گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"مدیر مدرسه (قسمت اول)"

"مدیر مدرسه (قسمت اول)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

از در که وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم. همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می نوشت، تمام کرد و می خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمه اش زیرورو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت :

-«جانداریم آقا. این که نمی شه ! هر روز یه حکم می دند دست یکی می فرستنش سراغ من ... دیروز به آقای مدیر کل ....»

حوصله این اباطیل را نداشتم . حرفش را بریدم که :

-«ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید ؟»

و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم . روی میز پاک و مرتب بود .

درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها . هر چیز به جای خود و نه یک ذره گرد . فقط خاکستر سیگار من زیادی بود . مثل تفی در صورت تازه تراشیده ای قلم را برداشت و زیرحکم چیزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بیرون . خلاص . تحمل این یکی را نداشتم . با اداهایش . پیدا بود که تازه رئیس شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .

انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست . صدو پنجاه تومان در کار گزینی کل مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضاء رسانده بودم . توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده بودم . مو ، لای درزش نمی رفت . می دانستم که چه او بپذیرد ، چه نپذیرد ، کار تمام است . خودش هم می دانست . حتما هم دستگیرش شد که با این نک و نالی که می کرد ، خودش را کنف کرده . ولی کاری بود و شده بود. در کارگزینی کل ، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رییس فرهنگ هم برسانم تازه این طور شد وگرنه بالی حکم کارگزینی کل چه کسی می توانست حرفی بزند ؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی! شوخی که نبود . ته دلم قرص تر از این ها بود که محتاج به این استدلالها باشم .

اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم در بیاورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود . ده سال « الف .ب.» درس دادن و قیافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی که می گویی ... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی تری شعر دری و صنعت ارسال مثل ورد العجز ... و از این مزخرفات! دیدم دارم خر می شوم . گفتم مدیر بشوم . مدیر دبستان ! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه ی تعطیلات است ، نجات داده باشم . این بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسیدم . از یک کار چاق کن.

دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب میلم هست یا نه و رفتم . مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود . یک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند ، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان .

یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسایه پیدا نکرده بودند که حرف شان بشود و لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچه شان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شیر و خورشیدش که آن بالا سر ، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت و تاسه تیر پرتاب ، اطراف مدرسه بیابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته رو به شمال ، ردیف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی

آسمان لکه دراز و تیره ای زده بود . حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه ی این اطراف پر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و عربده ی گل به سر دارم خیار ! نان یارو توی روغن بود .- « راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد ؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت داده باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...»

بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم ، حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود .-« تو اگر مردی ، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو.» و رفته بودم و دنبال کار را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا . همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد کفاره گناهانی را می دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر قیچی ها ی رییس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان ، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سرودستی برای این کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت . این معلومات را توی کارگزینی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نویسی » هم مد نشده بود که بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش .

این بود که خیالم راحت بود . از همه ی اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود !

درست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عیب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است که فلانی یعنی من ، با ده سال سابقه ی تدریس ، می خواهد مدیر دبستان بشود ! غرض شان این بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبیری دست می شویم . ماهی صدوپنجاه تومان حق مقام در آن روزها پولی نبود که بتوانم نادیده بگیرم و تازه اگر ندیده می گرفتم چه ؟ باز باید برمی گشتم به این کلاس ها و این جور حماقت ها .این بود که پیش رئیس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزینی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ،دلال کارم بود و رونویس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بیرون .دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئیس فرهنگ گفته بوده :

« من از این لیسانسه های پر افاده نمی خواهم که سیگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .»

و یارو برایش گفته بود که اصلا و ابدا ..! فلانی هم چین و هم چون است و مثقالی هفت صنار با دیگران فرق دارد و این هندوانه ها و خیال من راحت باشد و پنج شنبه یک هفته ی دیگر خودم بروم پهلوی او ... و این کار را کردم . این بار رییس فرهنگ جلوی پایم بلند شد که :

« ای آقا ... چرا اول نفرمودید ؟!...»

و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جریان موقعیت محل » گذاشت و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرایی در خصایل مدیر جدید – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنیاد » و یک ناظم و هفت تا معلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد. دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم

عشق خیالی

عشق خیالی

قلب من بازیچه نبود ، عشق تو خیالی بیش نبود!

من که در خیال تو نیز  دلم شکست ، من که در خیال تو نیز چشمهایم بارانی شد!

اگر عشق تو یک قصه بود ، اگر با تو بودن افسانه ای بیش نبود ،

من حتی در قصه نیز نقش یک مرد دلشکسته را داشتم ،

این قصه بود یا حقیقت ، من در واقعیت نیز یک شکست خورده بودم!

چه زود گذشته ها را به دست فراموشی سپردی ، همان بهتر که

کوله بار عشق را از دلم برداشتی و رفتی، هیچ احساسی ندارم به تو ،

باز هم میگویم لعنت به تو!

دلم برای قلبی میسوزد که بعد از من گرفتار تو میشود ، دلم برای کسی

میسوزد که بعد از من عاشق تو میشود از همینجا تسلیت میگویم به دلی

که دیوانه ی آن چهره ی به ظاهر، ماه تو میشود!

آن نقاب را از چهره ات بردار ، تو که به خودت مینازی ،

چهره ی واقعی ات را به نمایش بگذار!

از من که گذشت ، من که آزاد شدم از زندان قلب سیاه تو ،

اینک دلم به حال کسی میسوزد که برای یک عمر اسیر میشود در دام تو!

دوباره می آید روزی که در حسرت روزهای با من بودن بمانی و شب تا صبح

را با چشمهای خیس بیدار بمانی!

http://daftareshghee.persiangig.com/image/loghmani.gif

گزارش روابط جن سی در ایران!

گزارش روابط جن سی در ایران!

یک بررسی در سازمان ملی جوانان نشان می دهد که 55 درصد جوانان با جنس مخالف خود ارتباط دارند.

در این پژوهش 7 هزار نفری از دختران و پسران مجرد 15 تا 29 ساله که به روش تصادفی انتخاب شده آمده است:30 درصد افراد نمونه فقط رابطه دوستی را انگیزه خود از برقراری رابطه دانسته‌اند. حدود 34 درصد انتخاب همسر و 14 درصد نیز رابطه جن سی را دلیل دوستی برشمردند.

ابراز محبت از جنس مخالف مهمترین عامل موثر در ایجاد رابطه دوستی تلقی شده است.

43 درصد دخترانی که رابطه داشته اند بیان کردند که تنها با یک نفر رابطه دوستی داشته اند و 57 درصد با بیش از یک نفر دوست بودند.این نسبت ها برای پسران 24 و 76 درصد است.

24 درصد از کسانی که با جنس مخالف ارتباط داشته اند بیان کرده اند که رابطه آنان به آمی زش جن سی منجر شده است.

در استان‌های خوزستان و گیلان بیش از دیگر استانها این رابطه به رابطه جن سی منجر شده است.

16 درصد از جوانانی که آمی زش ج نسی داشته اند به حاملگی بعد از ازدواج اشاره کرده اند .این رویداد برای پسران در همه سنین و برای دختران بعد از 17 سالگی رخ داده است.

درآمد خانوادگی بیش از 15 درصد از جوانانی که ارتباط جن سی دشته اند ،بین 500 تا یک میلیون بوده است.

در این گزارش آمده است که تبادل نگاه در حدود 40 درصد آغازگر رابطه بوده است.

همچنین 40 درصد افراد خیابان را به عنوان مکان آغاز ارتباط با جنس مخالف اعلام کردند، نزدیک به 15 درصد در میهمانی خانوادگی 15 درصد دانشگاه و 12 درصد پارک و بقیه ،مهمانیهای دوستانه را اولین مکان ارتباطی با جنس مخالف دانسته اند.

سازمان ملی جوانان در انتهای این گزارش ملی تاکید می کند که شیوع رابطه با جنس مخالف در میان نوجوانان و جوانان ما به طور چشمگیر افزایش یافته است.