گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"

"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

هنوز برف اول نباریده بود که یک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین . زیر یک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم . دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خونه مون ، خبرش را آورد که دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم ، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند . ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده . باقیش را از خانه که در آمدیم برایم تعریف کرد . گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بوده اند مریض خانه . به اتوبوس که رسیدم ، دیدم لاک پشت است . فراش را مرخص کردم و پریدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جدید کلانتری . تعاریف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پرونده تصریحی نداشت که راننده

که بوده .اما هیچ کس نمی دانست عاقبت چه بلایی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است . کشیک پاسگاه همین قدر مطلع بود که درین جور موارد « طبق جریان اداری » اول می روند سرکلانتری ، بعد دایره ی تصادفات و بعد بیمارستان .اگر آشنا در نمی آمدیم ، کشیک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم میان اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم و از این احساس خند ه ام گرفت . ساعت 8 دم در بیمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما یه چیزیش شده بود . همان طور که من یه چیزیم می شد . روی در بیمارستان نوشته شده بود :« از ساعت 7 به بعد ورود ممنوع » . در زدم . از پشت در کسی همین آیه را صادر کرد . دیدم فایده ندارد و باید از یک چیزی کمک بگیرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هیکلی ، از یک چیزی . صدایم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم بگویم من مدیر مدرسه ام . ولی فورا پشیمان شدم . یارو لابد می گفت مدیر کدام مدرسه کدام سگی است؟ این بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را این طور تمام کردم :

- «..... بازرس وزارت فرهنگم .»

که کلون صدایی کرد و لای در باز شد . یارو با چشم هایش سلام کرد . رفتم تو و با همان صدا پرسیدم :

- «این معلمه مدرسه که تصادف کرده ........»

تا آخرش را خواند . یکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان . از حیاط به راهرو و باز به حیاط دیگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می دویدم که یارو از عقب سرم هن هن می کرد . طبقه اول و دوم و چهارم . چهارتا پله یکی . راهرو تاریک بود و پر از بوهای مخصوص بود . هن هن کنان دری را نشان داد که هل دادم و رفتم تو . بو تند تر بود و تاریکی بیش تر . تالار ی بود پر از تخت و جیر جیر کفش و خرخر یک نفر . دور یک تخت چهار نفر ایستاده بودند . حتما خودش بود . پای تخت که رسیدم ، احساس کردم همه ی آنچه از خشونت و تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد و این معلم کلاس چهارم مدرسه ام بود . سنگین و با شکم بر آمده دراز کشیده بود. خیلی کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها . مرا که دید ، لبخند و چه لبخندی ! شاید می خواست بگوید مدرسه ای که مدیرش عصر ها سرکار نباشد ، باید همین جورها هم باشد . خنده توی صورت او همین طور لرزید و لرزید تا یخ زد .

« آخر چرا تصادف کردی ؟....»

مثل این که سوال را از و کردم . اما وقتی که دیدم نمی تواند حرف بزند و به جای هر جوابی همان خنده ی یخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت این قدر این ور و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زیرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم حق ندارد این قدر خوش هیکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و خطابی این ها را می گفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند به خودش نگفته باشم و یک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم بی زاریم گرفت که می خواستم به یکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم به دکتر کشیک افتاد .

-«مرده شور این مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون می ره . حیفتون نیومد ؟...»

دستی روی شانه ام نشست و فریادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خندید . دو نفر دیگر هم با او بودند . همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم ! آن دو تا پسرهایش بودند یا برادر زاده هایش یا کسان دیگرش . تازه داشت گل از گلم می شکفت که شنیدم :

- «آقا کی باشند ؟»

این را هم دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم :

- «مرا می گید آقا ؟ من هیشکی . یک آقا مدیر کوفتی . این هم معلمم . »

که یک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلویم بود . دلم می خواست یک کلمه دیگر بگوید . یک کنایه بزند ... نسبت به مهارت هیچ دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار دادم و بعد شیشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آویزان بود و خر فهمم کرد که این جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد . که یکی دیگر از راه رسید . گوشی به دست و سفید پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتیست سینما . سلامم کرد . صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد . اما احتیاجی به کنجکاوی نبود . یکی از شاگردهای نمی دانم چند سال پیشم بود . خودش خودش را معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری ! هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی ریخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق . این تویی که روی تخت دراز کشیده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری . این جوجه فکلی و جوجه های دیگر که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده . دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه

بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم .از در که بیرون آمدم ، حیاط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بیرون آمدم به این فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی کنجکاوی ات را سیر کنی ؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که « طعمه ای برای میز نشین های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی این طعمه را از دست شان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری می توانی بکنی ...»

و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که یک دفعه به صرافت افتادم که « اقلا چرا نپرسیدی چه بلایی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هیکل کبود معلم کلاس چهارم روی تخت بود و دیدم نمی توانم . خجالت می کشیدم و یا می ترسیدم . آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل به امضای مدیر مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در اداره ی بیمه و قرار بر این که روزی نه تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطیل کردم و معلم ها و بچه های ششم را فرستادم عیادتش و دسته گل و ازین بازی ها ... و یک ساعتی در مدرسه تنها ماندم و فارغ از همه چیز برای خودم خیال بافتم .... و فردا صبح پدرش آمد سلام و احوالپرسی و گفت یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکاییه آمده اند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد ، در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بی زبانی حالیم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضایت طرفین و کاسه ی از آش داغ تر و از این حرف ها ...خاک بر سر مملکت .

ادامه دارد...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد