی و خنده ‏ها گوش می ‏داد. در اتاق بسته بود و هنوز کسی نیامده بود او را خبر کند. حتّا از سر میز شام او را صدا نزده بودند. مثل این که یادشان رفته بود چنین آدمی هم توی خانه هست. پدر افسانه منتظر بود خبرش کنند و صبر می‏ کرد و دلش می ‏خواست ببیند کی به یادش می‏افتند. همه‏ ی مهمان ‏ها قوم ‏و خویش ‏های زنش بودند یا دوست های زنش و دوست های علی و افسانه. زنش همیشه فقط قوم ‏و خویش ‏ها و دوست های خودش را دعوت می‏ کرد، از دوست ها و قوم ‏و خویش ‏های شوهرش خوشش نمی ‏آمد و دلش نمی ‏خواست از آن ها پذیرایی کند.

پدر افسانه قیافه‏ی خودش را توی آینه‏ ی کوچکی که بغل میز تحریرش بود نگاه کرد. زشت بود. کج و معوج بود. کلّه ‏اش زیادی گُنده بود. تاس بود. چشمهاش پُف کرده بود و زیر چشم هاش دوتا حلقه‏ ی کبود آویزان بود. چیزی توی صورتش ندید که قابل تعریف کردن باشد. هیچ چیز دیگری هم نداشت که قابل تعریف کردن باشد. نگاهی به دور و برش انداخت. این جا اتاق خودش بود: اتاق مطالعه و کار. اسم اینجا را گذاشته بود “اتاق مطالعه” و گاهی هم می‏ گفت “اتاق کار”، امّا نه کاری توی این اتاق صورت می ‏داد و نه مطالعه ‏ای می‏ کرد. حوصله‏ ی کتاب خواندن نداشت. هیچ‏ کدام از کتاب‏ هایی را که توی قفسه‏ های دور تا دور اتاق خاک می ‏خورد نخوانده بود. کتاب ‏های نایاب گران ‏قیمتی داشت، کتاب ‏های چاپ سنگی، کتاب ‏های مرجع، کتاب‏ های غیر مرجع. می ‏توانست سر میز شام از کتاب‏ های نایابی که داشت حرف بزند. امّا می ‏دانست که دخترش و علی به ریشش می‏ خندند و مسخره ‏اش می‏ کنند. زنش بیش تر از همه به او می ‏خندید. هیچ ‏کس حرف های او را جدّی نمی‏ گرفت. زنش همیشه عادت داشت وسط حرف او بدود. یادش نمی ‏آمد جمله ‏ی کاملی را سر میز شام یا توی اتاق پذیرایی خطاب به مهمان‏ ها ادا کرده باشد و اگر مهمان هم نداشتند، خودی ‏ها به حرف های او گوش نمی‏ دادند. همیشه از حرف زدن منصرف می ‏شد و یادش می‏ رفت که چی می‏ خواست بگوید. زنش از تحقیر کردن او کیف می ‏کرد و دوست داشت توی ذوق او بزند. می ‏دانست که در غیاب او زنش به مهمان ‏ها و دوست های خودش چه می‏ گفت. اگر حرفی از او به میان می‏ آمد، زنش می‏ خندید، مسخره‏ اش می‏ کرد و به آن ها می‏ گفت شوهرش مرد بازنشسته‏ ی ازکارافتاده ‏ی بی‏سواد و تنبلی ا‏ست که از صبح تا شب وقتش را با قدم زدن توی پارک ها و خیابان‏ ها و تلویزیون تماشا کردن و گوش دادن به رادیو و ور رفتن به کتاب ‏هایی که هیچ‏ کدامشان را نخوانده است تلف می‏ کند.

پُشت میز تحریرش نشست و کاغذ سفیدی را که روی میز بود پیش کشید. دلش می‏ خواست چیزی بنویسد، نامه‏ ای برای زنش یا افسانه. شاید نامه‏ ی او را می‏ خواندند. دلش می ‏خواست بنویسد چرا هیچ‏کس غیبت او را احساس نمی‏ کند، چرا هیچ‏ کس او را صدا نمی ‏زند؟ حتّا هیچ‏کدام از مهمان‏ ها سراغ او را نمی ‏گرفتند. هیچ ‏وقت چیزی نمی ‏نوشت، حتّا نامه. کسی را نداشت که برایش نامه بنویسد. اگر علی و افسانه می ‏رفتند به شهرِ دیگری یا مهاجرت می ‏کردند، برای آنها نامه می ‏نوشت و ماجرای همین امروز را هم برای آنها می ‏نوشت: روزی که هیچ‏ کس خبر نداشت که او سر میز شام نیست. هیچ ‏کس سراغ او را نمی ‏گرفت، هیچ‏کس در اتاق او را باز نمی‏ کرد و نمی ‏آمد تو. کاری که خودش همیشه می‏ کرد. دوست داشت وقت و بی‏وقت، در اتاق افسانه را باز کند و برود تو. افسانه همیشه در اتاقش را می ‏بست. قفل نمی‏ کرد. فقط می‏ بست. دوست داشت در اتاق افسانه را باز کند و سرک بکشد. می ‏خواست ببیند هست یا نه و چه ‏کار می‏ کند: خوابیده است یا بیدار است، لباس پوشیده است یا نه. حق داشت. ناسلامتی پدرش بود. گاهی ساعت ‏ها طول می‏ کشید و در اتاقش بسته می‏ ماند و هیچ صدایی از توی اتاقش بیرون نمی ‏آمد. کسی خبر نداشت توی اتاقش هست یا از در رو به حیاط رفته است بیرون. گاهی وقت ها، مهمان که داشتند، از در رو به حیاط اتاقش می‏زد به چاک تا مجبور نباشد بیاید پیش مهمان‏ ها و خودش را نشان بدهد. گاهی وقت ها، در اتاقش را که باز می‏ کرد، می ‏دید چارزانو نشسته است وسط اتاق. ساعت‏ها، چارزانو، بی‏صدا و بی‏ حرکت، می ‏نشست روی زمین. مِدیتِیشِن می‏ کرد. مادر افسانه با این دربازکردن‏ ها مخالف بود. سر او داد می ‏زد و به او تذکّر می‏داد که این کار کار خوبی نیست. امّا این حرف ها توی گوشش فرو نمی‏ رفت. کار خودش را می‏کرد و یک روز که زنش نبود، دید درِ اتاق افسانه قُفل بود. عصبانی شد. دسته ‏ی در را چند بار تکان داد. صدایی نیامد. تلنگر زد. با مُشت کوبید به در. صدایی نیامد. ناچار شد با لگد بکوبد به در و قُفل در را بشکند و تا او قُفل در را بشکند و برود تو، افسانه رفته بود توی حیاط و از در حیاط رفته بود بیرون و تا صبح نیامد. رفته بود تمپل. شب، توی تمپل خوابیده بود و از همان شب بود که تصمیم گرفت با علی ازدواج کند.

سر میز شام، علی داشت حرف می‏ زد و همه ساکت شده بودند تا صدای او را بشنوند. آرام حرف می ‏زد و مهمان‏ ها که تا چند لحظه ‏ی پیش این ‏همه سر و صدا راه انداخته بودند، نفسشان را توی سینه حبس کرده بودند و آن ‏قدر ساکت بودند که پدر افسانه توی اتاق دربسته صدای علی را می‏ شنید. داشت درباره‏ ی عالی‏جناب حرف می ‏زد. داشت می‏گفت “ایشون معلّم عشق‏اند. ما همه ‏چیزمون را از ایشون داریم. کتاب‏ های ایشون به همه ‏ی زبان ‏های زنده ‏ی دنیا ترجمه شده.”

ادامه دارد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد