گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

چند ماه بود

چند ماه بود

که مادرم مرتب از من میخواست تا ازدواج کنم وتشکیل خانواده بدهم ویادآور می شد که سی ساله شدم من همه اش از زیر آن در میرفتم بلاخره اصرارهای مادرم به نتیجه نشست ومن تسلیم شدم وقبول کردم مادرم گفت:اگر دختری در نظر دارم بهش معرفی کنم تا دست به کار بشه گفتم: نه من کسی را در نظر ندارم .مادرم خوشحال گفت:اگر تو در نظرنداری من برات در نظر گرفتم دختر فریده خانم همین الان زنگ میزنم وقت میگیرم گوشی را برداشت وتماس گرفت!! خوشبختانه دختر فریده خانم نامزد کرده بود من اون روز از دست اصرارهای مادرم خلاص شدم روزها میگذشت خبری از مادرم نبود حرفی نمیزد یواش یواش دلم شور افتاد با خودم گفتم نکنه مادرم نتونه کسی را پیدا کنه اونقدر مادرم از تنهایی گفته بود که دیگه میترسیدم تنها بمونم ،مادرم صبحها پیاده روی می رفت وکلی دوست داشت یکی از خانمهایی که همراه مادرم پیاده روی میکرد دختری را نشان مادرم داد .مادرم هم بدون از دست دادن یک ثانیه با مادر دختر هماهنگ کرد وبرای بعد ازظهر قرار گذاشت تا برای دیدن دختر به منزل اونها برویم توی اداره بودم که مادرم زنگ زد وخبرداد .ساعت دو خونه اومدم دوش گرفتم کت وشلوار سرمه ای که به تازگی خریده بودم پوشیدم ادکلن زدم وهمراه مادرم راه افتادم سر راه گل خریده وسر ساعت پنج رسیدیم .با احترام ما را پذیرفتند وبه اتاق پذیرایی راهنمایی شدیم تعارف اولیه که تمام شد دختر خانم چای آورد از خجالت نتونستم نگاه کنم فنجان را از سینی برداشتم وتشکر کردم اسم مادر دختر مهناز بود مادرم اسم دختر را پرسید پروین خانم گفت:اسم دخترم پرستو ست .خوشم اومد نیم ساعت از ورودمان نگذشته بود که مادرم از پروین خانم خواست تا اجازه بده من با پرستو خصوصی صحبت کنم .اجازه صادر شد ومادرم ومهناز خانم از پذیرایی به اتاق خواب رفتند ومن وپرستو تنها شدیم سرم را بلند کردم توی چشمهاش معصومیت خاصی بود ومن شیفته این معصومیت شدم از نظر ظاهر کار تمام بود باید میدیدم اخلاقش چطوره از اب وهوا واطراف شروع کردیم به حرف زدن تا رسیدیم به اصل مطلب پرسیدم قصد شما از ازدواج چیه؟حرفم را گرفت وجواب داد تشکیل خانواده، بیرون اومدن از تنهایی به طور کل تغییر وتحول میخواهم یک زندگی بسازم که متعلق به من باشه کنار اینها گفت از بچگی عاشق لباس عروسه و همیشه دلش می خواسته لباس عروس بپوشه ار رک گویی پرستو خیلی خوشم اومد مخصوصا از حرف آخرش خنده ام گرفت بهش گفتم یک راز بهت بگم گفت: بگو گفتم :من هم از بچگی دلم میخواست لباس دامادی بپوشم هر دو باهم خندیدیم به توافق رسیدیم صدای خنده ما به گوش مادرها رسید مطمئن هستم مادرم قند توی دلش آب شد مراسم خواستگاری با خداحافظی ما تمام شد فردا مادرم با مهناز خانم تماس گرفت وجواب خواست جواب مثبت ادامه مراسم را پشت سر داشت بله برون ،نامزدی وبلاخره عقد وعروسی در عرض سه ماه من وپرستو خونه مشترکمان را ساختیم پرستو دختر کاملی بود همیشه خونه تمیز ومرتب غذا آماده وهرروز آراسته وزیبا!! از اینکه تا اون روز مجرد مونده بودم خیلی از دست خودم حرص میخوردم .تلاش میکردم تا آینده خوبی برای همسرم بسازم از روزیکه پرستو وارد زندگی من شد برکت حقوق من زیاد شد با حقوقی که داشتم قبلا به سختی خودم را اداره میکردم اما حالا با همان حقوق زندگی خوبی داشتم با گرفتن چند تا وام ماشینی خریدم تفریح ما بیشتر شد هیچ مشکلی نداشتیم حتی یادم نمیاد در عرض یک سال که از زندگی مشترکمان میگذشت یک برخورد یا دعوایی بین ما پیش اومده باشه .ورود یک نوزاد پسر گرمی وشیرینی بیشتری به خونه ما داد مخارج ما بالا رفت ومن ناچار برای تامین معاش خانواده ام با ماشین وارد آژانس شدم از صبح تا عصر توی اداره بودم ساعت شش خونه می اومدم با پرستو وپسرم سرگرم میشدم ساعت ده شب میرفتم آژانس تا دو سه صبح کار میکردم اوضاع مالی بهتری داشتیم من به خاطر پرستو وپسرم راضی بودم هرکاری انجام بدم .یکی از همین شبها دنبال مسافری رفتم مسافر زن بود با یک ساک کوچیک سوار ماشین شد پرسیدم کجا تشریف می برید؟با گریه گفت:شما برو بهت میگم .بی سروصدا راه افتادم چند خیابان که گذشتیم دوباره پرسیدم :کجا باید بروم ؟گریه کرد کنار خیابان توقف کردم گفتم تا مسیر را مشخص نکنید راه نمی افتم اگر هم جایی نمیروید من شما را همان جا که سوار کردم پیاده میکنم .اشک امان نمیداد یک کلمه حرف نزد نگاهش کردم زن زیبایی بود سنی هم نداشت جوان بود زمان میگذشت ومن هنوز نمیدونستم چی کار کنم کلافه شده بودم تا اینکه به حرف اومدگفت:آقا ببخشید من توی این شهر غریبم وکسی را ندارم از شهرستان اومدم آدرسی داشتم به اونجا رفتم ولی قوم وخویشم از اونجا اسباب کشی کرده ومن توی این شهر غریبم جایی برای رفتم ندارم نمیدونم کجا برم گفت وگریه کرد دلم به حالش سوخت مهمان نوازیم گل کرد وگفتم:ببخشید خانم اگر سوء تفاهم نشه بریم خونه ما من متاهل هستم وزن وبچه دارم تا فردا که نمیتونی توی کوچه باشی .خوشحال شد وگفت:مزاحم نباشم ؟گفتم :نه .وبه طرف خونه راه افتادم از بلاتکلیفی درآمدم وقتی پرستو این زن را دید شوکه شد وپرسید این دیگه کیه ؟ماجرا را تعریف کردم گفت: خیلی کار بدی کرد آوردیش خونه به تو چه مربوط بود که جایی داره یا نه تو باید اونو می بردی ترمینال تا برگرده شهرستان نه اینکه بندازی ور دلت بیاری خونه گیج شدم واز کارم پشیمان عذر خواهی کردم اما نگاه پرستو خشمگین تر از آن بود که ادامه بدهم .پرستو گفت: فورا زنگ بزن مادرت بیاد .گفتم :الان ساعت دو نصف شبه نمیشه .پرستو گفت:چطور من زابراه بشم ولی مادرت آب توی دلش تکون نخوره الان خودم زنگ میزنم وگوشی را برداشت وشماره مادرم را گرفت واز او خواست تا به خونه ما بیاد در این بین زن مهمان توی پذیرایی روی مبل نشسته بود ومتوجه مکالمه بین من وپرستو نبود .پرستو گفت: تو خجالت نکشیدی یک زن غریبه را که میگی نمیشناسی را آوردی خونه ؟ دلت خیلی سوخته بود می بردی خونه مادرت !!از کاری که کرده بودم پشیمان بودم ولی چاره ای هم نداشتم تنها ناجی من مادرم بود با آمدن مادرم مشاجره بین من وپرستو تمام شد مادرم پرستو را آرام کرد وخودش رفت توی پذیرایی با دیدن زن شوکه شد فریادی از شوق کشید وزنرا بغل کرد من وپرستو با تعجب شاهد این صحنه ها بودیم از مابین حرفهای اونها متوجه شدم که این زن دختر همکلاسی مادرم است از شباهت زیادی که به مادرش داشت مادرم اورا شناخته بود با آشنایی این دو اوضاع عادی شد پرستو اون موقع شب از همه با چای پذیرایی کرد ساعت سه را نشان میداد مادرم دست زن مهمان که افسانه نام داشت را گرفت وگفت:تو باید مهمان من بشی من هم از خدا خواسته با آنها همراه شدم اما مادرم گفت:نه پسرم تو صبح باید بری سرکار برای ما یک آژانس بگیر این جمله را طوری ادا کرد که من سریع زنگ زدم وآژانس خواستم نیم ساعت بعد من با خانواده ام در آرامش بودیم اون شب پر ماجرا گذشت فرصتی هم پیش نیامد تا از مادرم در باره مهمان ناخوانده سوال کنم چند روز گذشت مادرم به خونه ما اومد ومن را کناری کشید وگفت:مرد حسابی این کی بود که آورده بودی خونه ؟منظورم همون زنه است .گفتم دختر دوست شما؟گفت:خیلی ساده هستی من نه اون نه مادرش را می شناسم.پرسیدم پس با هم کجا رفتید ؟گفت: اون از من یک دستی خورد من با اون از خونه شما بیرون رفتم چون احساس خطر کردم وحس من هم درست بود اون تصمیم داشته برای اینکه به شوهرش ثابت کنه میتونه جواب خیانت را با خیانت بده قصد داشته با تو یا هرکسی که جلو راهش سبز بشه رفیق بشه تا از شوهرش انتقام بگیره تو شانس آوردی زنت به من زنگ زد افسانه به خیال اینکه من دوست مادرش هستم توی راه به من اعتراف کرد من هم تا میتونستم نصیحتش و کمکش کردم همان شب با افسانه رفتیم در خونه اش شوهرش داشت از نگرانی دق میکرد با دیدن من وافسانه خوشحال شد زن وشوهر را آشتی دادم وبه شوهرش سفارش کردم تا از افسانه مراقبت کنه ودست از پا خطا نکنه الان هم اومدم گوش تورا بکشم تا عبرت بشه دیگه از این کارها نکنی با مسافر اینقدر صمیمی نشو کار دستت میده این همه داستان می نویسند این همه تعریف میکنند برای آدمهایی مثل توست .با شنیدن حرفهای مادرم رفتم توی فکر اگر این زن موفق میشد از شوهرش انتقام بگیره زندگی من از بین میرفت زندگی مشترکی که با پرستو ساخته ام را داغون میکردخدا را شکر کردم که مادرم به دادم رسیده و من از همچین خطری جسته ام ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد