گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"دزد (قسمت آخر)"

"دزد (قسمت آخر)"

 

 


روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید برای دیدن ادامه مطلب

"دزد (قسمت آخر)"

"نویسنده: ناصر زراعتى"

پاسبان سوار بر موتور دور می زند، گاز می دهد و می رود.
هادی در پیکان را باز می کند بوق دزدگیر به صدا در می آید جمعیت جا می خورند. هادی می خندد و بوق دزد گیر را قطع می کند بعد قفل زنجیر را باز می کند سویچ مخفی را می زند پشت فرمان می نشیند دنده را می گذارد خلاص و استارت می زند. موتور روشن می شود دو سه تا گاز پشت سر هم می دهد، بعد چراغ های جلو را روشن می کند، شیشه بغل دستش را می کشد پایین و به پاسبان می گوید« بفرماین سرکار...»
پاسبان در عقب را باز می کند و دزد را هل می دهد تو پیکان و خودش می نشیند کنارش. اکبر لباس پوشیده ـ دوان دوان ـ می آید می نشیند جلو، کنار هادی و بر می گردد سمت پاسبان: «می بخشین سرکار، پشتم به شماست.»
هادی کلاج را می گیرد، دنده عقب را می گذارد و بر می گردد خودش را می اندازد رو پشتی صندلی و از شیشه عقب بیرون را نگاه می کند پیکان آرام آرام عقب می رود .جمعیت پراکنده می شوند.
پسر بچه کاسه در دست وسط کوچه ایستاده و از پشت شیشه پیکان دزد را نگاه می کند پیکان همچنان عقب عقب می رود.
عزیز خانوم می رود خودش را به پیکان می رساند و از شیشه بغل به هادی می گوید: «زود بیای ها؟»
هادی می گوید «باشه ...برو خونه دیگه.«
پیکان نرسیده سر کوچه که جاجی اسداللهی دمپایی دزد را ـ انگار موش مرده نجسی ـ نوک انگشت گرفته می دود و داد می زند: «وایستین....دمپایی ش ....کفشش«
هادی ترمز می کند حاجی اسدللهی دمپایی ها را از شیشه باز بغل می دهد دست دزد.
پیکان دوباره عقب عقب می رود تا می رسد سر کوچه، بعد می پیچد تو خیابان و زوزه کشان دور می شود.
جماعت می روند خانه هاشان.
راوی از آغاز ماجرا روی مهتابی مشرف به کوچه معصومی نشسته، بر می خیزد و سیگاری روشن می کند
حالا دیگه هیچ کس تو کوچه نیست.
از دور خروسی می خواند و خروس های دیگر از خانه های نزدیک تر جوابش را می دهند. سگی در دور دست پارس می کند و سپیده می دمد.
راوی ته سیگارش را پرت می کند تو کوچه. ته سیگار روشن می افتد تو باریکه لجن ـ آبی که از جوی کوچک وسط کوچه رد می شود. جلز و لز می کند و نوک درخشانش سیاه می شود. راوی از پنجره مهتابی به اتاقش می رود و روی تخت دراز می کشد و با خود این فکر را مى کند شاید بهتر بود به جاى این همه دردسر و آبرو ریزى دزد را مى بخشیدند شاید ادب مى شد و اگر هم نمى شد بالاخره روزگار ادبش مى کرد اما هرچه بود از این رسوایى بهتر بود آن هم براى یک ضبط ناقابل!

پایان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد