"عالى جناب (قسمت چهارم)"
مادر افسانه گفت “افسانه، فقط روی میزهای اتاق پذیرایی را دستمال بکش!”
افسانه داشت سنگ تمام می گذاشت. از این رو به آن رو شده بود. چرا روز عقدکُنان این شور و اشتیاق را نداشت؟ تقصیر این پسر بود. او بود که عقلش را دزدیده بود. هنوز هم، مادر افسانه خبر داشت، هر دو به طور مرتّب در جلسه های هفتگی محفلشان شرکت می کردند. در یکی از همین جلسه ها بود که باهم آشنا شده بودند. درست است که افسانه پیش از آشنایی با علی به این جلسه ها می رفت و زمینه اش را داشت، امّا اگر با علی آشنا نمی شد، شاید بعد از مدّتی ول می کرد و می رفت سراغ یک سرگرمی دیگر. سرگرمی برای جوان های همسن و سال او زیاد بود. زمانی می رفت کلاس گیتار، زمانی می رفت کلاس خیّاطی، زمانی کتاب می خواند و می خواست نویسنده شود، زمانی توی مهمانی ها درباره ی سیاست و آینده ی مملکت بحث می کرد و می خواست یک حزب سیاسی مستقل تشکیل بدهد، زمانی می رفت استخر آب گرم... امّا علی سابقه اش بیش تر بود. محفل برای علی سرگرمی نبود، همه ی زندگی اش بود. تا پیش از ازدواج، توی یکی از تمپل های محفلشان زندگی می کرد، جزوه های آموزشی محفلشان را پخش می کرد، نوشته های عالیجناب را که رئیس محفل بود و خودش مُقیم آمریکا بود. محفل با ازدواج مخالف بود. خیلی از دوستان علی، بعد از ازدواج، با او قطع رابطه کردند. بعد از ازدواج، علی دیگر مُقیم تمپل نبود. به تمپل سر می زد و توی همه ی جلسه های آن ها شرکت می کرد، امّا مُقیم نبود. مثل پیش از ازدواج نمی توانست همه ی وقتش را صرف کار پخش و تبلیغ کند. هنوز فعّال بود، امّا نه مثل پیش از ازدواج. پدر و مادر افسانه امیدوار بودند بعد از ازدواج هر دو به کلّی از محفل دست بکشند، امّا باز هم هر دو در جلسه ها شرکت می کردند و جُزوه های آن ها را می خواندند و در همه ی مهمانی ها از عالیجناب حرف می زدند.
از گفته ها و نوشته های عالیجناب تفسیرهای مختلفی وجود داشت. خود عالیجناب در هیچ کدام از نوشته های خودش هیچ اشارهی صریحی به مسئله ی ازدواج نکرده بود. آن قدر مسائل مهم و حیاتی و در ابعاد جهانی و اغلب لاینحل وجود داشت که جایی برای بحث درباره ی مسائل پیش پا افتادهای مثل ازدواج باقی نمی ماند. این خلیفه های عالیجناب بودند که در همه ی موارد گُنگ دست به کار می شدند و تفسیرها و تعبیرهایی مطرح می کردند تا مُریدهای خُرده پا را از سردرگُمی نجات دهند. امّا علی گوشش بدهکار هیچ تعبیر و تفسیری نبود. هیچکدام از خلیفه های عالیجناب را قبول نداشت. نوشته های عالیجناب را با عقل خودش میسنجید و فقط تفسیرهای خودش را قبول داشت. علی معتقد بود “عالیجناب با خودِ ازدواج مخالف نیستند.” می گفت “ایشون با عروسی مخالفند.” بعد از روز عقدکُنان، بحث های زیادی بین عروس و داماد جوان درگرفت. علی معتقد بود “عالیجناب با ازدواج موافقند، امّا با جشن عروسی و عکس گرفتن موافق نیستند.”
دایی افسانه با اوّلین گروه مهمان ها وارد شد و رسیده و نرسیده، با علی شروع کرد به بحث کردن. علی همان حرف های تکراری همه ی مهمانی ها را می زد. به قیافه اش نمی آمد به زور او را به این مهمانی آورده باشند. کُت و شلوار قرضی، حالا که توی مُبل لم داده بود، به نظر می آمد قالب تنش باشد. پاهاش را روی هم انداخته بود و داشت با دایی افسانه درباره ی مخالفت عالیجناب با جشن عروسی و عکس گرفتن حرف می زد.
دایی افسانه گفت “پس چهطور خودِ ایشون عکسشون را روی جلد همه ی کتاب هاشون چاپ کرده اند؟
ادامه دارد!