گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

شوهر بداخلاق و عصبی و ببر کوهستان

شوهر بداخلاق و عصبی و ببر کوهستان

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟

آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟

راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.

"کیمیایى مراقبه"

"کیمیایى مراقبه"

مولانا:

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است و تنها یک گناه، و آن جهل است و در این بین، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.

نخستین گام برای رسیدن به آگاهی توجه کافی به کردار، گفتار و پندار است .زمانی که تا به این حد از احوال جسم،

ذهن و زندگی خود با خبر شدیم، آن گاه معجزات رخ می دهند.

در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او زندگی، تلاش ها و رویاهای انسان سراسر طنز است !چرا که انسان ناآگاهانه همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است!

اما این نکته را درست زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد !نه پیش از آن!

مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان  "بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.

بودا که از این انتظار طولانی همسرش شگفت زده شده بود از او مى پرسد: چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟! همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در کنار خانواده ات یافت نمی شد؟ !و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن!"

حقیقت بی هیچ پوششی کاملا عریان و آشکار در کنار ماست آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی باشد!

چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد !ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم .تمامی کوشش مولانا در حکایت های رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست.

او می گوید :معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند .فقط کافی است نگاهشان کنید.

او گوید: به چیزی اضافه تر از دیدن نیازی نیست !لازم نیست تا به جایی بروید !برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت نیازی نیست کاری بکنید !بلکه در هر نقطه از زمین، و هر جایی که هستید به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید، کافی است!

این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق می کند !تمامی راز مراقبه در همین دو نکته خلاصه شده است" شاهد بودن و گوش دادن"

اگر بتوانیم چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته‌ایم!

.:: مصرف برنج خارجی معروف به "تراریخته" خطرناک اعلام شد ::.

.:: مصرف برنج خارجی معروف به "تراریخته" خطرناک اعلام شد ::.

مصرف برنج های خارجی معروف به "تراریخته" که با بسته های رنگارنگ به جای برنج "ایرانی" در ویترین بسیاری از مغازه ها جا خوش کرده و پای ثابت هر دقیقه آگهی های صدا و سیما شده است، برای مردم خطرناک است.

یک عضو هیات علمی موسسه تحقیقات برنج ضمن هشدار نسبت به مصرف برنج های وارداتی معروف به "تراریخته" اعلام کرد؛ بر اساس تحقیقات انجام شده، مصرف این نوع برنج برای مردم ضرر دارد. خانکشی پور گفت؛ واردکنندگان بزرگ برنج در ابتدای کار برنج کیفی خارجی مانند باسماتی وارد کردند، در مرحله بعد برنج پرمحصول و در مرحله سوم که اکنون در آن قرار داریم، برنج خارجی مشکوک به تراریخته بودن و برنج نیم پز وارد کردند که بر اساس آزمایش های فنی خاصیت ذاتی چسبندگی بعد از پخت در دانه برنج خارجی جدید وجود ندارد.

غلامرضا خانکشی پور به فارس گفت؛ دلالان بزرگ برنج شایعه کردند برنج خارجی جدید دارای قند کمتر و کلسترول کمتر است که ما به عنوان موسسه تحقیقات برنج کشور هیچ مزرعه یی را در دنیا سراغ نداریم که این ویژگی ها را با هم داشته باشد و همچنین بعد از آزمایش های فنی و بر اساس گواهی محققان برجسته خاصیت ذاتی چسبندگی در دانه برنج وارداتی بعد از پخت وجود ندارد لذا به این دلیل گفته می شود این برنج مشکوک به تغییر ژن یا تراریخته است و مصرف آن برای مردم خطرناک است.

سخنگوی موسسه تحقیقات برنج گفت؛ این موسسه روی تحقیقات پیشرفته برنج کار می کند و بر اساس تحقیق نظر می دهد که برنج خارجی جدید برای سلامت مردم مضر است، اما در عین حال به عنوان یک شهروند و یک کارشناس می گویم، در شرایطی که برنج با کیفیت کشاورزان شمال در انبارها مانده چه نیازی به واردات برنج خارجی به اندازه هر سال دو تا سه برابر نیاز است. مسوولان ما در حالی پی بردند برنج "تراریخته" برای سلامت مردم خطرناک است که صدا و سیما با نمایش پخت غذاهای لذیذ ایرانی در تلویزیون مردم را به خرید این محصول خطرناک ترغیب می کند و بسیاری از مردم نیز چند سالی است که به طعم این محصول خارجی خو گرفته اند.

بیوگرافی مریم کاویانی:

بیوگرافی مریم کاویانی:

در چند سال اخیر بیشتر در سریال‌های تلویزیونی ایفای نقش کرد. بازی‌های خوب او باعث شد بیننده تلویزیونی با چهره او آشنا شود. اوج کارش در مجموعه «او یک فرشته بود» به چشم آمد که ماه رمضان سه سال پیش (84) از شبکه دوم پخش شد و او در نقش همسر حسن جوهرچی ایفای نقش کرد.از این بازیگر هم‌اکنون دو مجموعه «روزگار قریب» و «خط‌شکن» پخش می‌‌شود که بازهم استعدادهای خود را به نمایش گذاشته... اما شاید برایتان جالب باشد که بدانید وی ابتدا بازیگر نبود و در 32 سالگی پا به این وادی گذاشت؛

زمانی که «نادر مقدس» برای بازی در فیلم «رویای جوانی» از او دعوت به کار کرد وی پس از تست دادن، نشان داد که می‌‌تواند بازیگر قابلی باشد. شاید شما خواننده محترم بپرسید شغل مریم کاویانی در ابتدا چه بود؟مریم کاویانی پس از دیپلم، رشته تحصیلی پرستاری را در دانشگاه انتخاب کرد و همین امر باعث شد پس از فارغ‌التحصیلی و اخذ مدرک فوق‌لیسانس پرستاری، به حرفه مقدس پرستاری روی بیاورد. در واقع مریم کاویانی یک «خانم پرستار» بود که به قول خودش قضا و قدر او را به سوی بازیگری کشاند. با این خانم پرستار بازیگر گفتگوی کوتاهی انجام دادیم که در ادامه خواهید خواند؛ گفتگو با هنرمندی که پدر و مادرش اصالتی مازندرانی دارند، خودش در اهواز به دنیا آمده و حالا در تهران زندگی می‌‌کند.

مازندرانی، اهوازی!

در سال 1349 به دنیا آمدم و یک برادر کوچکتر از خود دارم. من در اهواز به دنیا آمدم اما پدر و مادرم اصالتی مازندرانی دارند. شغل اصلی‌ام پرستاری است اما سرنوشت طوری رقم خورد که در سال 1381 بازیگری را آغاز کردم. اولین کارم یک اثر سینمایی به نام «رویای جوانی» به کارگردانی نادر مقدس بود و پس از آن «تردست»، «اسپاگتی در هشت دقیقه»، «مخمصه» و «هوو»، اما با مجموعه «او یک فرشته بود» کار علیرضا افخمی که در رمضان سال 84 از تلویزیون پخش شد، خیلی از علاقه‌مندان هنر با من بیشتر آشنا شدند و آن سریال باعث شد که از آن سال به بعد بیشتر به کارهای تلویزیونی روی بیاورم که عبارتند از: «به دنیا بگویید بایستد»، «روز رفتن»، «شکرانه»، «خط‌شکن» و «روزگار قریب» که این دو تای آخر در حال پخش است.

از او می‌خواهیم از دوران کودکی‌اش برایمان بگوید و او می‌‌گوید: خیلی مظلوم بودم. یادم می‌‌آید همیشه مادرم می‌‌گفت پدرت نگران است که نکند وقتی بزرگ شوی، هیچ کاری از تو برنیاید. یکی از رویاهای دوران کودکی‌ام این بود که بتوانم روی طناب راه بروم. تمرین هم می‌‌کردم اما هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد اما چون دوست داشتم، به خیلی‌ها به دروغ می‌‌گفتم که من روی طناب راه می‌‌روم.

شهرت وحشتناک است

شهرت یک پدیده وحشتناک است. از شهرت باید ترسید. به نظر من فوایدش کمتر از ضررهایش است. اگر ظرفیت نداشته باشید، شما را زمین‌گیر می‌‌کند. در عوض محبوبیت ماندنی است. سعی من هم همین است که به این جایگاه برسم اما نمی‌‌دانم چقدر موفق می‌‌شوم.

ستون اصلی

خانواده، ستون اصلی برای موفقیت افراد است. انسان ذات خود را از خداوند هدیه می‌‌گیرد اما فرهنگ و تربیت را از خانواده‌اش فرا می‌‌گیرد. به نظر من اگر یک خانواده خوب فرهنگی، چهارچوب مشخصی داشته باشند، مطمئنا حرص و طمع در فرزندان آن خانواده هم کمتر به چشم می‌‌خورد، از طرفی کمتر دچار حادثه و اتفاقات بد خواهند شد و ناخودآگاه به سمت درستی هدایت می‌‌شوند.از او می‌‌خواهیم بارزترین ویژگی اخلاقی‌اش را برایمان بگوید که می‌‌گوید: «گاهی اوقات خودم از صداقتم خسته می‌‌شوم.»

نقش‌های دوست‌داشتنی

تمامی نقش‌هایم را دوست دارم اما فکر می‌‌کنم نقش «رعنا» در مجموعه «او یک فرشته بود» بیشتر به دل مردم نشست؛ همچنین نقشم در سریال «روزگار قریب».اما چه شد که مریم کاویانی از پرستاری به بازیگری روی آورد؟ «خواست خدا بود. در واقع خودم نمی‌‌خواستم اما اصرار باعث شد که حداقل یک بار هم شده، بازیگری را تجربه کنم. تجربه به من چسبید و حالا شش سال است که این شغل را انتخاب کرده‌ام. تا حالا در نزدیک به سی اثر سینمایی و تلویزیونی بازی کرده‌ام.»

او در سریال روزگار قریب نقش یک پرستار مسئول را بازی می‌‌کند. «نقش بسیار خوبی بود. این نقش برای من خیلی جای کار داشت چون در واقع نقش خودم را بازی می‌‌کردم. با این حال عقیده‌ام این بود که باز هم نقش یک پرستار واقعی را بازی نمی‌‌کردم، بلکه فقط داشتم بازی می‌‌کردم. از طرفی این مجموعه از سه سال پیش تصویربرداری شد و با بازی من در مجموعه «او یک فرشته بود» همزمان شد ولی کیانوش عیاری حسن نیت داشتند و پافشاری کردند که من حتما این نقش را بازی کنم. از طرفی همزمانی بازی باعث شده بود که طوری از من بازی گرفته شود که به بازی‌ام لطمه‌ای وارد نشود.»

پرستار موفق

یک پرستار موفق ابتدا باید دانش خود را بالا ببرد و پس از آن وجدانش است که باید همیشه آن را سرلوحه کار خود قرار دهد و از همه مهم‌تر، احساس مسئولیت که باید آن را در تمامی دقایق و ثانیه‌های کارش حفظ کند و به عبارتی بهتر از آن محافظت کند.

برای این‌که ببینیم خانواده‌ای سبز است یا نه، ابتدا باید به سراغ پدر و مادر آن خانواده رفت. باید دید که این دو، عشق و محبت خود را چگونه خرج خانه و خانواده می‌‌کنند؛ برای مثال خود من، با این‌که از پدر و مادرم دور هستم اما عشق را در چشمان پدر و مادرم می‌‌بینم و زندگی‌ام را مدیون آنها هستم، سعی خودم را می‌‌کنم فرزندی باشم که زحماتشان را جبران کنم اما نمی‌‌دانم آنها از من راضی هستند یا نه.

دلم می‌‌خواهد به جوانان بگویم سعی‌شان این باشد که با خودشان روراست باشند و دلشان برای خودشان بسوزد. به خانواده‌ها می‌‌گویم که قدر کانون گرم زندگی‌شان را بدانند و از لحظه لحظه آن لذت ببرند و اسیر زندگی و رویاهای کاذب نشوند.

"سلف سرویس"

"سلف سرویس"

امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین بار در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.

اما هرچه لحظات بیش تری سپری می شد ناشکیبایی او از این که می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت:

«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»

مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!»

سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:

« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید...! »

امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.

اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است:

همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیش تری دارد، که از میز غذا و فرصت های خود غافل می شویم ...؟!! در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم.

آهنگ جدید و بسیار زیبا از محسن به نام آغوش

آهنگ جدید و بسیار زیبا از محسن به نام آغوش

 

Aghoosh

نام داستان عشق نافرجام ، ‌عشق با فرجام

سلام این داستان بسیار زیبا و عاشقانه و آموزنده رو

به دلیل نسبتا طولانی بودن در سه نوع فایل قرار دادم

حتما دانلود کنید و بخوانید

 

چون که خیلی زیباست

 

نام داستان عشق نافرجام ، ‌عشق با فرجام

یا

دو نیمه سیب

word 2003


notepad

 




سلام این داستان بسیار زیبا و عاشقانه و آموزنده رو

به دلیل نسبتا طولانی بودن در سه نوع فایل قرار دادم

حتما دانلود کنید و بخوانید

 

چون که خیلی زیباست

 

نام داستان عشق نافرجام ، ‌عشق با فرجام

یا

دو نیمه سیب

word 2003


notepad

 




آهنگ جدید , شاد و زیبای مستر رامیار و دستجردی به نام اشک بی رنگ

 آهنگ جدید , شاد و زیبای مستر رامیار و دستجردی به نام اشک بی رنگی

 

 

 

Mr.Ramyar & Dastjerdi - Ashke Bi Rangi

آهنگ جدید ، شاد و زیبای افرا به نام خانما آقایون

 آهنگ جدید ، شاد و زیبای افرا به نام خانما آقایون

 

 

Afra_-_Khanooma_Aghayoon

تفاوت دختر ایران با دختر امریکا!!!!!

تفاوت دختر ایران با دختر امریکا!!!!!

آمریکا:

جنس: دختر

مکان: شمال اورگان، غرب ولایات المتحده

سن: بین بیست تا بیست و پنج

تحصیلات: فوق لیسانس رشته زیست شناسی، لیسانس بیوشیمی، دانشجوی دکترای میکروبیولوژی

موضوع پایان نامه: تاثیر میکرو ارگانیک های هوازی در محافظت گیاهان شاخه کریپتوناموس در برابر گرمایش جهانی

یک صحنه در حال فعالیت: دراز کشیده روی سینه، پاها باز … در حال فیلمبرداری از تغییرات سبزینه یک گیاه 4.5 سانتی متری در اراضی حفاظت شده نوادا… به مدت 7 ساعت.

فعالیت های اجتماعی: عضو انجمن طرفدارن محیط زیست دختر زیر سی سال غرب آمریکا، عضو گروه حامیان طبیعت وحش اورگان، سخنران اجلاس ماهیانه گروه دانشجویان حافظ محیط زیست، عضو انجمن فارغ التحصیلان ارشد زیر سی سال، صاحب سایت اجتماعی "فمینیست های مذکر گرا" ، شعار نویس گردهمایی های بزرگ کالیفرنیا…

آخرین باری که یک مجله مد را ورق زد: سه سال پیش…وقتی که در اتاق انتظار دفتر یک وکیل زن نشسته بود.

نوع لباس: شلوار جین..کفش کوهنوردی..تی شرت سفید با نوشته Peace Now

نوع آرایش: ترم سوم دانشگاه فهمید مانیکور پدیکور چیست!!

قد: مایکل جکسون منهای 20 سانت

تاثیر وزنی: روی کاپوت بیفتد موتور پایین می آید

تعداد اس ام اس دریافتی: روزی سه تا

موضوع قالب اس ام اس: "رسیدی خونه عزیزم؟"

موضوع جالب روی دست: موی بلند در ناحیه ساعد

موسیقی مورد علاقه: کانتری

بیماری یا نارسایی: عطسه زیاد موقع طلوع آفتاب

محتویات داخل کوله: دستمال کاغذی، گوشی موبایل بلک بری، لپ تاپ، دفتر یادداشت، عینک دودی، دو سه تا خودکار، یک هندبوک رفرنس گیاه شناسی.. بلیط مترو

ایران :

جنس: دختر

مکان: شمال غرب تهران، ایران

سن: بین بیست تا بیست و پنج

تحصیلات: فوق دیپلم برق حسابداری یا دانشجوی لیسانس کامپیوتر شاخه نرم افزار پیام نور یا علمی کاربردی

موضع پایان نامه: تاثیر زبان برنامه نویسی C پلاس پلاس بر روابط دختر و پسر

یک صحنه در حال فعالیت: دراز کشیده به پشت روی تخت، با خودکار اشعار ترانه جدید امینم روی ساعد دست نوشته می شود.

فعالیت های اجتماعی: تجمع در یک 206 با همکلاسی ها و کل کل دست فرمان با پسری که تویوتا کمری دارد.

آخرین باری که یک مجله مد را ورق زد: دیشب، ساعت دوازده و نیم…. در خانه دانشجویی دوستان و همین الان

نوع لباس: شلوار پلنگی گشاد، تی شرت مشکی با عکس "50 سنت" ، کتانی به سایز 52

نوع آرایش:

لب : بریتنی

مو: کامرون دیاز

تتو ابرو: آنجلینا جولی

سایه: شقایق فراهانی

سانسوره......

قد: یک چهار پایه + 20 سانت

تاثیر وزنی: روی کاپوت ماشین بیفتد…. دوباره بر می گردد بالا !

تعداد اس ام اس دریافتی: روزی 167 تا

موضوع قالب اس ام اس: جغرافیا،فمینیسم، حکومت، لباس، جک، جواهر شناسی، عشق، روابط زن و شوهر، شب، ،سلامت جسمی روحی و کلمات قصار آنتونی رابینز

موضوع جالب روی دست: جای تیغ روی مچ

موسیقی مورد علاقه: هیوی متال

بیماری یا نارسایی: سوء تغذیه، میگرن مزمن، افسردگی شدید، زخم معده، پوکی استخوان، ریزش مو، عرق کف دست، پرخاشگری

محتویات داخل کوله: کبریت، چاقو، ام پی تری پلیر، گیم دستی پلی استیشن، لاک ناخن، استون، رژ، جزوه دانشگاه،مهره مار، یک اتود، سی دی آهنگ های رضا پیشرو و زدبازی، یک بسته اولترا لایت

"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"

"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

هنوز برف اول نباریده بود که یک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین . زیر یک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم . دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خونه مون ، خبرش را آورد که دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم ، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند . ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده . باقیش را از خانه که در آمدیم برایم تعریف کرد . گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بوده اند مریض خانه . به اتوبوس که رسیدم ، دیدم لاک پشت است . فراش را مرخص کردم و پریدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جدید کلانتری . تعاریف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پرونده تصریحی نداشت که راننده

که بوده .اما هیچ کس نمی دانست عاقبت چه بلایی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است . کشیک پاسگاه همین قدر مطلع بود که درین جور موارد « طبق جریان اداری » اول می روند سرکلانتری ، بعد دایره ی تصادفات و بعد بیمارستان .اگر آشنا در نمی آمدیم ، کشیک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم میان اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم و از این احساس خند ه ام گرفت . ساعت 8 دم در بیمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما یه چیزیش شده بود . همان طور که من یه چیزیم می شد . روی در بیمارستان نوشته شده بود :« از ساعت 7 به بعد ورود ممنوع » . در زدم . از پشت در کسی همین آیه را صادر کرد . دیدم فایده ندارد و باید از یک چیزی کمک بگیرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هیکلی ، از یک چیزی . صدایم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم بگویم من مدیر مدرسه ام . ولی فورا پشیمان شدم . یارو لابد می گفت مدیر کدام مدرسه کدام سگی است؟ این بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را این طور تمام کردم :

- «..... بازرس وزارت فرهنگم .»

که کلون صدایی کرد و لای در باز شد . یارو با چشم هایش سلام کرد . رفتم تو و با همان صدا پرسیدم :

- «این معلمه مدرسه که تصادف کرده ........»

تا آخرش را خواند . یکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان . از حیاط به راهرو و باز به حیاط دیگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می دویدم که یارو از عقب سرم هن هن می کرد . طبقه اول و دوم و چهارم . چهارتا پله یکی . راهرو تاریک بود و پر از بوهای مخصوص بود . هن هن کنان دری را نشان داد که هل دادم و رفتم تو . بو تند تر بود و تاریکی بیش تر . تالار ی بود پر از تخت و جیر جیر کفش و خرخر یک نفر . دور یک تخت چهار نفر ایستاده بودند . حتما خودش بود . پای تخت که رسیدم ، احساس کردم همه ی آنچه از خشونت و تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد و این معلم کلاس چهارم مدرسه ام بود . سنگین و با شکم بر آمده دراز کشیده بود. خیلی کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها . مرا که دید ، لبخند و چه لبخندی ! شاید می خواست بگوید مدرسه ای که مدیرش عصر ها سرکار نباشد ، باید همین جورها هم باشد . خنده توی صورت او همین طور لرزید و لرزید تا یخ زد .

« آخر چرا تصادف کردی ؟....»

مثل این که سوال را از و کردم . اما وقتی که دیدم نمی تواند حرف بزند و به جای هر جوابی همان خنده ی یخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت این قدر این ور و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زیرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم حق ندارد این قدر خوش هیکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و خطابی این ها را می گفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند به خودش نگفته باشم و یک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم بی زاریم گرفت که می خواستم به یکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم به دکتر کشیک افتاد .

-«مرده شور این مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون می ره . حیفتون نیومد ؟...»

دستی روی شانه ام نشست و فریادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خندید . دو نفر دیگر هم با او بودند . همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم ! آن دو تا پسرهایش بودند یا برادر زاده هایش یا کسان دیگرش . تازه داشت گل از گلم می شکفت که شنیدم :

- «آقا کی باشند ؟»

این را هم دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم :

- «مرا می گید آقا ؟ من هیشکی . یک آقا مدیر کوفتی . این هم معلمم . »

که یک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلویم بود . دلم می خواست یک کلمه دیگر بگوید . یک کنایه بزند ... نسبت به مهارت هیچ دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار دادم و بعد شیشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آویزان بود و خر فهمم کرد که این جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد . که یکی دیگر از راه رسید . گوشی به دست و سفید پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتیست سینما . سلامم کرد . صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد . اما احتیاجی به کنجکاوی نبود . یکی از شاگردهای نمی دانم چند سال پیشم بود . خودش خودش را معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری ! هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی ریخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق . این تویی که روی تخت دراز کشیده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری . این جوجه فکلی و جوجه های دیگر که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده . دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه

بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم .از در که بیرون آمدم ، حیاط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بیرون آمدم به این فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی کنجکاوی ات را سیر کنی ؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که « طعمه ای برای میز نشین های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی این طعمه را از دست شان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری می توانی بکنی ...»

و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که یک دفعه به صرافت افتادم که « اقلا چرا نپرسیدی چه بلایی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هیکل کبود معلم کلاس چهارم روی تخت بود و دیدم نمی توانم . خجالت می کشیدم و یا می ترسیدم . آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل به امضای مدیر مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در اداره ی بیمه و قرار بر این که روزی نه تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطیل کردم و معلم ها و بچه های ششم را فرستادم عیادتش و دسته گل و ازین بازی ها ... و یک ساعتی در مدرسه تنها ماندم و فارغ از همه چیز برای خودم خیال بافتم .... و فردا صبح پدرش آمد سلام و احوالپرسی و گفت یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکاییه آمده اند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد ، در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بی زبانی حالیم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضایت طرفین و کاسه ی از آش داغ تر و از این حرف ها ...خاک بر سر مملکت .

ادامه دارد...!

او 1009 بار جواب رد شنید

او 1009 بار جواب رد شنید

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده‌اید؟ می‌دانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادت‌های غذایی ملتی را تغییر داد؟

زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته‌ای بود که طرز سرخ‌ کردن مرغ را می‌دانست، همین و بس !!!

نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست می‌شد...

اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت، به‌ این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ‌کردن مرغ، پولی به ‌دست آورد.

بسیاری از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند اما "سرهنگ ساندرس" با دیگران فرق داشت. او مردی بود که فقط درباره‌ی انجام کارها فکر نمی‌کرد بلکه دست به عمل می‌زد. او به راه افتاد و هر دری را زد، به هر صاحب رستورانی، داستان را گفت:

"من یک دستورالعمل عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر می‌کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد ‌رفت و می‌خواهم که درصدی از افزایش آن فروش را به من بدهید."

البته خیلی‌ها به او خندیدند و گفتند: "راهت را بگیر و برو."

آیا "سرهنگ ساندرس" مایوس شد؟ به هیچ‌وجه.

هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سینه‌اش می‌زدند، به‌جای این‌که دلسرد و بدحال شود، به ‌سرعت به این فکر می‌افتاد که دفعه‌ی بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجه‌‌ی بهتری به‌دست آورد.

به‌نظر شما "سرهنگ ساندرس" پیش از این‌که پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفی گرفت؟

او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!!!

او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبیل کهنه‌ی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شب‌ها روی صندلی عقب اتومبیل خود می‌خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می‌شد که فکر خود را با فرد تازه‌ای درمیان بگذارد.

به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!

خیلی‌کم؛ به این‌دلیل که در دنیا فقط یک "سرهنگ‌ ساندرس" وجود دارد.

بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند چه رسد به 100 یا 1000 بار!

با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.

اگر به موفق‌ترین مردان تاریخ بنگرید یک وجه مشترک در میان همه‌ی آنان پیدا می‌کنید:

"آنان از جواب رد نمی‌هراسند، پاسخ منفی را نمی‌پذیرند و اجازه نمی‌دهند هیچ عاملی، آنان را از عملی‌کردن نظرها و هدف‌هایشان باز دارد."

جمله روز :  کسی که در تکاپوی دست‌یابی به هدفی کوچک باشد، باید کمی از خود مایه بگذارد ولی آن کسی که در جست‌وجوی هدفی متعالی و بزرگ است، باید هر آن‌چه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقدیم کند. "جیمزآلن"

"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"

"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح ، یکی از اولیای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی میزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت و هر کدام به یک حالت . یعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود . اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که این گوشه ی از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببینم . اما حالا یک مرد اتو کشیده ی مرتب آمده بود و شش تا از همین عکس ها را روی میزم پهن کرده بود و به انتظار آن که وقاحت عکس ها چشم هایم را پر کند داشت سیگار چماق می کرد . حسابی غافلگیر شده بودم.... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببینم ، بیش از یک دقیقه طول کشید . همه از یک نفر بود . به این فکر گریختم که الان هزار ها یا میلیون ها نسخه ی آن ، توی جیب چه جور آدم هایی است و در کجاها و چه قدر خوب بود که همه ی این آدم ها را می شناختم یا می دیدم . بیش ازین نمی شد گریخت . یارو به تمام وزنه وقاحتش ، جلوی رویم نشسته بود . سیگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و پیدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می کنند ؛ پرسیدم :

«خوب ، غرض ؟»

و صدایم توی اتاق پیچید . حرکتی از روی بیچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها را با دستش توی جیبش کرد و آرام تر از آن چیزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :

-« چه عرض کنم ؟... از معلم کلاس پنج تون بپرسید .»

که راحت شدم و او شروع کرد به این که « این چه فرهنگی است ؟ خراب بشود . پس بچه های مردم با چه اطمینانی به مدرسه بیایند ؟» و از این حرف ها .... خلاصه این آقا معلم کار دستی کلاس پنجم ، این عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بیاورد . به هر صورت معلم کلاس پنج بی گدار به آب زده و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟ بگویم معلم را اخراج می کنم ؟ که نه می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما در این شهر کسی را ندارد که به این عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا این جور؟

یعنی این قدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ایوان منتظر ایستاده بود . من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم . حضور این ولی طفل گیجم کرده بود که چنین عکس هایی را از توی جیب پسرش و لابد به همین وقاحتی که آن ها را روی میز من ریخت ، در آورده بوده . وقتی فهمید هر دو در مانده ایم سوار بر اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، در مدرسه را می بندم و از این جفنگیات .... حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در یک اداره بسته شده است .

اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده ، بس است و وعده ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم . یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم . برای دک کردن او چاره ای جز این نبود و بعد رفت ، ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت . حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم . نه عزیز دردانه می نمود و نه هیچ جور دیگر . داد می زد که از خانواده عیال واری است . کم خونی و فقر . دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده . یعنی زیاد بی گدار به آب نزده . گفتم :

-« خواهر برادر هم داری ؟»

- «آ... آ.... آقا داریم آقا .»

-«چند تا ؟»

-«آ... آقا چهارتا آقا .»

-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»

-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»

-« پس چه طور شد ؟»

و دیدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود .

- «نترس بابا . کاریت نداریم . تقصیر آقا معلمه که عکس ها رو داده ...

تو کار بد ی نکردی با با جان . فهمیدی ؟ اما می خواهم ببینم چه طور شد که عکس ها دست بابات افتاد .

-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»

می دانستم که باید کمکش کنم تا به حرف بیاید .

گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چیز بدی نبود . تو خودت فهمیدی چی بود ؟»

- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»

- «خواهرت ؟ از تو کوچک تره ؟»

-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هیچ چی سر عکس ها دعوامون شد .»

دیگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از عکس آرتیست ها . به او پز داده بوده .اما حاضر نبوده ، حتی یکی از آن ها را به خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنین خبطی بکند ؟ و تازه جواب معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو داده بوده . بعد از او معلم را احضار کردم . علت احضار را می دانست و داد می زد که چیزی ندارد بگوید . پس از یک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پیدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده ای مثل او ، دست بر ندارم ، در تعجب بود . به او سیگار تعارف کردم و این قصه را برایش تعریف کردم که در اوایل تاسیس وزارت معارف ، یک روز به وزیر خبر می دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد . وزیر فورا او را می خواهد و حال و احوال او را می پرسد و اینکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصیر گردن بی پولی می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بیندازد و خود او هم دعوت بشود و قضیه به همین سادگی تمام می شود و بعد گفتم که خیلی جوان ها هستند که نمی توانند زن بگیرند و وزرای فرهنگ هم این روزها گرفتار مصاحبه های روزنامه ای و رادیویی هستند . اما در نجیب خانه ها که باز است و ازین مزخرفات ...و هم دردی و نگذاشتم یک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با این جمله به حد اعلا رساندم که :

- «اگر به تخته نچسبونید ، ضررتون کم تره .

تا حقوقم به لیست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طول کشید .فرهنگی های گداگشنه و خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبیش این بود که در مدرسه ما فراش جدیدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شده بود . از سیصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد .  نه سیگار می کشید و نه اهل سینما بود و نه برج دیگری داشت . از این گذشته ، باغبان یکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد آشپزخانه ی مرتبی . خیلی زود معلم ها فهمیدند که یک فراش پولدار خیلی بیش تر به درد می خورد تا یک مدیر بی بو و خاصیت . این از معلم ها . حقوق مرا هم هنوز از مرکز می دادند . با حقوق ماه بعد هم اسم مرا هم به لیست اداره منتقل کردند . درین مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا دایر بود . تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غیر از همان یک بار - در اوایل کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتیم ، دیگر با مداد قرمز کاری نداشتیم و خیال همه شان راحت بود . وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ، چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم . نه می توانستم سر صف بایستم و نه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگیر دولت چیزی جز یک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم می ماندی با آن شلوغی باید تا دو بعداز ظهر سر پا بایستی . همه ی جیره خوارهای اداره بو برده بودند که مدیرم و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان به مدرسه ی ما بیفتد . دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدار قبلی فحش می دادند ، التماس می کردند که این ماه را ندیده بگیرید و همه حق و حساب دان شده بودند و یکی که زودتر

از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می آمد . در لیست مدرسه ، بزرگ ترین رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترین گناه در نامه ی عمل . دو برابر فراش جدیدمان حقوق می گرفتم . از دیدن رقم های مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آن ها را دزدیده ام و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با یک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم ... مرده شور!

ادامه دارد...!