گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

شیشه – قسمت دوم

شیشه – قسمت دوم 

 

 


روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید برای دیدن ادامه مطلب

شیشه – قسمت دوم

 

به گمانم بود و نبودم برای هیچکس مهم نبود.

عاقبت یک روز تلفن زنگ زد و دخترعمو با لحنی نگران و آماده گریستن از پدرم خواست که به سراغ آنان برود و اضافه کرد که حال مادرش بهم خورده و پدرش هم وضع روحی خوبی ندارد. همان طور که انتطار می رفت من و پدر و مادرم سراسیمه خود را به منزل عمو جان رساندیم. عمو جان به محض دیدن پدرم دست بر دست کوبید و گفت:

-         خود کرده را تدبیر نیست.

زن عمو روی کاناپه کهنه و قدیمی اتاق نشیمن ضعف کرده بود. هرچه مادرم می پرسد او فقط ضجه و مویه تحویل می داد و به سینه می کوبید. عاقبت دختر عمو با لحنی محزون گفت:

-         یوسف را برده اند تا قاچاقی از ایران خارج کنند. و از او هیچ خبری نداریم.

پدرم وحشت زده ژرسید:

-     بگویید ببینم اصل قضیه چیست؟ چه کاری از دست ما برمی آید؟ پسرت را به دست کی سژردی؟

عموجان که دیگر رمق نداشت گفت:

-     قضیه ای نیست. یک نفر را به من معرفی کردند که ادعا می کرد می تواند یوسف را از مرز رد کند. گفت نصف پول را حالا می گیرم و بقیه را روزی که می آیم دنبال یوسف که او را با خود ببرم. بعد هم تاکید کرد که یوسف فقط باید یک ساک کوچک و کمی پول همراه داشته باشد. پرسیدیم کی می آیی دنبالش؟ گفت از امروز تا هفت روز دیگر. تاریخ دقیقش را معلوم نکرد. در این مدت یوسف باید فقط توی خانه می نشست و انتظار می کشید و با کسی هم از این قضیه حرفی نمی زد.

پدرم اعتراض کرد.

-         آخر برادر من، تو نباید با من مشورت می کردی؟

زن عمو ناله کنان حرف پدرم را قطع کرد:

-         والله گفته بود نباید با هیچکس در این مورد حرف بزنید.

مادرم با خاطری رنجیده گفت:

-         حالا دیگر ما غریبه شدیم؟

پدرم به او تشر زد.

-         الان که وقت گله گزاری نیست، بگذار ببینم چه دسته گلی به آب داده اند؟

عمو جان سیگاری روشن کرد و گفت:

-     یوسف طفل معصوم پنج روزی توی خانه نشست. فقط یک ساک کوچک بسته بود. روز ششم در زدند و مردی با یک اتومبیل آمد دنبالش و گفت زود خداحافظی کن داریم می رویم.

زن عمو نالید.

-         با بچه ام درست و حسابی خداحافظی نکردم.

و شروع کرد به گریه کردن.عمو بی توجه به او ادامه داد:

-     مردک گفت شما دنبال ما توی کوچه نیایید. با هیچکس هم در این مورد حرف نزنید. ما خودمان ده روز دیگر، وقتی رسیدیم، به شما زنگ می زنیم. همین. نه شماره تلفن داد، نه آدرسی، نه نامی، هیچی. ما هم عقلمان را از دست دادیم. پسره را دادیم دست آدم غریبه و رفت.

تمام فامیل به تب و تاب افتاده بودند ولی نمی دانستند به کجا مراجعه کنند و باید یقه چه کسی را بگیرند و از که سراغ یوسف را بگیرند؟

چند بار خواستم حرفی بزنم ولی کسی گوش به من نمی داد. عاقبت پرسیدم:

-         امروز چند روز است که یوسف رفته؟

عموجان این دفعه جوابم را داد.

-     هشت روز تمام. ولی، تا در را پشت یوسف بستیم پشیمان شدیم. دوباره در را باز کردم تا او را برگردانم. دیدم ماشین سر خیابان پیچید و غیبش زد. دستی دستی پسرم را به چاه انداختم.

ما با این منطق که کسی که یوسف را برده برای به مقصد رساندن او یک مهلت ده روزه معین کرده بوده توانستیم تا دو روز بعد عمو و زن عمو را آرام نگهداریم. ولی آرام نگهداشتن آن دو در روزهای بعد مکافات بود. بخصوص زن عمو که بی تابی می کرد و به زمین و آسمان بند نبود.

ما که به هر دری می زدیم و به هر کسی در هر کشوری که می شناختیم متوسل می شدیم بلکه خبری از مسافر خود پیدا کنیم، تازه با کمال تعجب متوجه شدیم که تعدادی دوست و آشنا در پاکستان و یکی دو قوم و خویش دور مقیم ترکیه داشته ایم و خودمان خبر نداشتیم.

عاقبت یوسف خان با سلام و صلوات وارد منزل یکی از همان خویشان دور شد و تلفنی مژده سلامت خود را داد. زن عمو گوشی تلفن را دو دستی چسبید و فریاد زد:

-         سلام و زهرمار پسر، تو که مرا کشتی.

سپس به قربان صدقه رفتن و اشک ریختن کرد!

به این ترتیب یوسف بر سکوی پرتاب یه سوی فرنگستان قرار گرفت. البته گرفتن ویزا از سفارتخانه خارجی و هزینه سفر و تحصیل، خود حکایت جداگانه ای داشت که اگر آن یک سوم ارثیه اضافی پدربزرگ نبود رستم هم قادر به گذشتن از این هفت خوان نمی شد. به تدریج زینت آلات زن عمو و قالی های عمو غیب شدند و خانه نسبتا بزرگ پدربزرگ تبدیل به یک آپارتمان دو اتاق خوابه شد.

کم کم زبان زن عمو باز شد. و در حالی که خبر از نمره های عالی یوسف و موفقیت او در فرنگ می داد شکوه و دلسوزی می کرد که پسرش ناچار است برای تامین مخارج خود گاه بچه داری کند و یا به کار در رستوران یا کتابخانه بپردازد. مادرم یک بار در خلوت آنچه را در دل من می گذشت بر زبان آورد و گفت:

-     خانه پدربزرگ را مثل هلو درسته فرو داده اند و باز دم از نداری یوسف می زنند. غلط نکنم چشمشان به دنبال آپارتمان پیرمرد است.

من که می ترسیدم این گله ها به گوش پدربزرگ برسد و پیرمرد را دلگیر کند و این سخنان را از جانب من بداند و مهر مرا – اگر مهری در کار بود – به کلی از دل او بیرون کند، گفتم:

-         شما هم توی این موقعیت دست از سر این بیچاره ها برنمی دارید.

و در را محکم به هم کوبیدم و از اتاق بیرون رفتم.

خیلی زود ثابت شد که مادرم حق داشت. او مثل یک جنگجو بهتر از هر کسی از تاکتیک طرف مقابل، یعنی زن عمو آگاهی داشت. زیرا چیزی نگذشت که پدربزرگ داوطلبانه به سوئیت کوچکی که در زیرزمین منزل عموجان بود منتقل شد و آپارتمان خود را به اجاره داد. همه می دانستیم که اجاره منزل تبدیل به ارز می شود و به سوی یوسف پر می کشد. به این ترتیب یوسف به سوی موفقیت و آینده ای روشن می رفت. ولی در مورد من وضع فرق می کرد. مادرم گه گاه ابراز نگرانی می کرد ولی پدرم جدا معتقد بود که تا دیپلم بگیرم جنگ تمام شده و می گفت خدا بزرگ است.

من می دانستم که برای ادامه تحصیل من هیچ راهی وجود ندارد. متاسفانه شاگرد باهوشی نبودم. روشن ماندن چراغ اتاقم تا ساعت دو بامداد فقط مرا خسته می کرد اما معلوماتم را اضافه نمی کرد. از قبول شدن در کنکور تقریبا ناامید بودم. آن یک سوم ارثیه پدربزرگ که از ما دریغ شده بود شانس مرا برای سفر به خارج به زیر صفر رسانده بود زیرا آنچه پدر خودم داشت پس از محاسبه معاش خود او و در نظر گرفتن سهم بقیه فرزندان خانواده به سختی می توانست هزینه اخذ ویزا،بلیت هواپیما و خرج دو سه ماه زندگی مرا در خارج تامین کند. در مورد ارز تحصیلی باز هم من دیر رسیده بودم و از سال شصت و چهار پرداخت آن به دانشجویان جدید قطع شده بود.

من با توجه به رقیبان سرسختی که در کنکور وجود داشتند، تنها راه ادامه تحصیل را در خارج می دیدم و فکر می کردم که راه ورود به دانشگاه های خارج فقط مستلزم فشردن در ورودی دانشگاه است. ولی از قفل و بست های در خروجی آن غافل بودم. ولی حتی اگر مسئله مادی را نادیده مکی گرفتم، باز این راه از میان میدان جنگ می گذشت.

زمان به سرعت سپری می شد و چون برخلاف انتظار پدرم جنگ به پایان نرسید من در میان گریه های مادر و پس از رایزنی با پدر، خود را برای خدمت سربازی معرفی کردم.

 

ادامه دارد ...

 

برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد