گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

می خواستم پر بگیرم 4

تنها، بخاطر اینکه تریستس شوپن را نشنود...! ولی یکباره قلبم پارچه پارچه فرو ریخت! ساعت دیواری فریادش بلند شد که: نیمی از شب گذشت!.. مهمان من سرفه می کرد، که ناگهان پیانو ناله کرد!.. «شوپن» شوپن نه، «لائورا» شکوه ی دیرینه اش را سر داد شکننده بود! مرگ بود! جنون بود!سرسام بود و بدبختی شما نمی دانید، شما چه می دانید چه می گویم؟ چه می خواهم بگویم؟ مهمان من، نقاش بخت برگشته، یکدفعه لال شد سرفه ها به زوزه تبدیل شدند، زوزه شد فریاد، فریاد گنگ، فریاد گیج! بلند شد، همان مهمان من که از جا نمی توانست تکان بخورد، یک دفعه از جا پرید، رفت به طرف پنجره،

پنجره ای که به طرف اتاق لائورا باز می شد! طوفان بیداد می کرد، و ناله ی پیانو، در پریشانی فریاد بادهای سرگردان، دل همه ی آسمان را به لرزه می انداخت! نقاش، لحظه ای سراپا گوش، دم پنجره ایستاد، سراپای پیکر نحیفش در آن لحظات بحرانی، یکپارچه سوال بود!.. بر گشت نگاهی بصورت رنگ پریده ی من افکند، یک دفعه قهقه ای دیوانه کننده سر داد، فریاد کشید: « شما! آه.. شما هم می شنوید؟ این آهنگ را می گویم؟ شما نمی شنوید؟» بعد خنده اش بلندتر شد، آنوقت یکدفعه خنده را قطع کرد، سیل سرشک، دیدگانش را با هر چه تمنای مبهم در حسرت بیکرانشان بود، غرق آب کرد! من احساس

کردم قبل از آنکه شاهد پایان این فاجعه باشم، جانم دارد به لبم می رسد، سراپا حیرت و وحشت به او نگاه      می کردم، لائورا، خونسرد و بی خبر از همه جا و همه چیز، آهنگ را ادامه می داد! ناگهان نقاش با صدایی که من تصور نمی کردم از پیکری چنان در هم شکسته و ضعیف بیرون آمدنش ممکن باشد، فریاد کرد: « لائورا، آخ لائورای من؛ مزن؛ ناله مکن؛ دیوانه شدم، مردم، مردم لائو..ر..ا.. آخ لائو...» نفسش بند آمد؛ سرفه ها شروع شدند چند تکه سرفه ی خون آلود پیچ و تابی محتضرانه. آنوقت... سکوت!..

 

آهنگ پیانو قطع شد، همه جا سکوت، همه جا ساکت، تنها بادهای سرگردان بودند که فریادشان به شیون تبدیل شده بود! شیون مرگ، مرگ یک انسان، انسان نقاش!

 

نقاش بخت برگشته، آخرین لحظات زندگی را در آغوش لرزان من طی می کرد نه حرف می زد، نه سرفه می کرد، همه ی تک سرفه ها، تک نفس شده بودند... تک تک نفس می کشید، تقلا می کرد دست مرا می فشرد، می خواست چیزی بگوید، خیلی دلش می خواست، حتما چیزی گفته باشد «پیامی، وصیتی  ولی قدرتش را نداشت، بلند شدم سرش را که روی زانویم بود، آهسته زمین گذاشتم، کمی آب به صورتش زدم، زنده شد! نفس عمیقی کشید، گفت: «من رفتم... اگر او را دیدید... دستش را بخاطر من بفشارید، به او بگویید که من با همان آهنگی که نخستین بار... پش از پایان آن تو را بوسیدم حالا حالا!... دیگر هیچ نه هیچ به او

نگویید که من کجا و چگونه مردم، اصلا نگویید که مردم!.. دلم هیچ... نمی خواهد دلش را دل شکسته اش را یکبار دیگر بشکنم. اگر پرسید چه به سر من آمد، بگویید...» داشت حرف می زد، که یکدفعه در اتاق باز شد! خاک بر سر من! چه می دیدم، خداوندا! اشتباه نبود! نه نبود... خودش بود، بیجامه ای وصله کرده بر تن، موهای آشفته، سر و صورت رنگ آلود، آنوقت ساکت، خیلی ساکت، همه اش در فکر این بودم که حالا چه خواهد شد!... از هر گونه پیش بینی عاجز بودم... اصلا دلم نمی خواست هر گونه پیش بینی کرده باشم. لائورا، همانطور ساکت دم در ایستاده بود،... تا اینکه نقاش بخت برگشته بر زمین

افتاد، سرش را آهسته بلند کرد، نتوانست نگه دارد، سرش با ضربت به زمین خورد، دوباره تلاش کرد نشد، شروع کرد به خزیدن... لائورا همانطور مثل مجسمه ایستاده بود!... نقاش بدبخت، خزیده به طرف او می رفت... آنقدر رفت تا به زیر پایش افتاد. و دیگر هیچ!... همانطور که افتاد... مرد!...

 

امروز یکسال از آنشب می گذرد. یکسال است که دختر کوچولوی نقاش، شوهر لائورا در خانه ی من است، او از گذشته ی خودش، نه از مادرش، نه از پدرش هیچ خبر ندارد.

 

مرا «پاپا» صدا می کند، وتنها هنگام خوابست که دلش مادرش را می خواهد! پس از مرگ نقاش، یادداشت کوچکی در جیب او یافت شد، که از گذشته ی او هیچ اطلاعی نمی داد تنها در دو جمله ی ناقص خواسته بود که او را در دامنه ی همان کوهی که نخستین بار، با لائورای خودش، شب را در آنجا گذرانده بودند، بخاک سپارند، و بر فراز مزارش، فقط بخاطر یاد بود لائورای خودش که مسیحی بود، صلیبی نصب کنند... من این کار را کردم، ولی درباره ی لائورا، از من چیزی نپرسید.

 

همان قدر بدانید که کسانی که به دارالمجانین می روند، بیش از همه، دو دیوانه ی بدبخت، موجبات تاثرشان را فراهم می کند.

 

یکی از آنها پیر زنی است که مرتبا با چوب کبریت خط آهن می سازد، و دیگری زن زیبا روی جوانی که عکس روی کبریت ها را با زحمت زیاد می کند، به دیوار می زند و قوطی کبریتها را به صورت دندانه های پیانو ردیف می چیند، به عکس های روی دیوار نگاه می کند... و با انگشتان لرزان... روی قوطی کبریتها پیانو می نوازد!..

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد