گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

بیوگرافی علی صادقی

بیوگرافی علی صادقی

نام و نام خانوادگی: علی صادقی

تاریخ تولد: 14 آذر 1359

محل تولد: بیمارستان طرفه تهران

مدرک تحصیلی: فوق دیپلم کامپیوتر

ساکن: خیابان شریعتی تهران

علی صادقی متولد 14 آذر 59 است و در بیمارستان طرفه تهران متولد شده است. پدرش تراشکار و مادرش خانه دار است یک خواهر کوچکتر و یک برادر بزرگتر از خودش دارد.

بیوگرافی هنری وی شامل اثار زیر می باشد:

آفتاب عالم تاب، فرزندان ایران، تابستانه پاییزه زمستانه، دردسر والدین، پشت کنکوری ها، کوچه اقاقیا، هوو، خانه به دوش، ترش و شیرین، تیغ زن، ...

با مجموعه آفتاب عالم تاب ساخته امیر سماواتی و مازیار حبیبی نیا وارد عرصه ی سینما شد.

اصلاً اهل فوتبال نیست و بین سازها به گیتار برقی بیشتر علاقه دارد.

خود او کار کوچه ی اقاقیااش را بیشتر از بقیه دوست دارد. بزرگترین آرزوی وی این است که آخر و عاقبتش به خیر باشد.

ایده ی وی در زندگی این است که یک مزرعه داشته باشد در استرالیا با گاو

خوبی اخلاق وی این است که دروغ در کارش نیست. بدی اخلاقش هم اینه که خیلی رک است.

در زندگی بیشتر ازموسیقی گوش دادن لذت می برد.

کارتون مورد علاقه علی صادقی در دوران کودکی یه کارتون عروسکی به نام ارگ و جیرجیر. بن و سباستین، گامبا (یه موش بود که خونه شود گم کرده بود) یونیکو اسب شاخداراست

لیلی تشنه تر شد

لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است

خاکستر لیلی هم دارد میسوزد.امانتی ات راپس می گیری؟

خدا گفت:خاکسترت را دوست دارم.خاکسترت را پس می گیرم

لیلی گفت:کاش مادر می شدم.مجنون بچه اش را بغل کند

خدا گفت:مادری بهانه ی عشق است.بهانه ی سوختن.تو بهانه ی عاشقی.تو بی بهانه میسوزی

لیلی گفت:دلم زندگی میخواهد ساده بی تاب.بی تب

.....خدا گفت:اما من تب وتابم.بی  من میمیری

لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غمگین است.مرگ من.مرگمجنون.پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت:پایان قصه ات اشک است.اشک دریاست.

دریا تشنگی است و من تشنگی ام.تشنگی و آب.پایانی ازین   قشنگ تر بلدی؟

لیلی گریه کرد.لیلی تشنه تر شد

مهاجر

مهاجر

روی  قبرم بنویسید مسافر بوده است......بنویسید که مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست......او در این معبر بر حادثه عابر بوده است

صفت شاعر اگر همدلی وهمدردیست......در رسایم بنویسید که شاعر بوده است

.بنویسید اگر شعری از او مانده بجای......مردی ازطایفه شعر معاصر بوده است

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست......بنویسید دراین مرحله کافر بوده است

غزل حجرت من را همه جا بنویسید......روی قبرم بنویسید مهاجر بوده است

فرشته بیکار

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست

وبه کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود،دسته بزرگی از

فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی

را که توسط پیک ها از زمین می رسند،باز می کنند وآنها را

داخل جعبه می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید شما چه کار

می کنید؟فرشته درحالی که داشت نامه یی را باز می کرد،

گفت اینجا بخش دریافت است وما دعاها وتقاضاهای مردم

از خداوند را تحویل می گیریم.مرد کمی جلوتر رفت.باز تعدادی

از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و

آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.مرد پرسیدشماها

چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت اینجا بخش

ارسال است،ما الطاف ورحمت های خداوند را برای بندگان به

زمین می فرستیم.مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که

بیکار نشسته است.با تعجب از فرشته پرسید شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد اینجا بخش تصدیق جواب است.مردمی که

دعاهایشان مستجاب شده،باید جواب بفرستند ولی فقط

عده بسیار کمی جواب می دهند.مرد از فرشته پرسید مردم

چگونه می توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ دادبسیار ساده،

فقط کافیست بگویند خدایا شکر

دکتر علی شریعتی

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.

یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پائیز بود .آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند.

هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بی‌خودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس می‌کردم که تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم می‌ماند .عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.

آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمی‌گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاق‌های آن بیشتر آئینه‌کاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاق‌های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم درک داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می‌تابید. چهره معصوم همکلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می‌خورد.

درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت. همه هم سالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

مدرسه ما بچه اعیان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت.

مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در می‌رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می‌دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می‌کرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می‌کند .پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد .بچه‌ها هم کم و بیش تعجب کردند.

خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اول سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.

با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

درین حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته‌های عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بیخود و بی‌جهت از ترک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد .حیرت‌زده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم .مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت:

«به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست .صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:

«دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!»

حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می‌کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد .وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:

«بچه می‌خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دکون میرسلیمون عینک‌ساز!» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم .پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

لطفا دست نزنید!

لطفا دست نزنید!

این قلب شکستنی است!

اگر من بی وفا  بودم ، پس چرا در گذشته تنها بودم، بی وفایی مثل تو ،

مرا در دام تنهایی انداخت!

اگر اشکهای من ظاهری است ، حرفهای دلم دروغین است ،

پس چرا بر روی قلبم نوشته که ( لطفا دست نزنید که این قلب شکستنی است! )

تو که با پاهایت بر روی قلبم آمدی و آن را شکستی ،

پس چرا هنوز قلبم به امید فردا ماندنی است !

فردا دلم را به رویاها خوش کرده ام ، رویایی که دیگر تو درون آن نباشی

و هیچ ردپایی را از تو درآنجا نبینم

که اگر ببینم آتش میگیرم ، برای همیشه از من دور شو

که نمیخواهم  از غصه بودن تو بمیرم!

روزی بود روزگاری، تو بودی و من نیز دیوانه تو بودم ، تو قلبم را شکستی ،

قصه عشق را ناتمام گذاشتی و رفتی ،

قصه را دیگر کسی نخواند ، تو مرا در قصه جا گذاشتی ، قصه تمام شد

و من نیز از یادت فراموش شدم!

این دیگر قصه نیست ، حقیقتیست تلخ ، از آنچه در قلب شکسته ام میگذرد!

با این نفرتی که نسبت به تو دارم ، تا غرورت را بیش از این نشکسته ام ،

قلب هزار رنگت را بردار و از اینجا برو !

اگر من بی وفا بودم ، اگر برایت کم گذاشتم و عاشقت نبودم ،

پس چرا آن زمان که رهایت کردم همه میگفتند

( ساده بودی که عاشق بودی ، روز و شب اشک میریختی و دیوانه بودی ،

آفرین به تو که رهایش کردی ، او لایق تو نبود ، تو حتی قلبت را نیز فدایش کردی !)

اگر اشکهای من ظاهری است ، حرفهای دلم دروغین است ،

پس چرا بر روی قلبم نوشته که ( لطفا دست نزنید که این قلب شکستنی است! )

http://daftareshghee.persiangig.com/image/love.gif

دو داستان در مورد شانس

دو داستان در مورد شانس

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

"هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد."

بیوگرافی علی صادقی

بیوگرافی علی صادقی

نام و نام خانوادگی: علی صادقی

تاریخ تولد: 14 آذر 1359

محل تولد: بیمارستان طرفه تهران

مدرک تحصیلی: فوق دیپلم کامپیوتر

ساکن: خیابان شریعتی تهران

علی صادقی متولد 14 آذر 59 است و در بیمارستان طرفه تهران متولد شده است. پدرش تراشکار و مادرش خانه دار است یک خواهر کوچکتر و یک برادر بزرگتر از خودش دارد.

بیوگرافی هنری وی شامل اثار زیر می باشد:

آفتاب عالم تاب، فرزندان ایران، تابستانه پاییزه زمستانه، دردسر والدین، پشت کنکوری ها، کوچه اقاقیا، هوو، خانه به دوش، ترش و شیرین، تیغ زن، ...

با مجموعه آفتاب عالم تاب ساخته امیر سماواتی و مازیار حبیبی نیا وارد عرصه ی سینما شد.

اصلاً اهل فوتبال نیست و بین سازها به گیتار برقی بیشتر علاقه دارد.

خود او کار کوچه ی اقاقیااش را بیشتر از بقیه دوست دارد. بزرگترین آرزوی وی این است که آخر و عاقبتش به خیر باشد.

ایده ی وی در زندگی این است که یک مزرعه داشته باشد در استرالیا با گاو

خوبی اخلاق وی این است که دروغ در کارش نیست. بدی اخلاقش هم اینه که خیلی رک است.

در زندگی بیشتر ازموسیقی گوش دادن لذت می برد.

کارتون مورد علاقه علی صادقی در دوران کودکی یه کارتون عروسکی به نام ارگ و جیرجیر. بن و سباستین، گامبا (یه موش بود که خونه شود گم کرده بود) یونیکو اسب شاخداراست

بیوگرافی بهرام رادان

بیوگرافی بهرام رادان

نام : بهرام رادان

تاریخ تولد: 8 اردیبهشت 1358

مدرک: کارشناس مدیریت بازرگانی

در سال 1378 در آموزشگاه هـیوا فیـلم بازیگری را آموخت.

در اولین حضور سینمایی تنها به واسطه چـهره اش شناخته شد: “شور عشق”

لیلا حاتمی و بهرام رادان

سیامک انصاری و بهرام رادان

اما فیلم به فیلم به دانش سینمایی خود افـزود و توانست فوت و فن بازیگری را بیاموزد تا اینکه در چهارمین نـقش آفـرینـی اش کاـندید دریافت تندیس بهترین بازیـگر نـقـش اول در پـنـجـمیــن جشن خانه سینما شد: “آواز قو”

دوسال بعد در بیست و دومــین جشـنواره فیلم فـجر سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نـقـش اول را تصاحب کرد: “شمعی در باد”

هنرپیشه -او را به جرات می توان یک استعداد تمام عیارو یک حادثه کم سابقه سینمای ایران دانست. اگر چه حضور اولش تنها به یک چهره و چشم آبی و زیبا محدود می شد ، اما رادان ثابت کرد که می تواند در حد و اندازه های یک ستاره بدرخشد . انتخابهای بعدی رادان در عمده موارد ، آگاهانه او را به مسیری درست هدایت کرد که امروز می تواند با افتخار آن تندیس زرشک زرین را برای شور عشق نادیده بگیرید. بهرام متولد 1358 و کارشناس مدیریت بازرگانی است ، او در سال 78 در آموزشگاه هیوا فیلم بازیگری را آموخت و همان سال برای بازی در شور عشق ساخته نادر مقدس انتخاب شد . داستان عاشقانه فیلم و چهره جذاب دو جوان اول کار یعنی رادان و ومهناز افشار فروش فیلم به زیبایی شکوفا شد و او امروز خود را به نمایش بگذارد. استعدادهای درونی رادان در هر فیلم در هر فیلم به زیبایی شکوفا شد و امروز ستاره ای است که مورد توجه هر کارگردانی قرار گرفته و تقریبا هر نقشی را در کارنامه اش بازی کرده. حضور بعدی او درآبی به کارگردانی حمید لبخنده باز می گردد که سال 79 ساخته شد و او در کنار سوپر استاری چون هدیه تهرانی به زور آزمایی می پرداخت. ساقی را در کنار یکتا ناصر بازی کرد که همان سال ساخته شد . اما چندان کار قابل توجهی نبود . سال 80 آواز قو از او به اکران در آمد که نقش مقابلش بر عهده ساره آرین بود. این فیلم ساخته سعید اسدی با فروش بسیار بالایی روبرو می شود و بازی رادان مورد توجه هئات داوران قرار می گیرد و او را کاندیدا دریافت جایزه نقش اول می کنند . از اینجا به بعد رادان می شود ستاره اول سینمای ایران که بالا طرفداران بیشماری مواجه بود. همان سال در تجربه فیلم کوتاه ابراهیم شیبانی با نام طلوع تاریک بازی می کند و اینگونه سال 80 را با موفقیت به پایان می رساند. محبوبیت رادان کارگردانان را متوجه او می سازد و همه به سویش هجوم می آورند.

سال 81 ،داریوش فرهنگ از او در رز زرد استفاده می کند که یک درام ترسناک نوجوان پسند بود. فیلم برداشتی ضعیف از اثر هالیوودی می دانم تابستان گذشته چه کردی ؟ که با استقبال مناسبی روبرو می شود. سپس در عطش ساخته محمد حسین فرح بخش بازی کرد که اثر چندان حرفه ای به شمار نمی رفت.بهروز افخمی در برگردان سینمایی یک اثر دشوار ادبی او را مورد ارزیابی قرار داده و این گونه فیلم عجیب گاو خونی ساخته می شود که رویکرد رادان به سینمای متفاوت و به دور از جنجال و جنبه های تجاری محسوب می شد.بازی در این نقش متفاوت به شدت مورد تحسین واقع می شود و رادان ثابت می کند که می تواند به عنوان بازیگر آثار هنری هم محسوب شود. سال 82 در سه کار درخشان به تم های بسیار متفاوت به عنوان بازی می کند که نشان از دقت انتخاب کارکترهای متفاوت داشت. ابتدا در ساخته درخشان بنی اعتماد با نام ننه گیلانه بازی می کند که از جمله بازی های اثر گذار و زیبای او به شمار می رود . او در این فیلم به نقش پسر فاطمه معتمد آریا که در بازگشت از جنگ دچار معلولیت جسمی شده و نامزدش تن به ازدواج ناخواسته داده است.رادان با نقش آفرینی خود در این قالب دشوار همه را انگشت به دهان می کند اما هیات داوران جشنواره بیست و سوم حضور او را نادیده می گیرند. سپس در اثر پر فروش شمعی در باد در کنار شهاب حسینی و حسام نواب صفوی به بازگویی مشکلات روز جوانان و مساله اعتیاد به قرص های توهم زا می پردازند . این دومین کار رادان با یک کارگردان خانم (پوران درخشنده )بود. سپس به تیم سربازهای جمعه مسعود کمیایی می پیوندد و در واقع به جای گلزار که از بازی در فیلم کنار کشید می آید، او در رستگاری در هشت و بیست دقیقه به کارگردانی الوند در سال 83 نقشی به شدت متفاوت را تجربه می کند و باز در کنار شهاب حسینی قرار می گیرد . ازدواج صورتی در نوروز 84 اکران می شود ،اما رویکردی منجر به شکست برای رادان در عرصه کمدی محسوب می شود. او بازی در ساخته آخر کمیایی با عنوان حکم را به پایان رسانده. مشغول بازی در تقاطع می باشد. بهرام رادان به خاطر بازی در شمعی در باد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول را تصاحب کرد.

در مورد او:

ا برادر به نام شهرام و یک خواهر به نام الهام و یک خواهر ناتنی به نام ژیلا دارد .

و حیوان خانگی او یک سگ است

نامه دختری به جومونگ که لو رفت

نامه دختری به جومونگ که لو رفت

سلام آقای جومونگ.

امیدوارم حالتان خوب باشد و ملالی در وجود شریف نباشد.

اگر از احوال اینجانب و سایر هموطنان بپرسید بنده که مخلص جناب عالی و تمام اعضای گروه دامون هستم.

هموطنان هم همگی دوست دار جناب عالی هستند و هرسه شنبه و جمعه مشتاقانه پای تلویزیون می نشینند تا جمال مبارک جنابعالی و یاران را ببینند و مرحبا بگویند و بر هر چه تسو و تسوئیان لعن و نفرین بفرستند.

و البته بعضی ها هم به خاطر تماشای جمال کم مثال بانو سوسانو به تماشای سریال شما می نشینند.

به من چه؟

مرا که توی قبر اونها نمی گذارند.

غرض فقط این بود که بگویم اینجا همه جور آدمی هست.

آقای جومونگ من خیلی خوشحالم که سریال شما را تلویزیون ما نشان می دهد.

آخه می دانید؟

ماتوی سرزمین بزرگ مان اصلا آدمی مثل شما نداریم!

نه درتاریخ مان نه در قصه ها و افسانه هامان مثل شما نداریم.

به همین جهت دیدن شجاعت های شما، درستی شما، کاردانی شما برایمان لذت بخش است.

چه کسی می تواند سه تا تیر در کمان بگذارد و هرسه رابه هدف بزند؟

چه کسی می تواند آنهمه صبرکند تا اعتماد آدمی مثل تسو را به دست بیاورد؟

چه کسی می تواند یک تنه به وسط یک فوج بزند و همه را از دم تیغ بگذراند؟

این کار فقط و فقط ازجنابعالی برمیاید.

عموی پدرم می گوید رستم زور صدتا جومونگ راداشته است.

ولش کنید لطفا، پیر است و هذیان می بافد. کلی هم اسم های اجغ وجغ مثل گیو و گودرز و سیاوش و بیژن و کیخسرو و اینها پشت سرهم ردیف می کند که مثلا اینها اساطیر مایند.

من که جدی اش نمیگیرم اگر آنها اسطوره بودند، اگر از جنابعالی سر تر بودند چرا صدا و سیمای ما ازشان فیلم نمی سازد؟

مگر رستم همانی نبود که چند وقت پیش ها یک سریالی ازش نشون داد؟

اونکه اصلا لاجون بود. فقط حرف میزد . اگر اسطوره ما اون بود ما اصلا اسطوره نخواستیم.

داداشم دیروز که ازمدرسه اومد ازقول معلم تاریخشون می گفت که ما یه ستارخانی داریم که مثل جومونگ افسانه نیست و واقعی است و تازه از جومونگ هم چیزی کم نداره و کلی ازشجاعت و کاردرستی اش گفت.

گفتم داداشم گوش کن. من هم ستارخان راخوب می شناسم. همونی یه که اسمش رو خیابون دایی اینهاست. اما اگه کارش درست بود لابد یه فیلمی، سریالی چیزی ازش می ساختند.

بد که نگفتم.

خلاصه اینجا هرروز یه اسطوره علم می کنند که مثلا ازشما سرتر باشه اما نمی شه.

اما گوش من بدهکار این حرفها نیست.

من فقط مخلص جومونگم و غیر جنابعالی اسطوره ای ندارم.

دور دور جومونگ است وبس.

آهنگ جـدید شاد و زیبا از سعیـد آسـایـش به نام پــگــی

آهنگ جـدید شاد و زیبا از سعیـد آسـایـش به نام پــگــی

 

MP3 128

 

آهنگ جدید , شاد و زیبای رضا مهاجر و محمود رامتین و حامد بیلکس به

آهنگ جدید , شاد و زیبای رضا مهاجر و محمود رامتین و حامد بیلکس به نام خاطر خواه

 

 

Download

خوش آمدی

خوش آمدی

خوش آمدی به خانه قلبم ، خانه ای که پر از عشق و محبت است!

خوش آمدی به خانه قلبم ، خانه ای که سردر آن شعری از صداقت است!

وارد آنجا که شدی ، یکرنگ به رنگ آبی عشق است

، آواز عاشقانه ای که در خانه قلبم برپا شده را گوش کن، که آهنگساز آن

سرنوشت است!

پنجره های این خانه را باز کن که بیرون از آن دریای عشق است ،

عکست را بر روی طاقچه ببین ، اینجا مثل بهشت است!

دلتنگی معنا ندارد آنگاه که تو در قلب منی ، همصدا باش با عشق ای تو

که دنیای منی!

در خانه قلبم را ببند و کلیدش را با خود به داخل ببر ، در همانجا باش

مرا با خود به رویاها ببر!

خوش آمدی به خانه قلبم ، حالا دیگر تو صاحب خانه ای ، جز تو کسی لایق

اینجا نیست ، تو دیگر تا ابد مال منی!

خوش آمدی به خانه عشق ، به جایی که کمپانی مهر و محبت است

، سرچشمه صداقت و یکرنگی است ، تکیه گاهیست برای تو ،

اینجا خانه عشق تو است!

خوش آمدی به خانه عشق ، سرپناه تو همینجاست تا پایان سرنوشت....

http://www.pix2pix.org/my_unzip/122434928156.jpg

لیلی تشنه تر شد

لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است

خاکستر لیلی هم دارد میسوزد.امانتی ات راپس می گیری؟

خدا گفت:خاکسترت را دوست دارم.خاکسترت را پس می گیرم

لیلی گفت:کاش مادر می شدم.مجنون بچه اش را بغل کند

خدا گفت:مادری بهانه ی عشق است.بهانه ی سوختن.تو بهانه ی عاشقی.تو بی بهانه میسوزی

لیلی گفت:دلم زندگی میخواهد ساده بی تاب.بی تب

.....خدا گفت:اما من تب وتابم.بی  من میمیری

لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غمگین است.مرگ من.مرگمجنون.پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت:پایان قصه ات اشک است.اشک دریاست.

دریا تشنگی است و من تشنگی ام.تشنگی و آب.پایانی ازین   قشنگ تر بلدی؟

لیلی گریه کرد.لیلی تشنه تر شد

مهاجر

مهاجر

روی  قبرم بنویسید مسافر بوده است......بنویسید که مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست......او در این معبر بر حادثه عابر بوده است

صفت شاعر اگر همدلی وهمدردیست......در رسایم بنویسید که شاعر بوده است

.بنویسید اگر شعری از او مانده بجای......مردی ازطایفه شعر معاصر بوده است

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست......بنویسید دراین مرحله کافر بوده است

غزل حجرت من را همه جا بنویسید......روی قبرم بنویسید مهاجر بوده است