گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

می خواستم پر بگیرم 3

نخواهم کرد شما یکپارچه انسانید.. من دارم می میرم.. ولی می خواهم قبل از مرگ، خواهشی از شما بکنم.. می دانم آنقدر جوانمرد هستید که انجامش بدهید..».. در اینجا سرفه ها حمله کردند. ولی این بار همراه تکه های خون که با سرفه هایش پایین می آمدند، اشک هم در اطراف دیدگانش موج می زد! پس از اینکه سرفه ها قطع شدند. سخنش را ادامه داد:« من نقاش بودم نقاش مرده های متحرکی که زندگی را مسخره می کنند.. و زندگان نفس مرده ای که بر مرگ غالب اند!..

 

من در تابلو های خودم، درد بی پایان ملتم را نشان می دادم، و در خم و پیچ رنگها، دروازه های سعادت گمگشته را، بر روی آنها که کلمه ی سعادت، افسانه ای بیش برایشان نیست، می گشادم!

 

من سرشک سرگردان یک فریاد، و فریاد جان به لب رسیده ی بیدادم! من نقاش بودم، ولی چکار کنم، که بخاطر انسانیتی که داشتم، در عنفوان جوانی به چنگ مرگ موسوم به زندگانی افتادم!

 

پدر من، کارگر راه آهن بود، یک روز خبر مرگش را برای من و مادرم آوردند، پدرم زیر چرخ های ترن له شده بود، من آنوقت هجده ساله بودم. مادرم در اثر شنیدن این خبر، و در نتیجه ی استیصال، یکسال پس از مرگ پدرم دیوانه شد! درست بخاطر دارم، وقتس برای نخستین بار برای دیدن مادرم به دارالمجانین رفتم، وقتی مرا دید اصلا نشناخت. و از من یک مشت کبریت خواست! دادم.. از رئیس دارالمجانین پرسیدم که موضوع چیست؟ این کبریت ها را برای چه می خواهد؟

 

گفت: « دیوانه ی عجیبی است از همه کس این خواهش را می کند چوب کبریت ها را می گیرد و در یک گوشه ی اتاق با گریه و خنده ی آمیخته به هم با آنها خط آهن درست می کند!»

 

در اینجا شدت گریه، به مهمان مسلول من اجازه نداد که سخنش را ادامه دهد، مدتها سرفه کرد، مدتها اشک ریخت، به ساعت نگاه کردم، ده دقیقه بیشتر به نیمه ی شب نمانده بود.

 

سرفه ها که دست کشیدند، باز با گریه سخنش را ادامه داد:

 

«..پس از دیوانه شدن مادرم، و پس از دیدار با او بود که من احساس کردم که می خواهم به وسیله ای، به هر وسیله که هست، فریاد بکشم، من نقاش بودم، و نقاش به دنیا آمده بودم، رفتم سراغ قلم و رنگ، باور کنید، شبها تا صبح گرسنه و تنها، فریاد خودم را به سر و روی تابلوهای صامت می کوبیدم یکسال گذشت، یعنی چهار سال پیش بود که اتفاقا دختری مسیحی را در کارگاه یکی از دوستان نقاشم دیدم.

 

هر دو در یک لحظه، بدون آنکه بدانیم چرا، دل به هم بپرسیم،هر دو در یک لحظه ی ناتمام، بدون آنکه بپرسیم چرا، برای یکدیگر، بجای یکدیگر مردیم! اسم آن دختر «لائورا» بود!

 

«لائورا!..»

 

وقتی این کلمه را شنیدم، بی اختیار از جایی که نشسته بودم پریدم دو سه بار بیرون رفتم و آمدم، چند دسته از مویی که در سر شوریده داشتم، با فشار انگشتان لرزان کندم غیر ممکن بود این نقاش مسلول، آنوقت، لائورا؟خاک بر سرم! به ساعت نگاه کردم، نزدیک نیمه شب بود، فکر کردم چند دقیقه بعد، فریاد شوپن، از لابلای دندانه های پیانوبلند می شود و آنوقت تکلیف من با این انسان ناکام چیست؟

 

نقاش بدبخت، ماتمزده به من به حرکات من نگاه می کرد.

 

اعصاب خودم را کنترل کردم، رفتم در کنارش نشستم، گفتم: معذرت می خواهم «من شاعرم و گاهی اوقات تاثرات مرا دیوانه می کند!» انسان بود، انسانی بود که خوب درک می کرد، قانع شد، با یک نگاه انسانی به من فهماند که می فهمد خوشحال شدم و از او خواستم که ادامه دهد ادامه داد: «...عشق من و لائورا، از همان کارگاه شروع شد، و در همان کارگاه پایان یافت: اینکه می گویم پایان یافت، مقصود این است که ما با هم ازدواج کردیم، ازدواج ما سر و صدای عجیبی به راه انداخت محافل مسیحی، زن مرا کوبیدند، که چرا با آنهمه زیبائی، از میان اینهمه جوان مسیحی، مرا برای ازدواج انتخاب

کرده است!... و محافل مسلمان مرا بیچاره کردند و پایه ی تهمتشان همان بود که درباره ی لائورا گفتم: که چرا من میان این همه دختر مسلمان زن مسیحی را گرفتم! من داشتم دیوانه می شدم، چطور می توانستم به این انسان های از خود راضی بفهمانم که احساس و فهم متقابل بالاتر از این حرفهاست، من و او همدیگر را می فهمیدیم درد او را، تمنای او، را من «با تبادل بدون حرف نگاه ها » درک می کردم و او ترجمان احساسات انسانی من بود شش ماه به این وصف گذشت: در عرض این شش ماه، علی رقم همه ی تهمتها، من و لا ئورای من، در کنار هم بخاطر هم، زندگی می کردیم و او تا آنجا که نفس داشت،

در پرورش استعداد من می کوشید. چون من به شوپن علاقه داشتم، هر شب، نیمه ی شب به خاطر من، تریستس شوپن را می نواخت.

 

همه شب، نیمه شب، تریستس شوپن ای داد و بیداد!... غیر ممکن است می خواستم فریاد بکشم: که خاموش دیگر چیزی مگو، تعریف مکن، دیوانه شدم، مردم ای نقاش ولی احتیاج به گفتن من نداشت سرفه ها به داد من رسیدند، این بار سرفه ها شدیدتر و خونین تر از دفعات گذشته بود، سرفه نبودند، عصاره ی وجود او بود که بصورت لخته های خون از بدنش خداحافظی می کردند!.. دلم می خواست علی رقم میل انسانی من!... او قبل از نیمه شب می مرد!...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد