گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"ورقه و گلشاه (قسمت آخر)"

"ورقه و گلشاه (قسمت آخر)"

چون ورقه آماده رفتن شد گلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وی گفت: وقتی تو از نظرم دور شوی دیر نمی گذرد که مرگ بر من می تازد و مهرورزی و دوستداری ترا با خود به گور می برم. آرزویم این است که چون از مرگم با خبر شوی زمانی بر مزارم بنشینی و بر کشته وفای خود بیندیشی. شاه از گریه زاری آن دو در لحظه وداع گریان شد و گفت: این گناه بر من است که دو دلداده را از هم جدا کرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهی و بپسندی گلشاه را طلاق می دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهی همین جا بمان تا همیشه در کنارش باشی. ورقه در پاسخ گفت تو مردمی و مهربانی تمام کردی و از پروردگار می طلبم پیوسته شادکام بمانی و از این پس من خود را به دیدار گلشاه خرسند می دارم.

آن گاه پیرهنش را از تن جدا کرد و به یادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت، گلشاه از رفتنش گریان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وی نظر دوخت که ناپدید گشت. چون ورقه دلشده مسافتی پیش رفت به طبیبی دانا و تجربت آموخته رسید. در این هنگام به ناگاه یاد گلشاه چنان بی تابش کرد که از اسب به زیر افتاد و بی هوش شد. چون پس از مدتی به هوش آمد طبیب از او پرسید ترا چه افتاد که چنین ناتوان شدی. ورقه جواب داد بسیاری رنج و درد مرا بدین حال افگند. طبیب گفت غم و درد هر چه گران باشد نمی تواند جوانی را ناگهان چنین از پا دراندازد. بی گمان دل به مهر ماهرویی بسته ای و دوری مهجوری او ترا چنین نژند و ناتوان کرده است. ورقه چون طبیب را مهربان خویش دید آهی سرد از سینه برآورد و گفت ای طبیب دانا، چه نیکو دریافتی، درد عشق مرا چنین شوریده حال و پریشان کرده است؛ به درمانم بکوش. طبیب گفت راست این است که

دلی کز غم عاشقی گشت سست

به تدبیر و حیلت نگردد درست

گر از درد خواهی روان رسته کرد

به نزدیک آن شوکت او بسته کرد

ورقه با شنیدن این جواب ناامید کننده چنان دل آزرده گشت که از آن جا پیش رفتن نتوانست. بر خاک افتاد و به یاد گلشاه:

بنالید و گفت ای دلارام من

ز مهرت سیه گشت ایام من

دل خسته را ای گرانمایه دُر

سوی خاک بردم ز مهر تو پُر

به پایان شد این درد و پالود رنج

پس پُشت کردم سرای سپنج

روانی که در محنت افتاده بود

به آن بازدارم که او داده بود

مرا برد زین گیتی ای دوست مهر

ز تو دور بادا بلای سپهر

کنون کز تو کم گشت نام رهی

بزی شادمان ای سرو سهی

ورقه را بیش از این در برابر دوری یار نیروی پایداری و درنگ نماند. آهی سرد و پر درد از سینه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده دید گریان گشت و به خود گفت چگونه تنها او را به خاک بسپارم. در این میان دو سوار از راه رسیدند. غلام راه بر ایشان بست و گفت مرا یاری کنید که این جوان ناکام کشته عشق را به خاک کنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاک سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن کردند غلام از ایشان پرسید منزلگه شما کجاست گفتند مقام کنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شما بدان جا رسیدید:

بگویی با عاشق سوگوار

مخسب ار ترا هست تیمار یار

کجا ورقه شد زین سپنجی سرای

بدین درد مزدت دهادا خدای

سواران چون هنگام شام به شهر رسیدند بر در قصر گلشاه رفتند و پیغام غلام بگفتند، گلشاه به شنیدن خبر مرگ ورقه خورشید. بسان دیوانگان فریاد برآورد که آن عاشق دلسوخته را کجا و چسان یافتید و چگونه به خاک سپردید. آن دو چون آنچه روی داده بود بازگفتند گلشاه

سبک معجر از سرش بیرون فگند

به ناخن درآورد مشکین کمند

بگفتا به زاری دریغا دریغ

که خورشید من رفت در تیره میغ

گلشاه از اندوه مرگ دلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداریش پرداخت، ‌گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهید عشق ببر تا خاکش را ببوسم، ببویم و در آغوش بگیرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار یارش برد که دوست کنار دوست بودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسید از زندگی و جان خود سیر شد جامه بر تن چاک کرد بر خاک غلتید و

به نوحه ز بیجاده بگشاد بند

بکند از سر آن سرو سیمین کمند

گه از دیده بر لاله بر ژاله راند

گه از زلف بر خاک عنبر فشاند

بشد گور را در برآورد تنگ

نهاد از برش عارض لاله رنگ

همی گفت ای مایه راستی

چه تدبیر بود آن که آراستی

چنین با تو کی بود پیمان من

که نایی دگر باره مهمان من

همی گفتی این: چون رسم باز جای

کنم تازه گه گه به روی تو رای

کنونت چه افتاد در سینه راه

به خاک اندرون ساختی جایگاه

اگر زد گره در کار تو

کنون آمدم من به دیدار تو

همی تا به خاک اندرون با تو جفت

نگردم نخواهم غم دل نهفت

چه برخوردن است از جوانی مرا

چه باید کنون زندگانی مرا

کنون بی تو ای جان و جانان من

جهان جهان گشت زندان من

کنون چون تو در عهد من جان پاک

بدادی، شدی ناگهان زیر خاک

من اندر وفای تو جان را دهم

بیایم رخت بر رخت بر نهم

گلشاه بدین گونه مویه می کرد، هر کس از راه می رسید و او را بدان سان نوحه گر و گریان می دید بر بی نصیبی و دردمندی و اشکباریش می گریست. گلشاه بناگاه روی بر مزار ورقه نهاد آهی پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش که به سوی تو آمدم. همان دم روح از بدن آن زیبای ناکام به آسمان پر کشید و بدنش سرد شد شاه شام بر مرگش.

همی کرد نوحه همی راند خون

ز دیده بر آن روح لاله گون

همی گفت ای دلبر دلربای

شدی ناگهان خسته دل زین سرای

مرا در غم و هجر بگذاشتی

دل از مهر یک باره برداشتی

کجا جویمت ای مه مهربان

چه گویم کجا رفتی ای دلستان

دریغ آن قد و قامت و روی و موی

دریغ آن شد و آمد گفتگوی

دریغ آن همه مهربانی تو

دریغ آن نشاط و جوانی تو

تو رفتی من اندر غمت جاودان

بماندم کنون ای مه مهربان

گمانم چنین بود ای نو بهار

که با تو بمانم بسی روزگار

اجل ناگهان آمد ای جان من

ربودت دل آزرده از خان من

کنون آمدی نزد او شادمان

رسیدی به کام دل ای مهربان

شاه بدین سان مدتی دراز بر مرگ گلشاه نوحه گری کرد و اشک بارید. سپس به همراهان گفت چون نگار من رفت این شیون و گریه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تن پاک آن دختر بی کام را به خاک و بر سر آن عمارتی عالی کرد. وزان پس آن جایگاه زیارتگه دلدادگان شد.

پایان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد