گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

افسانه یک عشق

افسانه یک عشق
قصه ای که می خوام براتون تعریف کنم بر می گرده به سالها پیش.پس برای سفر در زمان آماده بشیید.سوار ماشین زمان بشید.کمربندها رو ببندید.ااا یواش بابا گفتم کمربند و ببند نگفتم بکنش تو چشت که!خوب حالا چشماتون و ببنید.آماده اید؟؟؟ حالا شما دارین بر می گردین عقب.هی می رین عقب!عقب و عقب تر....خوب همینجا خوبه!stop!! ,چشماتون و باز کنید!وای سر تو بدزد الان که یه نیزهء فولادی بخوره تو سرت.یادم رفت بگم زره بپوشید ولی اشکال نداره !طوری نیست که فقط چند تا نیزه و ارابه و منجنیق اینجاست!الان برگشتیم به زمان جنگ بین یونان و روم باستان!به زمان قهرمان افسانه ای به نام آشیل.این آشیل قصه ء ما مرد جوان و خوشگلی بود و اصرار داشت که همه بهش بگن تو ترسناکی!در صورتی که خیلی هم مهربون بود! بازار جنگ بازی و آدم کشی داغ داغ بود و چون اون موقع نیروگاه اتمی وجود نداشت,که بمب اتم بسازن و  بریزن رو سر و صورت هم دیگه, واسه همین مثل دیوانه ای که از قفس پرید!به طرف هم می دویدن و با چوب و چماق و شمشیر تو سر و کلهء هم می کوبیدن و به جای جوی آب ,جوی خون بود که درختا رو آبیاری می کرد!آشیل قصه ء ما مثل شیر که هر روز صبح وسط میزه صبحانه اس!داشت وسط میدون کرکری می خوند و می گفت که چقدر ترسناکه!در همین گیرو دار بود که یه چیزی از تو آسمون اومد و اومد و اومد,چرخید و چرخید و چرخید و مستقیم افتاد رو پاشنهء پای آشیل(لازم بگم که اون زمان هنوز کفشهای چرمی و آدیداس و پوتین سربازی ,که کل پا رو پوشش میده ساخته نشده بود و کفش به معنای امروزی وجود نداشت!)و آشیل رویین تن و افسانه ای و ترسناک ما ,وسط میدون جنگ ولو شد روی زمین و از درد به خودش می پیچید.آشیل روی زمین غلط می زد و نعره می کشید و یونانیها که فکر می کردن این یک استراتژیه جدید جنگیه!!همه از میدان نبرد فرار کردن و به اصطلاح عقب نشینی فرمودند!ورومیها خوشحال از این پیروزی همه رو سر آشیل خراب شدن و فریاد ای ولا ای ولا ای ولا سر دادن!(یه چیزی تو مایه های تکبیر خودمونه!! )شب هنگام ,آشیل پنهانی به میدان جنگ برگشت تا ببینه اون چی بود که ازآسمون اومد و این خوشبختی و نصیبش کرد!و می دونید چی پیدا کرد؟یه لنگه کفش بلوریه ظریف و خوشگل!کفش و برداشت و برد گذاشت زیر بالشش,تا خواب اون روز و ببینه!!فردای اون روز آشیل یه فکری به سرش زد.با خودش گفت:این کفش حتما مال دختر پادشاه یونانه!اگه این کفش و ببرم قصر پادشاه و بهش بگم من کفش دخترش و از پاش درآوردم ,پادشاه یونان نمی تونه این بی آبرویی و تحمل کنه وسر به کوه و بیابون می زاره!آخه یونانیها آخر غیرت و تعصب بودن (یه چیزی مثل مردای ایرونی البته فقط مثل !!!مردای ایرونی که لنگه ندارن )و حتی نمی زاشتن زنهاشون لباسهاشون و روی بند رخت,خارج از خونه پهن کنن,مبادا نا محرم لباس زن هاشون و ببینه وسایز اونا رو حدس بزنه!و وقتی پادشاه یونان خودش و گم و گور می کرد ,وضعیت سربازها کشمشی می شد و آشیل می تونست به راحتی یو نان و تصرف کنه.خوب آشیل و تا همینجا داشته باشین تا یه حالی هم از صاحب لنگه کفش بپرسیم!!!
در همون زمونا,دختری به زیبایی یک شکوفه ءگلابی!در شهری دور افتاده زندگی می کرد به اسم سیندرلا.سیندرلا رو هیچ کس دوست نداشت چون فقیر بود و بی کس.(می بینین ,حتی در زمان باستان هم پول حرف اول و میزده!)تا این که یه شب ,وقتی سیندرلا داشت واسه خوابش یه رختخواب از کاه درست می کرد,ستارهء دنباله دار ود ید و آرزو کرد که چند دست لباس قشنگ و تمیز داشته باشه تا پسرا بهش توجه کنن و عاشقش بشن!آخه داشت از وقت ازدواجش می گذشت دیگه واگه ازدواج نمی کرد,باید یه خمرهء بزرگ برای ترشی انداختن,می خریدو اون هیچ پولی برای خریدن خمره نداشت!همین که آرزو کرد ,یه چیزی مثل شهاب سنگ,از آسمون افتاد پایین!سیندرلا خیلی ترسیده بود و مثل آدمهای شجاع!!که اصلا نترسیدن!! ,فریاد می کشید.که یه دفه یه صدایی گفت:لطفا خفه شو عزیزم!من یه فرشته ام که اومده آرزوت و برآورده کنه!حالا اگه نارحتی ,چی!!برگردم!سیندرلا آروم چشماش و باز کردو فرشته براش توضیح داد که چی کار باید بکننه تا مرد رویاهاش و پیدا کنه!فرشته گفت که سیندرلا باید یه لنگه از این کفش بلوری رو که براش اوورده پرتاپ کنه, اولین کسی که کفش بخوره تو سرش!یه سیندرلای بلورین جایزه می گیره!نه ببخشید اون مرد شوهر آینده اونه!و عقش!(یه چیزی تو مایه های عشق امروزی!!) سیندرلا رو به سوی اون مرد راهنمایی می کنه!حال بر می گردیم پیش آشیل!
آشیل با اسب سفیدش,به سرعت به سوی قصر پادشاه یونان می رفت تا نقشه اش رو عملی کنه!وقتی به قصر رسید,سراغ پادشاه و گرفت و با کلی عفه و ادا بازی!وارد قصر شد وشروع کرد در مورد دختر پادشاه بد گویی کردن!ولی دید همه دارن با صدای بلند بهش می خندن!می دونید چرا؟؟؟آخه پادشاه یونان اصلا دختر نداشت!!!!!و آشیل اصلا به این موضوع فکر نکرده بود!و چون آبروش به طور کلی رفته بود ,به بیابون پناه برد و شاعر شد!بودن یا نبودن زندگی این است!!(این شعر و بعدن شکسپیر  روی سنگهای بیابون پیدا کرد و به اسم خودش تمومش کرد!)تا اینکه یک روز ,وقتی داشت  با شنها واسه خودش قلعه درست می کرد صدای گریه ء زنی رو شنید که می گفت:آخه کفش من  کجایی؟چرا پیش من نمی آیی؟؟؟ آشیل به دختر نزدیک شد!کفش و از کیسش بیرون کشید و به پای اون امتحانش کرد!!وای کفش به پاش می خورد!!!!دیگه سیندرلا مرد رو یا هاش و پیدا کرده بود!!اونها تصمیم گرفتن یک باغ گلابی بسازن ,که گلابی بده اندازهء کدو حلوایی!و این گونه بود که آشیل ازدواج کردو سیندرلا هم از خریدن خمره معاف گردید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد