گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"مدیر مدرسه (قسمت سوم)"

"مدیر مدرسه (قسمت سوم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاس ها می رفتند و ناظم چوب به دست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته ، دم در مدرسه خواهند دید و تمام طول راه در این خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد . یک سیاهی از ته جاده ی جنوبی پیداشد . جوانک بریانتین زده بود . مسلما او هم مرا می دید ، ولی آهسته تر از آن می آمد که یک معلم تاخیر کرده جلوی مدیرش می آمد . جلوتر که آمد حتی شنیدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که دیدم جای هیچ جای گذشت نیست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از کوره در می رفتم که یک مرتبه احساس کردم تغییری در رفتار خود داد و تند کرد . به خیر گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد . سلام که کرد مثل این که
می خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم : - بفرمایید آقا . بفرمایید ، بچه ها منتظرند . واقعا به خیر گذشت . شاید اتوبوسش دیر کرده . شاید راه بندان بوده ؛ جاده قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازین سفره ی مرتضی علی بی نصیب نماند . به هر صورت در دل بخشیدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هیکل معلم کلاس چهارم نمایان شد . از همان ته مرا دیده بود . تقریبا می دوید . تحمل این یکی را نداشتم .« بدکاری می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را به کاری مشغول کردم که هن هن کنان رسید . چنان عرق از پیشانی اش می ریخت که راستی خجالت کشیدم . یک لیوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم : - «عوضش دو کیلو لاغر شدید .» برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت . ناگهان ناظم از در وارد شد و از را ه نرسیده گفت : - دیدید آقا ! این جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عین خیالش هم نبود آقا ! اما این یکی ..» از او پرسیدم :
- «انگار هنوز دو تا از کلاس ها ولند ؟»
- «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشینند دیکته بنویسند آقا . معلم حساب پنج و شش هم که نیومده آقا .»
در همین حین یکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به دیوار کوبیده بود پس زد و : - «نگاه کنید آقا ...» روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشیانه علامت داس کشیده بودند . همچنین دنبال کرد : « از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همین چیزها بود . روزنومه بفروشند . تبلیغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رییس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا و از روی میز پرید پایین .»
-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»
- «آره آقا ، پس چی ! یکی همین آقازاده که هنوز نیومده آقا . هر روز نیم ساعت تاخیر داره آقا . یکی هم مثل کلاس سه .»
- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟»
- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در میان تو روی آدم می گند جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شده آقا . کتک و کتک کاری !»
و بعد یک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور از بین برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از این حرف ها . بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتادم که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشیدهاش اخت می کردم که آخرین معلم هم آمد . آمدم توی ایوان و با صدای بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدا زدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا یک ساعت تاخیر بگذارند .

روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صدای سوز و بریز بچه ها به پیشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ایوان به خودشان می پیچیدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می زد .بچه ها التماس می کردند ؛ گریه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند . نزدیک بود داد بزنم یا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود و من را نمی دید .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که یک مرتبه مرا به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . این بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود در همین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم این بار همه شان را به من ببخشند . نمی دانم چه کار خطایی از آن ها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود . بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها
و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن یک کدامشان را بشکند . که مرتبه براق شد :
-« اگه یک روز جلو شونو نگیرید سوارتون می شند آقا . نمی دونید چه قاطرهای چموشی شده اند آقا .»
مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسیدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برایش آب بیاورد . یادم هست آن روز نیم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پیرانه و او جوان
بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد