گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"عالى جناب (قسمت هفتم)"

"عالى جناب (قسمت هفتم)"

دستش را دراز کرد و یکی از کتاب‏ های عالی‏جناب را از لای کتاب ‏های توی قفسه کشید بیرون. عکس رنگی عالی‏جناب پُشت جلد کتاب چاپ شده بود. درست عین قصّاب‏ ها. حق با دایی افسانه بود. این شکم گُنده را با غذاهای گیاهی چه ‏طور پُر می‏کرد؟ به این مرد می‏آمد که هر روز چلوکباب و چلومُرغ توی شکم گُنده ‏اش بتپاند. به او می ‏آمد قصّاب یا راننده ‏ی کامیون باشد، نه عالی‏جناب. شاید هم از بس که آش خورده بود به این روز افتاده بود. دلش می‏ خواست ماجرای روزی را که به خانه ‏ی آش‏خورها سر زده بود روی این کاغذ بنویسد. همان خانه‏ ای که علی و افسانه توی یکی از اتاق‏ه اش زندگی می‏ کردند. مدّتی بود رفته بودند آن جا و زنش به او با تأخیرِ زیاد خبر داده بود که آنجا را پیدا کرده ‏اند. پدر افسانه می‏خواست ببیند دخترش کجا زندگی می‏ کند. حق داشت بداند. افسانه با او مشورت نکرده بود. هیچ‏وقت با او مشورت نمی‏ کرد و کار خودش را می‏ کرد. پدرش با ازدواج افسانه مخالف بود، با همه‏ ی کارهایی که می‏ کرد مخالف بود. امّا نمی ‏توانست بی ‏تفاوت بماند. آدرس را از زنش گرفت و یک‏روز عصر، بی‏ خبر، رفت آنجا. افسانه و علی نبودند. دوست علی او را برد توی اتاق پذیرایی و او روی یکی از مُبل های نزدیک در نشست. از لای یکی از درها که نیمه ‏باز بود، دید کسی روی تخت اتاق آن‏ طرف هال خوابیده و یک نفر (که زنی بود) داشت توی اتاق راه می‏ رفت. بوی گندی از همان دم در به بینی ‏اش خورده بود: بوی غذای مانده و دوا. دوست علی اصرار کرد بنشیند تا علی و افسانه برگردند. گفت رفته‏ اند خرید و همین حالا برمی‏ گردند. رفت برای او آش بیاورد. پدر افسانه گفت “نه، ممنونم. چیزی نمی‏ خورم.” ولی دوست علی اصرار داشت که از او پذیرایی کند. نه چای می‏ خوردند، نه شربت، نه شیرینی، نه قهوه. فقط آش می‏ خوردند و تنها وسیله ‏ی پذیرایی‏شان آش بود. گوشه‏ ی اتاق پذیرایی، دسته ‏دسته کتاب تلنبار بود، بسته ‏بندی شده و باز. همه عین هم. پا شد، نگاهی انداخت. همه کتاب‏ های عالی‏جناب بود. تعداد زیادی از یکی از کتاب‏ های عالی‏جناب. با همان عکس رنگی عالی‏جناب پُشت جلد. عکس بزرگ قاب‏شده ‏ی عالی‏جناب به دیوار اتاق پذیرایی آویزان بود: همان عکس پُشت جلد کتاب. شاید راستی‏ راستی عکس دیگری نداشت و شاید علی راست می‏ گفت که از عکس گرفتن خوشش نمی ‏آمد و این عکس را دزدکی گرفته بودند. شاید اگر کمی بیش تر توی این خانه می ‏ماند و این آش را می ‏خورد، همه ‏ی حرف های علی را باور می ‏کرد. دوست علی آش را بلافاصله آورد. آش حاضر و آماده بود. همیشه همین آش را می ‏خوردند و از صبح تا شب آش حاضر و آماده بود، آش ولرم بی‏ مزّه ‏ای که معلوم نبود توش چی بود. همان بویی که از دم در به بینی ‏اش خورده بود، حالا از توی آش به حلقش فرو رفت. دو قاشق خورد. قاشق سوم را هم به‏زور توی دهانش فرو برد. قاشقش را گذاشت توی آش و دیگر نخورد. دوست علی اصرار داشت که باز هم بخورد و اصرار داشت که صبر کند تا علی و افسانه از خرید برگردند. امّا حالش داشت به‏هم می‏ خورد و نمی‏ توانست صبر کند. پا شد و به ‏زحمت خودش را تا دم در رساند. همان‏جا، بیرون در، بالا آورد. دوست علی گفت “عیبی نداره. از قرار معلوم، غذای ما به شما سازگار نیست.” و در را بست. صدای یک نفرِ دیگر را شنید که می‏ گفت “مزاجشون هنوز عادت نکرده به این غذاها.” از پُشتِ در، صدای خنده ‏ای آمد. صدای چند نفر بود که داشتند می‏ خندیدند. و یکی از خنده ‏ها خنده‏ ی زن بود. نکند خودِ افسانه بود که داشت می ‏خندید. همه به او می‏ خندیدند: افسانه، علی، دوست علی، همه، هرکس که او را می‏ شناخت. زنش همیشه به او می ‏خندید. پی بهانه می‏ گشت که به او بخندد و فردا که خبر بالا آوردنش را شنید، بیش تر از همیشه به او خندید. از شدّت خنده، روی پاهاش بند نبود. نیم ساعت تمام فقط می ‏خندید، زمین را چنگ می‏زد و آب از چشم هاش سرازیر بود.

روی کاغذ نوشت:

این‏جانب به این وسیله اعلام می‏ کنم که جهان جای خوبی برای زندگی کردن نیست.

به عکس عالی‏جناب نگاهی انداخت و خنده ‏اش گرفت. چه قیافه‏ ی خنده ‏داری داشت! “چه ‏قدر شماها به من بخندید؟ اجازه بدهید کمی هم من به شما بخندم.” این دوتا جمله را هم می ‏خواست بنویسد، امّا ننوشت. حالا نوبت او بود بخندد. از سر جاش پا شد و بلند بلند خندید. نه. صدای خنده‏ ی او را کسی از بیرون نمی ‏شنید. حرف های علی تمام شده بود و باز بگومگوهای فامیلی درگرفته بود. داشتند سر همدیگر را می ‏خوردند و حرف های تکراری ردّوبدل می ‏شد. پُزدادن ‏ها، منم‏ منم‏ کردن ‏ها، جوک های بی‏ نمک.

روی کاغذ نوشت: این‏جانب به این وسیله آقای عالی‏جناب را از مقام خود عزل و از این پس خودم شخصاً هدایت مردم را به عهده گرفته و کتاب‏ های خودم را خواهم نوشت.

ادامه دارد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد