گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

داستان رنگ تعلق - قسمت سوم

داستان رنگ تعلق - قسمت سوم

 

 


روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید برای دیدن ادامه مطلب

داستان رنگ تعلق - قسمت سوم
بچه بود که با پدر و مادرش از ماموریت های گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به یاد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمی به یاد داشت. روشن ترین آنها منظره تپه سرسبزی بود که چون دست در دست مادرش پای بر آن می نهاد، گلبرگ های رنگین به هوا برمی خاستند و زیر نور آفتاب می درخشیدند. اسد آنها را با انگشت نشان می داد و از مادرش می پرسید:

-          چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز می گردند؟

مادرش از ته دل می خندید:

-          نه عزیزم، این ها فقط پروانه هستند.

اینک هر وقت پروانه بی حالی را با بال های ریخته و ناقص می دید، آن خنده روشن در ذهن او تداعی می شد و به یاد می آورد که روزگاری مادرش بی خیال می خندید و روزگاری هوا آنقدر صاف و تمیز بود که آسمان به چشم او و مادرش آبی می نمود.

تهران چیز دیگری بود. خانه آنها که در مقابل باغ ها و منازلی که در شهرستان در آنها زندگی کرده بودند کوچک و حقیر به نظر می رسید، خانه ای یک طبقه و نیمه بود و وسعت زمین آن به زحمت به سیصد متر می رسید. زمین های اطراف آن سنگلاخ و خاکی بودند و تک و توک همسایگانی داشتند که اغلب نظامی بودند و زمین را به اقساط از ارتش خریداری کرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با این همه، سبک ساختمان ها نسبت به سایر شهرها جدیدتر بود و مهمترین مسئله از نظر اسد کوچولو این بود که توالت در داخل ساختمان بود و دیگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوی حیاط برود.

اسد آن روزی را که مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبی به خاطر داشت. کت و شلوار نسبتا مرتبی به تنش کردند که نمی خواست بپوشد. سه روز پیش هم برای رفتن به سلمانی معرکه به پا کرده بود. نمی دانست چرا باید سرش را از ته بتراشند. گریه می کرد.

مادربزرگ که اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشیانه می کوشید او را آرام کند و مرتب می گفت:

-          گریه نکن، اگر سرت را نتراشی آقای مدیر فلکت می کند.

و این باعث می شد که ترس از آقای مدیر هم به دردهای دیگر افزوده شود. امیر، برادر بزرگترش نیز به آتش دامن می زد و وقتی اسد با آن سر تراشیده از کنارش رد می شد دم گرفت:

-          کچل، کچل کلاچه، روغن کله پاچه.

نه گریه های اسد و نه ناسزاهای مادرش نمی توانستند دهان گشاد و بد شکل او را ببندند. با این همه، از آنجا که هر نیشی نوشی نیز به دنبال دارد، خرید کیف مدرسه که شبیه یک چمدان کوچک بود و رویه چهارخانه قرمز و سرمه ای داشت و در آن با زبانه ای بسته می شد، به علاوه یک لیوان تاشوی سه رنگ سبز و سرخ و سفید و مداد و مداد تراش و دفترچه که او را با بوی کاغذ سفید و نو آشنا کرد و برای همیشه آن بو را به شروع فصل پاییز و باد خنک و ملایم آن مربوط و آنها را در یکدیگر ادغام می کرد، اندوه ناشی از کچلی را تا حدی از بین برد. ولی مسکن اصلی یک پاکت آلبالو خشکه بود که مادرش برای زنگ تفریح خرید و به امیر اجازه نداد حتی یک دانه از آن ها را هم بچشد. امیر آتش بس اعلام کرد و عاقبت با زبان بازی، کج کردن گردن برای ایجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتی آلبالو خشکه نصیبش شد.

روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محکم می فشرد و خود را به پاهای این موجود گرم و شیرین و مهربان می چسباند که از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود که حتی از آقای مدیر هم نمی ترسید. بغض خود را فرو می خورد و سعی می کرد با به یاد آوردن پاکت آلبالو خشکه دوباره را آرام کند. دسته کیف را به دست داشت و انگشت اشاره را محکم به در کیف می فشرد که مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمین بریزند. با آن که فاصله بین مدرسه تا خانه آن ها دو یا سه کوچه بیشتر نبود راه به نظرش طولانی آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوی آب جست زد، دور درخت چنار بزرگی که سر کوچه شان بود چرخید، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهایشان بود که به یکدیگر گرفته بودند و مثل سیم بکسل اسد را به جلو می کشید. مادرش ایستاد:

-          خسته ام کردی اسد، بدو دیگر، مدرسه دیر شد.

اسد برای دهمین بار پرسید:

-          اسم مدرسه چیه؟

-          صد دفعه گفتم، مزین الدوله.

-          چرا مزین حوله؟

-     مزین الدوله، نه مزین حوله. چون مزین الدوله یک آقای خوبی بوده که عوض این که پولش را خرج هله هوله کنه داده برای بچه ها مدرسه ساخته که درس بخوانند و آدم شوند.

یک پاسخ و این همه ابهام؟ اول این که این آقای خوب چه آزاری داشت که یک مدرسه بسازد، یک مدیر ترسناک توی آن بنشاند که بچه های مردم را به آنجا بکشد و به خاطر نتراشیدن سرهایشان آن ها را فلک کند؟ دوم این که چرا پولش را نداده زال زالک بخرد یا یک دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – که در آن دوران خیلی مد بود – یا خیلی کارهای خوب دیگر. مثلا یک بچه خرگوش بخرد و توی خانه نگه دارد؟ سومین و مشکل ترین پرسش این بود که بچه ها چطور باید آدم می شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. می خواست همه اینها را از مادرش بپرسد ولی چشمش به دو سه گوسفند افتاد که یک نفر با صداهایی که از دهان بیرون می آورد و با کمک یک ترکه، آنها را همراه می برد. سوال هایش را فراموش کرد.

مادر نصیحتش کرد:

-     اسد جان، وقتی زنگ تعطیل را زدند توی مدرسه بمان. یا من می آیم دنبالت یا حیدر. با هیچ کس دیگر نروی ها ... بچه دزدها می آیند دم مدرسه و دروغی مثلا می گویند مامانت مریض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوری ها!

ای داد و بی داد! آیا وقتی زنگ تعطیل را می زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مردانی می شود که کاری ندارند جز دزدیدن بچه های مردم؟ بچه هایی مثل اسد. با سر تراشیده دماغ دراز و گوش های به قول امیر بل بلی که منتظر مامان یا گماشته شان حیدر بودند؟

تازه رام شده بود و بی خیال به دنبال مادرش می رفت که ناگهان متوجه شد از در هر خانه یا پیچ هر کوچه یک پسر، با سر تراشیده، دراز، کوتاه، چاق یا لاغر دست در دست یک بزرگتر خارج می شوند و مطیع یا گریه کنان رو به مدرسه می روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش کشید که چیزی نمانده بود مامان بیچاره با آن پاشنه های بلند تلق تلقی، وسط خیابان طاق باز نقش زمین شود.

-          نمی آیم، من مدرسه نمی آیم.

-     اوا، چرا همچین می کنی اسد جان؟ داشتم می افتادم ... پسر بد نشو. ببین همه دارند می روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشیده اند، کیف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند.

-          نمی آیم. من نمی خواهم بیایم. دوست ندارم آدم بشوم.

صدای گریه اسد به هوا بلند شد. او بکش و مادر بکش و مادرش عجب یدک کش قهاری بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محکم چسبیده بود و وحشتناک تر این که عصبانی نمی شد و داد و بی داد هم نمی کرد. محبتی که نشان می داد بیانگر آن بود که حتما مدرسه جای بسیار وحشتناک و ترس آوری خواهد بود. حتی وحشتناک تر از حمام که از آن سال به بعد اسد باید با پدرش به آنجا می رفت. و یا مطب پزشک و تزریقاتی محله. برای رفتن به این جور جاها هم اسد داد و بی داد به راه می انداخت. ولی به محض آن که می کوشید دست خود را از دست مادرش بیرون بکشد، با واکنش غضب آلود او رو به رو می شد که می گفت:

-     مریض شده ای، باید برویم دکتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتی دو تا آمپول خوردی درست می شوی.

یا می گفت:

-     یعنی چه؟ پسره احمق! داشتم می افتادم. خوب می رویم حمام تمیز بشوی. تو از کثافت خوشت می آید؟ بی خود زرزر نکن. حالم از دماغ و گل و گوش چرک آلودت به هم خورد.

و اگر این مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پیدا می کرد یک پس گردنی فرمان تسلیم او را مسجل می کرد.

 

ادامه دارد ...

 

برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد