گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

دوستی سالم بین خانمها و آقایون

دوستی سالم بین خانمها و آقایون

آیا زمانیکه هومن، سارا را ملاقات می کند، این امکان وجود دارد که تنها به فکر یک دوستی ساده و کاملاً متعارف باشد؟

خانم ها و آقایون در واقع نمی توانند فقط با یکدیگر دوست باشند، می توانند؟

مسلم است که نمی توانند.

همیشه احساسات جنسی تحریک کننده وارد عمل می شوند و آنها را از مسیر اصلی خارج می کنند؛ در صورت بروز چنین مشکلی، از دست همسر، و یا نامزد حسود طرفین چه کاری ساخته است؟

همیشه باید در نظر داشت که سیستم بیولوژیک بدن زنان و مردان طوری ساخته شده است که آگاهانه و یا ناآگاهانه، از خود نسبت به یکدیگر کشش نشان می دهند.

چند سال پیش یک تحقیق گسترده که توسط دکتر "دان امیرا" استاد جامعه شناسی دانشگاه والتر منتشر شد، 4 مقوله را که منجر به دلایل عدم برقراری دوستی - حتی انواع سالم آن - میان خانم ها و آقایون می شد را به طور مفصل مورد تحقیق و بررسی قرار داده بودند. ما در این قسمت نگاهی اجمالی به 4 مورد فوق خواهیم داشت:

عدم توانایی تشریح دلیل برقراری رابطه

ترس از ایجاد احساسات جنسی و بروز جذابیت جنسی

عدم توانایی طرفین در برقراری اصل مساوات نسبت به یکدیگر

واکنشهای اجتماعی نسبت به یک رابطه غیر رمانتیک

تمام موارد بالا تنها حاکی از یک مطلب هستند: (اینجا چه خبر است؟ آنها فکر میکنند کی هستند؟ نمی خواهند قبول کنند که از نظر جنسی نسبت به یکدیگر کشش دارند!)

بگذارید با واقعیت روبرو شویم. تفاوت زیادی میان جنس های مختلف وجود دارد و زمانیکه یک زن و یک مرد با یکدیگر برخورد پیدا می کنند، تمام این تفاوت ها معنا پیدا کرده و مانع برقراری ارتباط متعارف میان آنها می شوند.

اما می توان از دید دیگری نیز به این قضیه نگاه کرد و با قاطعیت اظهار داشت که ادعای فوق الذکر صحت ندارد.

50 سال پیش اگر هومن و سارا با یکدیگر آشنا می شدند، هومن به عنوان نان آور خانه شناخته می شد و سارا هم صرفاً خانم خانه به شمار می رفت. آنها مشابهت های زیادی نداشتند و در عین حال موقعیت های زیادی هم برای آنها به وجود نمی آمد که بتوانند به واسطه آن مشترکاتشان را پیدا کرده و مطابق با آنها عمل کنند.

آنها در طی زندگی روزانه خود، هیچ گاه با یکدیگر تعامل اجتماعی خاصی نداشتند، مگر اینکه می خواستند به مجالس مذهبی بروند، در یک جشن عمومی شرکت کنند و یا برای بقای نسل بشر تلاش کنند ( که البته باید اضافه کرد، مورد اخیر از اهمیت ویژه ای برخوردار می باشد)

این موارد همه مربوط به زمان گذشته بود و اما حالا:

در قرن 21 خانم ها و آقایون برای رسیدن به آرزوهایشان پا را فراتر از مرزهای خانه میگذارند و می توان گقت که در بیشتر موارد تساوی میان این دو جنس رعایت میشود. در سال 1383 هومن و سارا را مشاهده می کنیم که پا به پای هم در دفتر، مشغول به کار هستند.

آنها دوشادوش هم در پشت میز هیئت مدیره پیرامون مسائل حساس کاری بحث میکنند. در موقع کوه پیمایی، پا به پای هم تا نوک قله پیش می روند. شاید فرصت این را نداشته باشند که رودر رو درمورد هر مسئله ای با هم صحبت کنند، اما پای رایانه های شخصی خود می نشینند و در اتاق های گفتگوی عمومی (chat room) در مورد مسائل مختلف با هم بحث می کنند.

بنابراین امروزه نه تنها سارا و هومن به راحتی می توانند به مشترکات میان خود پی ببرند، بلکه با اتکا به این روش به راحتی قادرند یک رابطه کاملاً سالم را نیز با یکدیگر برقرار کنند. از سوی دیگر باید توجه داشت که جامعه نیز از یک چنین روابطی حمایت می کند.

کارشناسان معتقدند که دوستی های سالم میان دو جنس مخالف نه تنها باعث میشود که آنها از زندگی لذت ببرند، بلکه روابط افراد را با خانواده و همسرانشان نیز بهبود می بخشند.

شاید جالب باشد که بدانید آقایون تمایل بیشتری به برقراری دوستی با جنس مخالف از خود نشان می دهند. در یک تحقیق خصوصی که در "لانگ آیلند" ایالت نیویورک انجام شد، پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که به طور کلی نسبت دوستی های آقایون با خانم ها، خیلی بیشتر از دوستی آنها با همجنسان خودشان می باشد.

آقایون اظهار می داشتند که ترجیح می دهند احساست خود را به خانم ها مطرح کنند و مشکلاتشان را با آنها در میان بگذاند؛ کاری که کمتر اتفاق می افتد بتوانند با دوستان همجنس خود انجام دهند.

تمام این تبادل نظرها که از دیدگاه آقایون جذاب شناخته می شود - و شاید در نظر خانم ها تنها "جنسی" جلوه کند - در مورد خانم ها کاملاً متفاوت است. اگر از زنان، دلیل تمایل آنها به برقراری رابطه دوستی با مردان را جویا شویم، با پاسخ کاملاً متفاوتی مواجه خواهیم شد. آنها اظهار می دارند که اولاً در زمان برقراری رابطه با آقایون، مجبور به حمایت از آنها نیستند و در ثانی طرف مقابل خود به عنوان نوعی حامی محسوب می شوند، بنابراین خانم ها این را بطه را دوست می دارند.

خانم ها در کنار آقایون به راحتی می توانند به احساس امنیت و آرامشی که آرزو دارند، دست پیدا کنند. حس حمایتی که یک دوست مذکر می تواند به یک خانم بدهد، خیلی بیشتر از حس پشتیبانی است که خانم می تواند از طرف برادر بزرگترش دریافت کند. همچنین برخی از خانم ها معتدند که به واسطه برقراری رابطه دوستی با آقایون میتوانند به درستی دریابند که "طرز تفکر حقیقی مردها بر چه اصولی استوار است؟"

پس با این حساب آیا هومن، سارا را می خواهد؟ بله درست است، حق کاملاً با شماست. اگر نتواند آنطور که فکر می کند با او ارتباط برقرار کند، دوستی متعارف میتواند جایگزین مناسبی برای این قضیه باشد. متشکرم!

فرشته بیکار

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست

وبه کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود،دسته بزرگی از

فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی

را که توسط پیک ها از زمین می رسند،باز می کنند وآنها را

داخل جعبه می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید شما چه کار

می کنید؟فرشته درحالی که داشت نامه یی را باز می کرد،

گفت اینجا بخش دریافت است وما دعاها وتقاضاهای مردم

از خداوند را تحویل می گیریم.مرد کمی جلوتر رفت.باز تعدادی

از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و

آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.مرد پرسیدشماها

چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت اینجا بخش

ارسال است،ما الطاف ورحمت های خداوند را برای بندگان به

زمین می فرستیم.مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که

بیکار نشسته است.با تعجب از فرشته پرسید شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد اینجا بخش تصدیق جواب است.مردمی که

دعاهایشان مستجاب شده،باید جواب بفرستند ولی فقط

عده بسیار کمی جواب می دهند.مرد از فرشته پرسید مردم

چگونه می توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ دادبسیار ساده،

فقط کافیست بگویند خدایا شکر

دکتر علی شریعتی

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.

یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پائیز بود .آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند.

هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بی‌خودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس می‌کردم که تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم می‌ماند .عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.

آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمی‌گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاق‌های آن بیشتر آئینه‌کاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاق‌های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم درک داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می‌تابید. چهره معصوم همکلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می‌خورد.

درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت. همه هم سالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

مدرسه ما بچه اعیان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت.

مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در می‌رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می‌دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می‌کرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می‌کند .پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد .بچه‌ها هم کم و بیش تعجب کردند.

خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اول سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.

با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

درین حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته‌های عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بیخود و بی‌جهت از ترک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد .حیرت‌زده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم .مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت:

«به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست .صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:

«دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!»

حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می‌کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد .وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:

«بچه می‌خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دکون میرسلیمون عینک‌ساز!» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم .پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

نارفیق

نارفیق

وقتیکه خاکم میکنند بهش بگین پیشم نیاد

بگین که رفت مسافرت بگین شماره ی نداشت

یه جور بگین که آخرش از حرفاتون حول نکنه

تاقت ندارم بیبینم به قبر من نگاه کنه

دونه به دونه عکسامو بر دارید آتیش بزنید

هرچه که خاطره دارم بریدو از بیخ بکنید

نذارید از اسم منم یک کلمه جا بمونه

من نمیخوام هیچ وقت تنمو توی گورم بلرزونه

برو آتیش به قلب من نزن بزار نگاهت از یادم بره

بزار واسه همیشه قلب من چال بشه با کل خاطره

برو نمیخوام بیبینی خونه من خالی شده

هم دم من به جای تو ریگهای پوشالی شده

اون که میگفت میمورد برات دیدی راست راستی مورد

رفت وهمه خاطره شم بر خاطرت برداشت بورد

بهش بگین نشسته پات بهش بگین نیومدی

بگین هنوز دوستت داره با این که قید شو زدی

نشونی قبر منو بهش ندین خوب میدونم

میاد جای همیشگی سر قرار تو رود خونه

برو آتیش به قلب من نزن بزار نگاهت از یادم بره

بزار واسه همیشه قلب من چات بشه با کل خاطره

میخوام سنگ قبرم این باشه که طلوع که خیلی غم انگیز بود

قشنگ ترین خاطره عمرم غربی که خیلی دل انگیز بوب

۲۳ نکته برای غلبه بر خشم

۲۳ نکته برای غلبه بر خشم

۱ - خود را دوست داشته باشید تا هرگز گرفتار خشم‌های مخرب نخواهید شد.

۲ - خود را از شر توقعاتی که از دیگران دارید نجات دهید.

۳ - رفتارهای خشم برانگیز را بررسی کنید و راهی صحیح برای ابراز احساسات خود بیابید.

۴ - در هنگام عصبانیت سعی کنید پیش کسی بروید که برای او احترام خاصی قایل هستید و او را دوست دارید.

۵ - لحظات عصبانیت خود را با قید زمان و مکان و واقعه‌ای که باعث عصبانیت شما شده یادداشت کنید.

۶ - از شخصی که دوستش دارید بخواهید تا هنگام عصبانیت‌، به شما با گفتار یا اشاره‌های توافق شده‌، هشدار دهد.

۷ - پس از بروز خشم اعلام کنید که خطا کرده‌اید.

۸ - یاد بگیرید که اگر چیزی را دوست ندارید. اما از آن عصبانی هم نشوید.

۹ - یاد بگیرید که هر کس حق دارد چیزی باشد که خودش انتخاب کرده‌.

۱۰ - ادای عصبانیت را در آورید.

۱۱ - عصبانیت خود را به تعویق اندازید.

۱۲ - در لحظه خشم‌، از افکار خود آگاهی پیدا کنید.

۱۳ - شوخ طبعی را در خود پرورش دهید.

۱۴ - زمان حال خود را با خشم و عصبانیت به هدر ندهید.

۱۵ - زندگی را سخت نگیرید.

۱۶ - خود را ارزشمند بدانید و اجازه ندهید دیگران اختیار شما را در دست بگیرند.

۱۷ - یاد بگیرید تا اعمال و عقاید دیگران شما را پریشان و آشفته نسازد.

۱۸ - به خاطر داشته باشید که دیگران حق دارند با آن چه دلخواه شماست همراه نباشند.

۱۹ - به یاد داشته باشید که دیگران نمی‌توانند همیشه به میل شما رفتار کنند.

۲۰ - اگر فکر می‌کنید که با بلندتر کردن صدایتان طرف مقابل ساکت می‌شود. بیاموزید تا احساس خود را به او نشان دهید، اما کاری نکنید که عصبانی شود.

۲۱ - یاد بگیرید که در برابر یأس و ناکامی به شکل تازه‌ای از خود واکنش نشان دهید.

۲۲ - خشم خود را به نحوی که آثار مخرب نداشته باشد، ابراز کنید.

۲۳ - بیاموزید که دنیا هرگز آن طور که شما می‌خواهید، نخواهد بود.

تجمع موم در گوش

تجمع موم در گوش

درون گوش شما غده‌هایی وجود دارند که روغنی مومی به نام سرومن را تولید می‌کنند.

این ماده به حفاظت گوش شما در مقابل گرد وغبار، میکروب‌ها و سایر اجسام خارجی کمک می‌کند، اما تولید بیش از حد موم ممکن است شنوایی شما را دچار اختلال کند.

نشانه‌های هشداردهنده تجمع موم در گوش اینها هستند:

▪ درد در گوش.

▪ نقصان شنوایی که در طول زمان بدتر می‌شود.

▪ زنگ ‌زدن در گوش.

▪ احساس انسداد در گوش.

▪ احساس پری یا فشار درون گوش.

در صورتی که این علائم ادامه پیدا کند،‌ با دکترتان تماس بگیرید. انسدادی که ناشی از موم گوش است معمولا به راحتی درمان می‌شود،‌ و شنوایی کامل پس از رفع انسداد بازیافته می‌شود.

پوسیدگی دندان

پوسیدگی دندان

در سن مدرسه پوسیدگی دندانها بسیار شایع بوده و مربیان در پیشگیری از بروز آن نقش بسیار مهمی دارند ، حفظ و مراقبت از دندانها ضامن تغذیه مناسب و رشد طبیعی کودک خواهد بود .

پوسیدگی دندانها فرایندی است که با سه عامل اصلی زیر در ارتباط می باشد :

الف - ضخامت مواد در تماس با دندانها

ب - مواد قندی دریافتی در رژیم غذایی

ج - باکتریهای اختصاصی دهانی

با از بین رفتن مینای دندان که در نتیجه فعالیت باکتریها در اثر تخمیر مواد قندی رخ می دهد به تدریج لکه های سفید رنگی به وجود آمده که در نهایت به فقدان پیشرونده بافت دندان و ایجاد پوسیدگی در آن می انجامد .

جهت پیشگیری از پوسیدگی و فساد دندان موارد زیر پیشنهاد می گردد :

۱ - شستشوی مرتب دهان پس از هر وعده غذا خوردن

۲ - استفاده از خمیردندان مناسب

۳ - مسواک زدن به روش صحیح پس از هر وعده غذا

۴ - استفاده از غذاهای دریایی

۵ - استفاده از آب لوله کشی بهداشتی

۶ - استفاده متناوب از آب های معدنی سالم

۷ - خودداری از مصرف غذاهای گرم و سرد بطور همزمان

۸ - اجتناب از نوشیدن مایعات سرد به دنبال مواد غذایی گرم

۹ - مراجعه به دندان پزشک هر ۶ ماه یکبار

استفاده از مواد غذائی مناسب

- به اولیاء محترم توصیه می شود که به کودک خود در هنگام رفتن به مدرسه یک عدد میوه پوست نکنده بدهند .

- یک لیوان شیر در غذای کودک بگنجانند .

- قبل از رفتن به مدرسه به کودک صبحانه کامل بدهند .

- مواد غذایی از نظر بهداشتی با نظارت مسئولین استفاده شود .

- به کودکان بیاموزید قبل از صرف غذا دستهای خود را با صابون و آب جاری بشویند .

- در مدرسه هر کودکی لیوان و قاشق مخصوص خود را همراه داشته باشد .

با تشکر از سرکار خانم دکتر خیر اندیش برای آماده کردن مجله پزشکی

پوستی بدون چروک با ده ماده غذایی

پوستی بدون چروک با ده ماده غذایی

پوست چرب و روش‌های مراقبت از آن:

▪ شکل ظاهری پوست چرب:

پوست چرب، ظاهری براق داشته و منافذ آن به‌طور کامل، گشاد و باز می‌باشد. در پوست‌های چرب، جوش‌های قرمز و سیاه بیش از پوست‌های دیگر دیده می‌شود. روی پوست چرب، مواد آرایشی به درستی جذب پوست نمی‌شوند و رنگ پوست متمایل به زرد است.

▪ چگونگی مراقبت از پوست‌های چرب

پوست‌های چرب روزی ۲ بار باید شسته شوند. در بعضی موارد صابون و آب تویه می‌شود. مصرف کرم‌های بدون چربی و با محلول‌هائی که باکتری‌های روی پوست را از بین می‌برند، برای این پوست‌ها مناسب است. کرم‌های مرطوب‌کننده باید پس از آنکه صورت از تمام آلودگی‌ها تمیز گردید، مصرف شوند.

▪ کرم‌هی پاک‌کنندهٔ پوست چرب

۱) آب‌میوه‌ها:

ـ توت‌فرنگی،

ــ لیموترش،

ـ مخلوط شیر با آرد جو سیاه،

ـ ۱ قاشق سوپ‌خوری ماست + ۱ قاشق آبلیمو

۲) کرم توت‌فرنگی

ـبا ۶ عدد توت‌فرنگی درشت

۲ قاشق سوپخوری لانولین

ـ ۲ قاشق سوپخوری روغن آفتابگردان

(این کرم را تازه به تازه استفاده نمائید).

▪ کرم مرطوب کننده عسل و لیستین

این کرم برای تمامی پوست‌ها قابل استفاده می‌باشد:

ـ ۲ قاشق قهوه‌خوری لانولین

ـ ۲ قاشق سوپخوری روغن بادام

ـ نصف قاشق سوپخری عسل

ـ ۲ قاشق سوپخوری آب جوشیده (یا آب مقطر)

ـ ۱ قاشق قهوه‌خوری پودر لیتین.

”لانولین“ را به طریق ”بن ماری“ حرارت دهید و عسل و روغن بادام را نیز به آن اضافه کنید. گرم کردن را تا موقعی که دمای آن به خود دمای مخلوط ”بن ماری“ رسید، آن را به مخلوط ”بن ماری“ اضافه کنید تا کرم یکنواختی به‌دست آید. کرم حاصل را در داخل جعبه‌هائی که درب آن به‌طور کامل، بسته می‌شوند، ریخته و در جای خنک نگهداری کنید.

چند ماه بود

چند ماه بود

که مادرم مرتب از من میخواست تا ازدواج کنم وتشکیل خانواده بدهم ویادآور می شد که سی ساله شدم من همه اش از زیر آن در میرفتم بلاخره اصرارهای مادرم به نتیجه نشست ومن تسلیم شدم وقبول کردم مادرم گفت:اگر دختری در نظر دارم بهش معرفی کنم تا دست به کار بشه گفتم: نه من کسی را در نظر ندارم .مادرم خوشحال گفت:اگر تو در نظرنداری من برات در نظر گرفتم دختر فریده خانم همین الان زنگ میزنم وقت میگیرم گوشی را برداشت وتماس گرفت!! خوشبختانه دختر فریده خانم نامزد کرده بود من اون روز از دست اصرارهای مادرم خلاص شدم روزها میگذشت خبری از مادرم نبود حرفی نمیزد یواش یواش دلم شور افتاد با خودم گفتم نکنه مادرم نتونه کسی را پیدا کنه اونقدر مادرم از تنهایی گفته بود که دیگه میترسیدم تنها بمونم ،مادرم صبحها پیاده روی می رفت وکلی دوست داشت یکی از خانمهایی که همراه مادرم پیاده روی میکرد دختری را نشان مادرم داد .مادرم هم بدون از دست دادن یک ثانیه با مادر دختر هماهنگ کرد وبرای بعد ازظهر قرار گذاشت تا برای دیدن دختر به منزل اونها برویم توی اداره بودم که مادرم زنگ زد وخبرداد .ساعت دو خونه اومدم دوش گرفتم کت وشلوار سرمه ای که به تازگی خریده بودم پوشیدم ادکلن زدم وهمراه مادرم راه افتادم سر راه گل خریده وسر ساعت پنج رسیدیم .با احترام ما را پذیرفتند وبه اتاق پذیرایی راهنمایی شدیم تعارف اولیه که تمام شد دختر خانم چای آورد از خجالت نتونستم نگاه کنم فنجان را از سینی برداشتم وتشکر کردم اسم مادر دختر مهناز بود مادرم اسم دختر را پرسید پروین خانم گفت:اسم دخترم پرستو ست .خوشم اومد نیم ساعت از ورودمان نگذشته بود که مادرم از پروین خانم خواست تا اجازه بده من با پرستو خصوصی صحبت کنم .اجازه صادر شد ومادرم ومهناز خانم از پذیرایی به اتاق خواب رفتند ومن وپرستو تنها شدیم سرم را بلند کردم توی چشمهاش معصومیت خاصی بود ومن شیفته این معصومیت شدم از نظر ظاهر کار تمام بود باید میدیدم اخلاقش چطوره از اب وهوا واطراف شروع کردیم به حرف زدن تا رسیدیم به اصل مطلب پرسیدم قصد شما از ازدواج چیه؟حرفم را گرفت وجواب داد تشکیل خانواده، بیرون اومدن از تنهایی به طور کل تغییر وتحول میخواهم یک زندگی بسازم که متعلق به من باشه کنار اینها گفت از بچگی عاشق لباس عروسه و همیشه دلش می خواسته لباس عروس بپوشه ار رک گویی پرستو خیلی خوشم اومد مخصوصا از حرف آخرش خنده ام گرفت بهش گفتم یک راز بهت بگم گفت: بگو گفتم :من هم از بچگی دلم میخواست لباس دامادی بپوشم هر دو باهم خندیدیم به توافق رسیدیم صدای خنده ما به گوش مادرها رسید مطمئن هستم مادرم قند توی دلش آب شد مراسم خواستگاری با خداحافظی ما تمام شد فردا مادرم با مهناز خانم تماس گرفت وجواب خواست جواب مثبت ادامه مراسم را پشت سر داشت بله برون ،نامزدی وبلاخره عقد وعروسی در عرض سه ماه من وپرستو خونه مشترکمان را ساختیم پرستو دختر کاملی بود همیشه خونه تمیز ومرتب غذا آماده وهرروز آراسته وزیبا!! از اینکه تا اون روز مجرد مونده بودم خیلی از دست خودم حرص میخوردم .تلاش میکردم تا آینده خوبی برای همسرم بسازم از روزیکه پرستو وارد زندگی من شد برکت حقوق من زیاد شد با حقوقی که داشتم قبلا به سختی خودم را اداره میکردم اما حالا با همان حقوق زندگی خوبی داشتم با گرفتن چند تا وام ماشینی خریدم تفریح ما بیشتر شد هیچ مشکلی نداشتیم حتی یادم نمیاد در عرض یک سال که از زندگی مشترکمان میگذشت یک برخورد یا دعوایی بین ما پیش اومده باشه .ورود یک نوزاد پسر گرمی وشیرینی بیشتری به خونه ما داد مخارج ما بالا رفت ومن ناچار برای تامین معاش خانواده ام با ماشین وارد آژانس شدم از صبح تا عصر توی اداره بودم ساعت شش خونه می اومدم با پرستو وپسرم سرگرم میشدم ساعت ده شب میرفتم آژانس تا دو سه صبح کار میکردم اوضاع مالی بهتری داشتیم من به خاطر پرستو وپسرم راضی بودم هرکاری انجام بدم .یکی از همین شبها دنبال مسافری رفتم مسافر زن بود با یک ساک کوچیک سوار ماشین شد پرسیدم کجا تشریف می برید؟با گریه گفت:شما برو بهت میگم .بی سروصدا راه افتادم چند خیابان که گذشتیم دوباره پرسیدم :کجا باید بروم ؟گریه کرد کنار خیابان توقف کردم گفتم تا مسیر را مشخص نکنید راه نمی افتم اگر هم جایی نمیروید من شما را همان جا که سوار کردم پیاده میکنم .اشک امان نمیداد یک کلمه حرف نزد نگاهش کردم زن زیبایی بود سنی هم نداشت جوان بود زمان میگذشت ومن هنوز نمیدونستم چی کار کنم کلافه شده بودم تا اینکه به حرف اومدگفت:آقا ببخشید من توی این شهر غریبم وکسی را ندارم از شهرستان اومدم آدرسی داشتم به اونجا رفتم ولی قوم وخویشم از اونجا اسباب کشی کرده ومن توی این شهر غریبم جایی برای رفتم ندارم نمیدونم کجا برم گفت وگریه کرد دلم به حالش سوخت مهمان نوازیم گل کرد وگفتم:ببخشید خانم اگر سوء تفاهم نشه بریم خونه ما من متاهل هستم وزن وبچه دارم تا فردا که نمیتونی توی کوچه باشی .خوشحال شد وگفت:مزاحم نباشم ؟گفتم :نه .وبه طرف خونه راه افتادم از بلاتکلیفی درآمدم وقتی پرستو این زن را دید شوکه شد وپرسید این دیگه کیه ؟ماجرا را تعریف کردم گفت: خیلی کار بدی کرد آوردیش خونه به تو چه مربوط بود که جایی داره یا نه تو باید اونو می بردی ترمینال تا برگرده شهرستان نه اینکه بندازی ور دلت بیاری خونه گیج شدم واز کارم پشیمان عذر خواهی کردم اما نگاه پرستو خشمگین تر از آن بود که ادامه بدهم .پرستو گفت: فورا زنگ بزن مادرت بیاد .گفتم :الان ساعت دو نصف شبه نمیشه .پرستو گفت:چطور من زابراه بشم ولی مادرت آب توی دلش تکون نخوره الان خودم زنگ میزنم وگوشی را برداشت وشماره مادرم را گرفت واز او خواست تا به خونه ما بیاد در این بین زن مهمان توی پذیرایی روی مبل نشسته بود ومتوجه مکالمه بین من وپرستو نبود .پرستو گفت: تو خجالت نکشیدی یک زن غریبه را که میگی نمیشناسی را آوردی خونه ؟ دلت خیلی سوخته بود می بردی خونه مادرت !!از کاری که کرده بودم پشیمان بودم ولی چاره ای هم نداشتم تنها ناجی من مادرم بود با آمدن مادرم مشاجره بین من وپرستو تمام شد مادرم پرستو را آرام کرد وخودش رفت توی پذیرایی با دیدن زن شوکه شد فریادی از شوق کشید وزنرا بغل کرد من وپرستو با تعجب شاهد این صحنه ها بودیم از مابین حرفهای اونها متوجه شدم که این زن دختر همکلاسی مادرم است از شباهت زیادی که به مادرش داشت مادرم اورا شناخته بود با آشنایی این دو اوضاع عادی شد پرستو اون موقع شب از همه با چای پذیرایی کرد ساعت سه را نشان میداد مادرم دست زن مهمان که افسانه نام داشت را گرفت وگفت:تو باید مهمان من بشی من هم از خدا خواسته با آنها همراه شدم اما مادرم گفت:نه پسرم تو صبح باید بری سرکار برای ما یک آژانس بگیر این جمله را طوری ادا کرد که من سریع زنگ زدم وآژانس خواستم نیم ساعت بعد من با خانواده ام در آرامش بودیم اون شب پر ماجرا گذشت فرصتی هم پیش نیامد تا از مادرم در باره مهمان ناخوانده سوال کنم چند روز گذشت مادرم به خونه ما اومد ومن را کناری کشید وگفت:مرد حسابی این کی بود که آورده بودی خونه ؟منظورم همون زنه است .گفتم دختر دوست شما؟گفت:خیلی ساده هستی من نه اون نه مادرش را می شناسم.پرسیدم پس با هم کجا رفتید ؟گفت: اون از من یک دستی خورد من با اون از خونه شما بیرون رفتم چون احساس خطر کردم وحس من هم درست بود اون تصمیم داشته برای اینکه به شوهرش ثابت کنه میتونه جواب خیانت را با خیانت بده قصد داشته با تو یا هرکسی که جلو راهش سبز بشه رفیق بشه تا از شوهرش انتقام بگیره تو شانس آوردی زنت به من زنگ زد افسانه به خیال اینکه من دوست مادرش هستم توی راه به من اعتراف کرد من هم تا میتونستم نصیحتش و کمکش کردم همان شب با افسانه رفتیم در خونه اش شوهرش داشت از نگرانی دق میکرد با دیدن من وافسانه خوشحال شد زن وشوهر را آشتی دادم وبه شوهرش سفارش کردم تا از افسانه مراقبت کنه ودست از پا خطا نکنه الان هم اومدم گوش تورا بکشم تا عبرت بشه دیگه از این کارها نکنی با مسافر اینقدر صمیمی نشو کار دستت میده این همه داستان می نویسند این همه تعریف میکنند برای آدمهایی مثل توست .با شنیدن حرفهای مادرم رفتم توی فکر اگر این زن موفق میشد از شوهرش انتقام بگیره زندگی من از بین میرفت زندگی مشترکی که با پرستو ساخته ام را داغون میکردخدا را شکر کردم که مادرم به دادم رسیده و من از همچین خطری جسته ام ...

چاره عرق ‌سوز شدن چیست؟

چاره عرق ‌سوز شدن چیست؟

فراموش نکنید، عرق‌سوزشدن، خودبه‌خود بهبود می یابد. بنابراین نیاز به دارو و پزشک نیست. شما می توانید به توصیه های زیر عمل کنید:

1- لباس‌های خنک بپوشید

وقتی به منزل می ‌رسید، لباس های تنگ و پلاستیکی را کنار بگذارید و لباس‌های نخی ، گشاد و خنک بپوشید.

2- دوش آب سرد بگیرید

دومین قدم این است که بخش‌هایی از پوست‌تان را که عرق‌سوزشده است، خنک کنید. برای این کار می‌ توانید از باد سرد سشوار استفاده کنید یا دوش آب سرد بگیرید.

3- هوا به جای حوله

همه ما عادت داریم بعد از حمام کردن با حوله پوست بدن را خشک کنیم، ولی این‌ بار حوله را کنار بگذارید و اجازه دهید بخش‌هایی از بدن‌تان که عرق‌سوز شده‌، در معرض هوای آزاد خشک شود.

4- کرم‌های ضد حساسیت

اگر پوست شما حساس است و احساس خارش دارید، می توانید از کرم "هیدروکورتیزون" برای از بین بردن حساسیت استفاده کنید.

5- لباس‌های تابستانه

برای اینکه دوباره عرق‌سوز نشوید، در هوای گرم تابستان، تلاش کنید لباس‌های خنک تر و جنس نخی بپوشید. در ضمن تا می ‌توانید لباس کمتری در تابستان به تن کنید.

6- هوای خنک و خشک

بهترین درمان عرق‌‌سوزشدن پوست، آن است که در محیطی خنک و بدون رطوبت قرار بگیرید، برای مثال در یک اتاق، کولر روشن کنید و رطوبت هوا را نیز تنظیم کنید. برخی از سیستم‌های خنک‌کننده هوشمند می ‌توانند دما و رطوبت اتاق، خانه و محل کارتان را تنظیم کنند.

7- از پودر بچه استفاده کنید

اگر شما از آن دسته افرادی هستید که زیاد عرق می ‌کنید، می ‌توانید از پودر بچه برای پیشگیری از عرق‌سوزشدن پوست بدنتان استفاده کنید. پودر بچه پوست شما را خشک نگه می‌ دارد. پودرها عرق را به خود جذب کرده و علاوه بر آنکه سطح پوست را خشک نگه‌ می ‌دارند، از عرق‌سوزشدن مجدد پوست نیز جلوگیری می کنند.

در کل شستشوی مرتب بدن می‌تواند از عرق‌سوز شدن پوست که حاصل آب و هوای گرم و ازدیاد جمعیت و در نتیجه تعریق زیاد بدن است، جلوگیری کند.

داستان پرستوهای عاشق

داستان پرستوهای عاشق

- متشکرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می کنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از کشور زندگی می کنه یه برادرم که با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار کار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی که (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت کی از پدر و مادر نگهداری می کنه...

- خودم... آقای فرحزادی...من تقریبا سه چهار ساله که به این وضعیت عادت کردم. یعنی از وقتی که برادر کوچکم هم ازدواج کرد و رفت البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش که پدرم سکته کرد و زمین گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می کردیم و بعدشم که از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم که متاسفانه تصادف کرد و از اون به بعد علی رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی کارهای شخصی شونو نمی تونستن انجام بدن من فقط کمک می کردم.

- که این طور... خدا واقعا اجرت بده دخترم. جوونای حالا کمتر از این لطف و حوصله ها نسبت به پدر و مادرشون دارن. من خودم هم تا وقتی پدرم زنده بود، نگهش می داشتم... حتی خودم حمومش می کردم... با اون که براش پرستار گرفته بودم که بهش رسیدگی کنه اما خودم به کار شخصیش می رسیدم. و همسرش می گوید:

- بله... البته جون من و بچه ها رو تموم کردی آقا... هیچ وقت یادم نمی ره... ده، یازده سال اول زندگیم چقدر سختی کشیدم... هر جا می خواستیم بریم، باید اول کلی حرص و جوش می خوردیم که آقاجونو چیکارش کنیم...؟ آقاجونو پیش کی بذاریم... یه روز پرستار نبود یه روزم که بود آقاجون با پرستار مشکل داشت... آقای فرحزادی دلشون نمی یومد آقاشونو تنها بذارن...

- خانم باز شروع کردی... بیچاره پدرخدابیامرز من چه کار به کار ما داشت... اون که بنده خدا اصرار داشت بذاریمش آسایشگاه زندگیمونو بکنیم... من راضی نمی شدم... همه چی من از آقام بود... آقام چقدر برای من زحمت کشیده بود من یه پسرش بودم اون کاری که واسه من کرد برای دختراش نکرد. اونوقت می تونستم بی انصاف باشم و بذارمش آسایشگاه و توی خونه و زندگی اون با خونوادم راحت زندگی کنم.

- همچین می گین خونه که انگار بعدش همه اش مال ما شد... شما که الحمدا... بیشترشو بخشیدین به خواهراتون... همون خواهرهایی که اصلا به فکر باباشونم نبودن...

- ای بابا خانم ما حالا اومدیم این جا برای (میلاد)خواستگاری... این جا که جای این حرفا نیست... بس کن دیگه... خوبیت نداره...

میلاد از وقتی مادرش را در شش سالگی از دست داد و فقط دو سالی را که پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ زندگی می کردند، آرامش داشت و بعد از آن، از وقتی رفعت پا به خانه آقای فرحزادی گذاشت، آزار و اذیتش هم رفته رفته افزوده شد. البته چند ماهی ظاهرسازی کرد... اما بعد، کاری کرد که آقای فرحزادی مجبور شد خانه پدری را رها کرده و به خاطر آسایش و راحتی همسر جدیدش خانه ای نزدیک خواهر او اجاره کند...

از آن روز به بعد میلاد هم دیگر رنگ آرامش را ندید، اگر چه بابابزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ دلشان می خواست میلاد را پیش خودشان نگه دارند و تازه رفعت هم ته دلش راضی نبود، پسر شوهرش سربار زندگی او باشد اما فرحزادی رضایت نداد پسرش در خانه دیگری جز خانه پدر زندگی کند.فرحزادی مشغول دفتر و مغازه مقاطعه کاری بود و سال بعد هم که (مرجان) به دنیا آمد دیگر همه توجهش به عهد و عیال و دختر بچه تازه واردش بود و کم کم میلاد ماند و تنهایی هایش و اگر پا می داد وقتی به بهانه ای ایام تعطیل به خانه پدربزرگ می رفت، روزهای خوش تر داشت.

میلاد با هوش بود اما دل در گروی درس و مشق نمی سپرد. در عوض علاقه خاصی به تعمیر لوازم خانه داشت. آقای فرحزادی دلش نمی خواست پسرش از مدرسه گریزان باشد. میلاد هم از پدرش حساب می برد، اما وقتی دو سال بعد (منصور) و (مهشید) خواهر و برادر دوقلویش به دنیا آمدند دیگر، فرحزادی وقتی برای رسیدگی به مشکل میلاد نداشت. رفعت می دانست فرحزادی مرد کار و خانواده است... و هر چه سرش بیشتر گرم باشد بیشتر به خانواده جدید تعلق خاطر پیدا می کند... آن قدر که حتی از خانواده پدریش هم غافل شده بود... گاهی ایام عید سر می زد یا تماس تلفنی می گرفت... حتی وقتی فروغ ازدواج کرد چون می دانست که فروغ بالاخره به پدر و مادرش سر می زند، نیازی نمی دید خودش را نگران آنها کند... اما از وقتی مادرش فوت کرد و فروغ هم به خاطر کار شوهرش ناچار شد به شهرستان نقل مکان کند فرحزادی چاره ای ندید که به پدر پیرش رسیدگی کند. رفعت که می دانست با کمی گذشت می تواند صاحب ثروت پدرشوهر شود ناگهان از در محبت درآمد و شوهر را برانگیخت تا برای آسایش پدرش به خانه او نقل مکان کند. فرحزادی که خیال می کرد همسرش دلواپس پدر پیر اوست با او همراه شد... و بعد از آن که پیرمرد سکته کرد و حالش رو به وخامت گذاشت و قطعه زمین شهریار را به نام پسرش کرد... کم کم با اطمینان این که بقیه اموال او را هم صاحب خواهد شد مدتی از او پرستاری کردند...

اما آقابزرگ روز به روز زمین گیرتر شد و سکته دوم حال و روزش را بدتر از قبل کرد... آن قدر که نه قادر به راه رفتن بود و نه انجام کارهای شخصیش. رفعت که دیگر با وجود سه فرزند تحمل این وضعیت را نداشت... کم کم صدایش درآمد... اما چاره ای نبود... رفعت نمی دانست آقاجون چه طور دستش را خوانده و قبل از فوت چه آشی برای پسر و همسرش پخته است.وقتی آقاجون هم فوت کرد و وصیت نامه قانونیش که نزد وکیلش بود قرائت شد تنها کسی که پریشان شده بود رفعت بود. چون آقا جون به جز برخی اموال مثل زمین کرج و شمال که وقف کرده بود و سهم دخترانش که از خانه قدیمی عین الدوله پرداخت می شد، سند مغازه و خانه خودش را به نام (میلاد) زده بود.

(فرحزادی) با آن که غافلگیر شده بود ته دلش راضی و خشنود بود چون می دانست با وجود رفعت هرگز نمی توانست تا این اندازه نسبت به آینده میلاد زمینه اطمینان بخشی فراهم کند. میلاد 19 ساله بود و کم کم باید برای آینده اش فکر می کرد.

بعد از سربازی میلاد کرکره مغازه آقابزرگ را بالا کشید و پدرش هم طبقه بالای خانه را علی رغم میل رفعت برای او به طور مستقل آماده کرد. حالا صاحبخانه میلاد بود.میلاد، راحله را از همان سال های دور نوجوانی می شناخت مادر راحله دوست و همسایه صمیمی مادربزرگش بود. میلاد می دانست برادران راحله هم هرگز نسبت به پدر و مادرشان متعهد نبودند و راحله از همان نوجوانی درست زمانی که دانش آموز مدرسه بود تا امروز که 22 ساله است و دانشجوی حسابداری، به پدر و مادر پیر و بیمارش رسیدگی می کند. پدر راحله بازنشسته راه آهن است اما حقوق بازنشستگی او کفاف دارو و درمان او و همسرش را به زور می دهد و از آن جا که خانه دو طبقه قدیمی آنها در اصل یک خانه محسوب می شود امکان اجاره دادن یکی از طبقات هم وجود نداشته و راحله ناچار است به خاطر آن که هم از پدر و مادرش نگهداری هم مخارج زندگی و تحصیلش را تامین کند، در خانه کار کند. راحله به جز دو روز در هفته که دانشگاه می رود و آن روز معصومه خانم همسایه قدیمی دیوار به دیوار خانه شان حواسش به پدر و مادر تنهای اوست بقیه مواقع حساب و کتاب دو شرکت را به خانه می آورد، این کارها را هم از یکی از اساتیدش دارد که او را به شرکت هایی که می شناخت معرفی کرد تا راحله راحت تر بتواند به خانواده اش برسد. برای راحله پدر و مادر پیرش بیش از هرچیز اهمیت دارد، او تا امروز، خواستگاران مناسبی را به خاطر آنها از دست داد، اما هرگز خم به ابرو نیاورده. میلاد پدر و مادر راحله را دوست دارد، چون او را به یاد پدربزرگ و مادربزرگش می اندازند.

(فرحزادی) ته دلش از راحله خوشش می آمد... او خوب می فهمید که راحله همسر ایده آلی برای پسرش خواهد بود. به نظر او دختری که تا این اندازه برای خانواده اش از خودگذشتگی دارد، برای شوهرش همسر باگذشتی است اما رفعت خوش نداشت این وصلت سر بگیرد. برای همین قضیه بیماری پدر و مادر راحله و نگهداری از آنها را پیش کشید، راحله در همان برخورد نخست به خاطر حساسیت نسبت به خانواده اش نقطه ضعفش را به رفعت نشان داده بود... و او می دانست اگر کمی بیشتر او را بیازارد به نتیجه می رسد.

- خب... با این حساب خانوم... اگر شوهر کنین... اون وقت قراره پدر و مادرتون هم سرجهیزیه تون باشن، یا این که براشون تصمیم دیگه ای گرفتین؟

- منظورتون چیه؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟!

- ببخشین ها... آسایشگاه سالمندان رو برای همچنین مواقعی گذاشتن...

- راحله احساس کرد دیگر قادر به تحمل نیست. از جایش برخاست. پدر راحله چندان متوجه حرف ها نشده بود اما مادر راحله که آرام صحبت می کرد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود تلاش کرد، راحله را آرام کند...

- نه خانوم ما مزاحم خوشبختی بچه مون نمی شیم. خونه رو می فروشیم یه جای کوچک تر می گیریم بعدشم یه پرستار... این دختر تا همین حالا هم وظیفه ای نداشته من دلم نمی خواد عمرش رو روی ما بذاره...

- این چه حرفیه مادر...؟ این خانوم و آقا معلومه که برای سر گرفتن وصلت نیومدن... تازه من اصلا حاضر نیستم زن پسری بشم که آنقدر بی اراده است و از اول که اومده اجازه داده هر چی می خوان خونوادش به ما توهین کنن...

- ببخشین اگه به خاطر دوستی مادرم با مادرتون نبود اصلا حاضر نمی شدم ازتون پذیرایی کنم من که اصراری برای ازدواج ندارم. یک سال دیگه درسم تموم می شه... تا اون وقتم اصلا قصد ازدواج ندارم. منو ببخشین. میلاد باز هم در سکوت نشسته بود. او به احترام پدرش چیزی نمی گفت اما خون خونش را می خورد. می خواست یک بار هم شده فرصت دهد تا چهره واقعی رفعت برای پدرش هویدا شود.

- میلاد دقایقی بعد آرام برخاست مقابل مادر راحله ایستاد و گفت:

- منو ببخشین خانم... به خدا نمی خواستم این طور بشه... اگه سکوت کردم به خاطر این نبود که جرات عمل نداشتم... به شما ثابت می کنم که میلاد زیر بار این حرفا نمی ره... شما هم درس تون را بخونین. راحله خانوم من با این که خودم ادامه تحصیل ندادم، راضی نیستم مسبب عدم پیشرفت شما باشم اما می خوام همین جا ازتون یه قول بگیرم... شما جلوی مادر به من قول بدین که منو به غلامی پدر و مادرتون قبول می کنین منم به شما قول می دم یه سال دیگه برگردم... قول می دم اون موقع دیگه اجازه ندم نه کسی حرفی بزنه نه به خودش اجازه توهین بده... این جا مجبور بودم به خاطر بابام کوتاه بیام. رفعت از وقتی توی زندگی ما پاگذاشت آرامش رو از ما گرفته، اما او سه تا بچه داره نمی خوام زندگی اونارو خراب کنم.

- مادر! شما یه چیزی بگین...

مادر راحله اشک هایش را پاک کرد. سرش را تکان داد. میلاد خم شد و چادر سفید مادر را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.

راحله بغضش ترکید. آن شب راحله تا صبح نخوابید... او اشک می ریخت و در تاریکی به پدر و مادرش که هر کدام در گوشه ای از اتاق یکی روی تختخواب و دیگری روی زمین خوابیده بودند نگاه می کرد.

مادر هم آن شب نخوابید اما پلک هایش را روی هم گذاشته بود تا راحله متوجه او نشود. مادر آرام اشک می ریخت...

صبح که راحله می خواست داروهای مادرش را بدهد متوجه شد... مادر حالش خوب نیست راحله قرص زیر زبانی اش را آورد و زیر لب به رفعت و فرحزادی نفرین کرد.

(راحله) نمی توانست مادر را در آن حال رها کرده و به دانشگاه برود. آن روز باید از خیر کلاس می گذشت. تمام روز با خود فکر می کرد. عاقبت باید چه کرد؟ حرف های رفعت و بعد (میلاد) او را به فکر انداخته بود. فکر می کرد چرا (مینا) خواهر بزرگش بعد از پنج سال هنوز تصمیم ندارد برای دیدن پدر و مادر بیمارش به ایران بیاید، چرا داداش (رضا) که سالی دو سه بار همسرش را تا شمال نزد خانواده اش می برد، سالی هفت هشت بار هم پذیرایی فامیل او در خانه اش است، وقت ندارد لااقل ماهی یک بار یا دو ماهی یک بار به خانواده خودش سر بزند و یا چرا داداش (رامین) هر وقت که با زنش به تهران می آید، یک بند حرف فروش خانه را پیش می کشد، بالا رفتن قیمت ملک و نفع در کوبیدن آن ساختمان قدیمی و بنا کردن چند دستگاه آپارتمان؟!

_ _ _

- زنگ زدم آقای دکتر پورمند یه سر بیان فشارتون رو بگیرن یه معاینه ای بکنن. فکر کنم دلتون هواشون رو کرده ها...

صدای زنگ آمد مادرجون...

- من که صدای زنگ نشنیدم.

- اما من شنیدم مادرجون...

- خب بگو حوصله شنیدن حرفم رو نداری...

- چرا چرا... دارم مادر اما حرف های خوب بزنین... دوباره ناراحت می شم. دیدین راستی راستی در می زدن...

(دکتر پورمند) مثل همیشه آرام، خونسرد و مهربان فشارخون مادر (راحله) را گرفت و بعد با وسواس، پدر راحله را معاینه کرد.

- حاج آقا این روزها کمتر حرف می زنن... چیکارشون کردین حاج خانم؟!

- چی بگم... یه هفته ای هست که فقط وقتی آب می خواد به زبون می یاره و بقیه چیزها رو با اشاره به ما نشون می ده...

دستش را از روی قلب پدر راحله برداشت بعد هم گوشی را از داخل گوش هایش و گفت:

- حاج آقا زیاد وضعش خوب نیست چه اتفاقی افتاده... به نظر می رسد... دوباره در وضعیت بحران قرار داره... غذا می خوره...؟ داروهاش رو به موقع خورده؟

- بله آقای دکتر...

- باید حتما بستری بشه...

- یعنی چی... وضع شون خوب نیست... اصلا خوب نیست همین امروز باید بستری بشه راحله خانم.

(راحله) مضطرب و عصبی متعجب با دهان باز به پدرش خیره مانده بود. به نظر نمی رسید پدر حالش بد باشد... عصر همان روز پدر در بیمارستان بستری شد.

(رامین) چند ساعت بعد و (رضا) فردای آن روز بالای سر او بودند... معلوم نشد چه کسی به (مینا) خبر داده بود که دو شب بعد از (فرانکفورت) خود را به پدر رساند.

(راحله) عصبانی بود نمی توانست خواهر و برادرانش را درک کند او خوب می دانست آنها برای پدر نیامده اند... پدر سه شب بعد درگذشت... هفت پدر نگذشته بود که برادران تصمیم گرفتند خانه پدری را بفروشند... (راحله) مقاومت می کرد... اما آنها مادرشان را بهانه کردند که دیگر سخت است در خانه ای زندگی کند که توالت آن توی حیاط قرار گرفته است.

خانه پدری فروخته شد سهم مادر و راحله را دادند... قرار بود، آپارتمانی برای آنها خریده شود اما قرارها خیلی زود فراموش شد... وقتی حساب ها بسته شد همه رفتند و (راحله) بار دیگر تنها ماند...

(راحله) را خوب می شناختم... آدمی نبود که تن به خستگی دهد. باورش مشکل بود اما یک آپارتمان رهن کرد... وام گرفت کار چند شرکت را خانه آورد... به سختی تلاش می کرد و در اوقاتی که اداره بود از مادرش پرستاری می کرد...

از بر و بچه های دانشگاه تقریبا همه هم دوره ای های ما ازدواج کرده بودند، اما (راحله) حاضر نبود مادرش را ترک کند... حاضر نبود حتی به دوری او فکر کند. (میلاد) را یک بار در پیچ کوچه مان دیده بودم. درباره او از (راحله) شنیده بودم اما باورم نمی شد، بعد از گذشت هفت هشت سال او دوباره پا به این محل بگذارد. چند بار سرتاسر کوچه بن بست را رفت و برگشت... زنگ خانه قبلی (راحله) را نواخت، مردد بودم پایین بروم یا نه... می دانستم که راحله دلش با (میلاد) است اما از زخم زبان های نامادری او هنوز ناراحت و دلگیر است.

- ببخشین آقای فرحزادی!

- بله...

- سلام دنبال (راحله) هستین؟

- بله شما؟!

- من دوست و همسایه سابقشون هستم... اونا خیلی وقته از این جا رفتن. این جا رو برادراش فروختن... مدتی اجاره نشین بودن اما یکی دو سالی هست که قسطی یه آپارتمان خریده و با مادرش زندگی می کنه...

- کجا خانوم...؟ آدرسی دارین؟

- می دونم... من راجع به شما از راحله شنیدم اما...

- پس می دونین که من اومدم تا به قولم عمل کنم الان پنج شش سالی هست که می یام و می رم اما کسی از اونا خبر نداره...

- ما این جا رو اجاره داده بودیم تازگی برگشتیم، چند وقتی شهرستان بودیم. اما من آدرس (راحله) رو دارم. ولی خونوادتون قبول می کنن که...

- دیگه کسی نیست که بخواد واسه من تصمیم بگیره... پدرم به خاطر بیماریش سه سال پیش با زن و بچه هایش رفتن آلمان موندگار شدن، نمی خوام فرصتم از دست بره. من جز (راحله) هیچ وقت، هیچ کسی رو در نظر نگرفتم.

خاطره انگیزترین و صمیمی ترین مجلس عروسی آن هم در هوای خوش اردیبهشت ماه زیر درختان بهار نارنج در باغ (فرحزاد) تنها با حضور 14 نفر از آشنایان، از آن مراسمی بود که نمی شود از یاد برد.

مادر (راحله) اشک هایش را پاک می کرد اما نشاط و شادابی از چهره تکیده و بیمارش می بارید... (راحله) و (میلاد) دو پرستوی عاشق آشیانه عشقشان را بنا کردند.

مناجات گنجشک با خدا

مناجات گنجشک با خدا

گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …

دختر خانم ها !

دختر خانم ها !

ساعت ۴ بعد از ظهر

۱ـ لباساشو رو درمیاره رنگ روشن ها رو تو یک سبد و تیره ها رو تو یکی دیگه میگذاره

۲ـ در حموم رو از تو قفل میکنه جلوی آیینه می ایسته شکمش رو که تمام مدت داده بود تو, میده بیرون و شروع میکنه به غر غر و ایراد گرفتن از نقطه نقطه بدنش

۳ـ در کمد رو باز میکنه انواع شامپو و صابون معطر مخصوص پوست صورت , مو بدن, کف پا و ... رو بیرون میاره و می چینه رو لبه وان

۴ـ موهاش رو با شامپوی نارگیلی تقویت کننده, پرپشت کننده, براق کننده و...میشوره و هفده دقیقه ماساژ میده

۵ـ یکبار دیگه با همون شامپو موهاشو میشوره

۶ـ نرم کننده معطر پرتقالی رو به موهاش میماله تا ۶۰ میشماره

۷ـ سی و پنج دقیقه زیر دوش می مونه.خوب آخه باید خیالش راحت بشه که تمام مواد شیمیایی از موهاش پاک شده. وگرنه بعد از حموم موها وز میکنه

۸ـ خمیر ریش داداشی رو کش میره و شیش کیلو خالی میکنه رو ساق پا و دست و پشت لب. بعد یه تیغ بر میداره و یا علی. آی

۹ـ موهاش رو حسابی می چلونه, حوله رو مثل عمامه می پیچه دور سرش. تو آیینه خودشو ورانداز میکنه. از اینکه در اثر کشش حوله چشم و ابروش کشیده شده, احساس خوشگلی می کنه و یه ماچ گنده واسه عکس خودش تو آیینه میفرسته

۱۰ـ خوشحالیش زیاد دوام نمیاره. چون یه جوش سرسیاه بی اجازه نوک دماغش سبز شده

۱۱ـ تمام نقاط بدنش رو معاینه میکنه و با ناخن و موچین میره به جنگ جوشها و موهای زائد بی تربیت

۱۲ـ حوله ش رو می پوشه و میره به اتاقش.تمام بدنش رو با لوسیون چرب میکنه

۱۳ـ چهل بار لباس می پوشه و در میاره تا انتخاب کنه

۱۴ـ ۴۸ دقیقه پشت میز توالت می شینه و آرایش میکنه

ساعت ۸ شب

و اما پسرا ... !

ساعت ۴ بعد از ظهر

۱ـ همون طور که رو تخت نشسته , لباساشو میکنه. هر کدوم رو پرت میکنه یه گوشه اتاق

۲ـ نیم وجب حوله رو میگیره دور باسنش و میره به سمت حموم

۳ـ می ایسته جلوی آیینه. شکمش رو میده تو. بازو میگیره. فیگور چپ, فیگور راست, نیم ساعت قربون صدقه خودش میره, (این قدوبالا رو ببین چه کرده .لای لای لالای لای)مامان جونش هم از تو آشپزخونه تایید میکنه

۴ـ زیر بغلش رو بو میکنه و رنگ چهره ش بر میگرده. سبز, آبی, بنفش

۵ـ در کمد شامپو ها رو باز نمیکنه چون اصلا توش چیزی نداره

۶ـ با قالب صابون سبزش زیر بغلهاشو کف مالی میکنه. یه عالمه مو می چسبه به صابون

۷ـ با همون صابون صورت و مو و بدنش رو هم میشوره

۸ـ نرم کننده مو؟؟؟ برو بابا

۹ـ زیر دوش میگوزه و به خاطر اکو شدن صداش تو حموم ,کر کر میخنده

۱۰ـ دو دقیقه بعد دوباره میزنه زیر خنده, آخه این دفعه بوش رسیده به دماغش

۱۱ـ چاه حموم رو هدف گیری میکنه و میشاشه توش

۱۲ـ از زیر دوش میاد بیرون و یکهو می بینه یادش رفته بوده در حموم رو ببنده. و همه فرش و کف خونه خیس شده.( بیخیال...مامان خشک میکنه

۱۳ـ حوله فسقلیش رو می پیچه دور باسنش و همون طور خیس خیس میره تو اتاق

۱۴ـ حوله خیس رو پرت میکنه رو تخت و ۲ دقیقه ای لباس می پوشه

ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر

پیشگیری از عرق‌‌سوزشدن کودکان

پیشگیری از عرق‌‌سوزشدن کودکان

1- هر ساعت کهنه و پوشک کودک را کنترل کنید و اگر آلوده شده است، آن را سریع عوض کنید.

2- پس از هر بار عوض کردن کهنه بچه، او را با آب ‌ولرم و صابون ملایم بشویید.

3- اجازه بدهید پس از شستن بچه، ابتدا بدن او خشک شود. سپس او را پوشک کنید.

4- برای اینکه پوست پاهای کودکتان، عرق سوز نشود، کرم " زینگ اکساید" را به پوستش بمالید.

5- شلوارهای پلاستیکی به کودکتان نپوشانید.

6- اگر کودک شما به یک نوع پوشک حساس است، نوع پوشک کودک را تغییر دهید.

7- اگر شما عادت دارید از کهنه‌های پارچه‌ای سنتی برای کودک استفاده کنید، آنها را بعد از هر بار شستشو، 15 دقیقه در آب جوش بجوشانید تا اثرات مواد شوینده و میکروب‌ها از روی آن زدوده شود.

8- وقتی پای کودک عرق‌سوز شده است، از پودر تالک روی پوستش استفاده نکنید. پودر تالک ممکن است وارد ریه کودک شود و ایجاد عفونت کند.

بیوگرافی مهتاب کرامتی:

بیوگرافی  مهتاب کرامتی:

نام: مهتاب کرامتی

تاریخ تولد: 1349

همسر: بابک ریاحی پور (نوازنده گیتار)

کارشناسی میکروبیولوژی از دانشگاه آزاد اسلامی.

پس از آنکه در کلاسهای کارگاه آزد بازیگری شرکت کرد، برای ایفای نقش هلن در فیلم / مجموعه مردان آنجلس برگزیده شد.

او برای بازی در فیلم مرد بارانی کاندید دریافت جایزه از هجدهمین جشنواره فیلم فجر شد.

در نگاه اول تنها چیزی که از او به خاطر بیاورید چشمان آبی رنگش باشد که با سردی صورتش همخوانی مناسبی دارد . مهتاب کرامتی هیچگاه از حد یک بازیگر متوسط بالا نیامد با این که شاید عامل زیبایی چهره هم بی نصیب نبود. بار اول در یک مجموعه تلویزیونی به کارگردانی فرج ا.. سلحشور که بین سالهای 76 تا 77 ساخته شد ، بازی کرد . این مجموعه که مردان آنجلس نام داشت یک داستان تاریخی مذهبی بود. درباره گروهی از بزرگان روم که به اصحاب کهف معروف شدند و کرامتی در آن نقش همسر مکسیملیان با بازی جعفر دهقان را ایفا می کرد.از آن مجموعه سالها گذشت اما مهتاب نتوانسته به حد بالاتری از بازیگری برسد.

مهتاب کرامتی درسال 1349 متولد شد و تحصیلاتش را در رشته میکروبیولوژی با مدرک کارشناسی از دانشگاه آزاد اسلامی به پایان رساند. دوره را در کلاسهای آزاد بازیگری می گذراند و همان جا برای ایفای نقش هلن در فیلم / مجموعه مردان آنجلس انتخاب می شود.

کرامتی با همین مجموعه شناخته می شود ولی نمی تواند از این موقیعت استفاده مناسبی کند . سال 77 در مردی از جنس بلور به کاگردانی سعید سهیلی ایفای نقش می کند که نمی تواند درخششی برایش محسوب شود . سال پس از آن در فیلم مومیایی 3 و مرد بارانی بازی می کند . اولین فیلم کمدی خوش ساخت با بازی پرویز پرستویی بود که جای کار چندانی برای او به نقش یک دلال عتیقه نداشت و دومین فیلم به کارگردانی ابوالحسن داوودی با بازی ابوالفضل پور عرب بود که در آن ایفاگر نقش یک وکیل بود . کرامتی برای همین کاندیدای دریافت جایزه از هجدهمین جشنواره فیلم فجر می شود . سال 79 را درحالی به پایان برد که یک مجموعه تلویزیونی و یک فیلم سینمایی را به کارنامه اش اضافه کرده بود.

مریم مقدس باز هم یک اثر تاریخی مذهبی به کارگردانی شهریار بحرانی بو.د که به صورت فیلم /مجموعه تلویزیونی ساخته شد و بهشت از آن تو تجربه ای متفاوت از علیرضا داوود نژاد بود که بازی خوب کرامتی به آن جلوه داد. سال 80 تنها به بازی در مجموعه تلویزیونی خاک سرخ می پردازد که اولین تجربه تلویزیونی حاتمی کیا محسوب می شود . او نقش یک زن جنوبی که به دنبال دخترش می گردد برای دومین بار رویاروی پرویزپرستویی قرار می گیرد که شاید تا به امروز بهترین بازی کرامتی در یک اثر محسوب می شود . پس از در سال 81 در اکشن ملاقات با طوطی همراه با ماهایا پطرسیان و محمد رضا فروتن ظاهر می شود که دومین همکاری او علیرضا داوودنژاد محسوب می شود . شاه خاموش در سال بعد به کارگردانی همایون شهنواز تجربه ناموفقی تاریخی بود و نتوانست هیچ موفقیتی چه از لحاظ تجاری و چه از لحاظ هنری برای او در پی داشته باشد. هشت پا حاصل سومین همکاری او با علیرضا داوود نژاد می باشد. پس از آن در همکاری با سیروس الوند رستگاری در هشت و بیست دقیقه رابازی می کند که در آن باشهاب حسینی و بهرام رادان همبازی است. نقش یک زن خیابانی را ایفا می کند.