گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"

"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح ، یکی از اولیای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی میزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت و هر کدام به یک حالت . یعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود . اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که این گوشه ی از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببینم . اما حالا یک مرد اتو کشیده ی مرتب آمده بود و شش تا از همین عکس ها را روی میزم پهن کرده بود و به انتظار آن که وقاحت عکس ها چشم هایم را پر کند داشت سیگار چماق می کرد . حسابی غافلگیر شده بودم.... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببینم ، بیش از یک دقیقه طول کشید . همه از یک نفر بود . به این فکر گریختم که الان هزار ها یا میلیون ها نسخه ی آن ، توی جیب چه جور آدم هایی است و در کجاها و چه قدر خوب بود که همه ی این آدم ها را می شناختم یا می دیدم . بیش ازین نمی شد گریخت . یارو به تمام وزنه وقاحتش ، جلوی رویم نشسته بود . سیگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و پیدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می کنند ؛ پرسیدم :

«خوب ، غرض ؟»

و صدایم توی اتاق پیچید . حرکتی از روی بیچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها را با دستش توی جیبش کرد و آرام تر از آن چیزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :

-« چه عرض کنم ؟... از معلم کلاس پنج تون بپرسید .»

که راحت شدم و او شروع کرد به این که « این چه فرهنگی است ؟ خراب بشود . پس بچه های مردم با چه اطمینانی به مدرسه بیایند ؟» و از این حرف ها .... خلاصه این آقا معلم کار دستی کلاس پنجم ، این عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بیاورد . به هر صورت معلم کلاس پنج بی گدار به آب زده و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟ بگویم معلم را اخراج می کنم ؟ که نه می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما در این شهر کسی را ندارد که به این عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا این جور؟

یعنی این قدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ایوان منتظر ایستاده بود . من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم . حضور این ولی طفل گیجم کرده بود که چنین عکس هایی را از توی جیب پسرش و لابد به همین وقاحتی که آن ها را روی میز من ریخت ، در آورده بوده . وقتی فهمید هر دو در مانده ایم سوار بر اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، در مدرسه را می بندم و از این جفنگیات .... حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در یک اداره بسته شده است .

اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده ، بس است و وعده ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم . یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم . برای دک کردن او چاره ای جز این نبود و بعد رفت ، ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت . حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم . نه عزیز دردانه می نمود و نه هیچ جور دیگر . داد می زد که از خانواده عیال واری است . کم خونی و فقر . دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده . یعنی زیاد بی گدار به آب نزده . گفتم :

-« خواهر برادر هم داری ؟»

- «آ... آ.... آقا داریم آقا .»

-«چند تا ؟»

-«آ... آقا چهارتا آقا .»

-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»

-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»

-« پس چه طور شد ؟»

و دیدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود .

- «نترس بابا . کاریت نداریم . تقصیر آقا معلمه که عکس ها رو داده ...

تو کار بد ی نکردی با با جان . فهمیدی ؟ اما می خواهم ببینم چه طور شد که عکس ها دست بابات افتاد .

-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»

می دانستم که باید کمکش کنم تا به حرف بیاید .

گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چیز بدی نبود . تو خودت فهمیدی چی بود ؟»

- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»

- «خواهرت ؟ از تو کوچک تره ؟»

-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هیچ چی سر عکس ها دعوامون شد .»

دیگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از عکس آرتیست ها . به او پز داده بوده .اما حاضر نبوده ، حتی یکی از آن ها را به خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنین خبطی بکند ؟ و تازه جواب معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو داده بوده . بعد از او معلم را احضار کردم . علت احضار را می دانست و داد می زد که چیزی ندارد بگوید . پس از یک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پیدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده ای مثل او ، دست بر ندارم ، در تعجب بود . به او سیگار تعارف کردم و این قصه را برایش تعریف کردم که در اوایل تاسیس وزارت معارف ، یک روز به وزیر خبر می دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد . وزیر فورا او را می خواهد و حال و احوال او را می پرسد و اینکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصیر گردن بی پولی می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بیندازد و خود او هم دعوت بشود و قضیه به همین سادگی تمام می شود و بعد گفتم که خیلی جوان ها هستند که نمی توانند زن بگیرند و وزرای فرهنگ هم این روزها گرفتار مصاحبه های روزنامه ای و رادیویی هستند . اما در نجیب خانه ها که باز است و ازین مزخرفات ...و هم دردی و نگذاشتم یک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با این جمله به حد اعلا رساندم که :

- «اگر به تخته نچسبونید ، ضررتون کم تره .

تا حقوقم به لیست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طول کشید .فرهنگی های گداگشنه و خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبیش این بود که در مدرسه ما فراش جدیدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شده بود . از سیصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد .  نه سیگار می کشید و نه اهل سینما بود و نه برج دیگری داشت . از این گذشته ، باغبان یکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد آشپزخانه ی مرتبی . خیلی زود معلم ها فهمیدند که یک فراش پولدار خیلی بیش تر به درد می خورد تا یک مدیر بی بو و خاصیت . این از معلم ها . حقوق مرا هم هنوز از مرکز می دادند . با حقوق ماه بعد هم اسم مرا هم به لیست اداره منتقل کردند . درین مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا دایر بود . تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غیر از همان یک بار - در اوایل کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتیم ، دیگر با مداد قرمز کاری نداشتیم و خیال همه شان راحت بود . وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ، چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم . نه می توانستم سر صف بایستم و نه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگیر دولت چیزی جز یک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم می ماندی با آن شلوغی باید تا دو بعداز ظهر سر پا بایستی . همه ی جیره خوارهای اداره بو برده بودند که مدیرم و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان به مدرسه ی ما بیفتد . دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدار قبلی فحش می دادند ، التماس می کردند که این ماه را ندیده بگیرید و همه حق و حساب دان شده بودند و یکی که زودتر

از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می آمد . در لیست مدرسه ، بزرگ ترین رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترین گناه در نامه ی عمل . دو برابر فراش جدیدمان حقوق می گرفتم . از دیدن رقم های مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آن ها را دزدیده ام و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با یک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم ... مرده شور!

ادامه دارد...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد