گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

تبت با زنان چند شوهره

تبت با زنان چند شوهره

تا این زمان تبت تنها کشوری است که در آنجا بعضی از زنان چند شوهر قانونی دارند و این کار را به اصطلاح علمی Polyandry می نامند از آنجا که اطمینان داشتیم هیچ چیز در جهان بی دلیل نیست مانند همیشه دست به دامن تحقیق زدیم تا واقعیت این کار را درک کنیم ، پس از تحقیق طولانی متوجه شدیم تنها دلیل این کار مشکلات اقتصادی است و دو دلیل برایمان آوردند :

دلیل اول : پدری که چهار فرزند دارد ، یکباره یک دختر را به عقد چهار پسرش در می آورد و البته طبق قراردادی که دارند زن مذبور هر شب یا هر هفته را با یکی از برادران بسر می برد ، با این کار اولا پدر اجازه نمی دهد که اساس خانواده اش گسیخته شود بلکه بالعکس وجود زن واحد سبب اتحاد آنان می گردد و همه پروانه سان دور یک چراغ پرواز می کنند ، ثانیا ثروت پدر که از همه مهمتر است پراکنده نمی شود و به هدر نمی رود !

دلیل دوم : اگر همان پدر در مدت یکسال چهار دختر را برای چهار فرزندش عقد کند و زنان مذبور جداگانه باردار شوند ، در مدت یکسال یک خانواده چهار نفری ، دوازده نفر خواهد شد . اما چون زمین تبت زیاد حاصلخیز نیست و مواد غذایی محدود است ، می کوشند که از تولید نسل تا جائیکه مقدور می باشد جلوگیری کنند و با این کار جمعیت تبت را همیشه به همان اندازه ای که هست حفظ کنند . ما پس از شنیدن این دلایل به مردم تبت لقب مناسبی دادیم ، لقبی که از هر جهت در خور آنهاست ! و در آخر این سئوال برایمان پیش آمد که این جا چه بلایی به سر فرزندان می آورند و فرزندی که از یک زن واحد بوجود می آید مال کدام برادر است ؟ معلوم شد که اولاد اول به برادر بزرگتر تعلق خواهد داشت و به همین قیاس فرزندان بعدی به برادران کوچکتر خواهد رسید .

بچه ها به ترتیب تعلق به برادر بزرگتر پدر و به بقیه عمو میگویند

"ورقه و گلشاه (قسمت آخر)"

"ورقه و گلشاه (قسمت آخر)"

چون ورقه آماده رفتن شد گلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وی گفت: وقتی تو از نظرم دور شوی دیر نمی گذرد که مرگ بر من می تازد و مهرورزی و دوستداری ترا با خود به گور می برم. آرزویم این است که چون از مرگم با خبر شوی زمانی بر مزارم بنشینی و بر کشته وفای خود بیندیشی. شاه از گریه زاری آن دو در لحظه وداع گریان شد و گفت: این گناه بر من است که دو دلداده را از هم جدا کرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهی و بپسندی گلشاه را طلاق می دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهی همین جا بمان تا همیشه در کنارش باشی. ورقه در پاسخ گفت تو مردمی و مهربانی تمام کردی و از پروردگار می طلبم پیوسته شادکام بمانی و از این پس من خود را به دیدار گلشاه خرسند می دارم.

آن گاه پیرهنش را از تن جدا کرد و به یادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت، گلشاه از رفتنش گریان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وی نظر دوخت که ناپدید گشت. چون ورقه دلشده مسافتی پیش رفت به طبیبی دانا و تجربت آموخته رسید. در این هنگام به ناگاه یاد گلشاه چنان بی تابش کرد که از اسب به زیر افتاد و بی هوش شد. چون پس از مدتی به هوش آمد طبیب از او پرسید ترا چه افتاد که چنین ناتوان شدی. ورقه جواب داد بسیاری رنج و درد مرا بدین حال افگند. طبیب گفت غم و درد هر چه گران باشد نمی تواند جوانی را ناگهان چنین از پا دراندازد. بی گمان دل به مهر ماهرویی بسته ای و دوری مهجوری او ترا چنین نژند و ناتوان کرده است. ورقه چون طبیب را مهربان خویش دید آهی سرد از سینه برآورد و گفت ای طبیب دانا، چه نیکو دریافتی، درد عشق مرا چنین شوریده حال و پریشان کرده است؛ به درمانم بکوش. طبیب گفت راست این است که

دلی کز غم عاشقی گشت سست

به تدبیر و حیلت نگردد درست

گر از درد خواهی روان رسته کرد

به نزدیک آن شوکت او بسته کرد

ورقه با شنیدن این جواب ناامید کننده چنان دل آزرده گشت که از آن جا پیش رفتن نتوانست. بر خاک افتاد و به یاد گلشاه:

بنالید و گفت ای دلارام من

ز مهرت سیه گشت ایام من

دل خسته را ای گرانمایه دُر

سوی خاک بردم ز مهر تو پُر

به پایان شد این درد و پالود رنج

پس پُشت کردم سرای سپنج

روانی که در محنت افتاده بود

به آن بازدارم که او داده بود

مرا برد زین گیتی ای دوست مهر

ز تو دور بادا بلای سپهر

کنون کز تو کم گشت نام رهی

بزی شادمان ای سرو سهی

ورقه را بیش از این در برابر دوری یار نیروی پایداری و درنگ نماند. آهی سرد و پر درد از سینه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده دید گریان گشت و به خود گفت چگونه تنها او را به خاک بسپارم. در این میان دو سوار از راه رسیدند. غلام راه بر ایشان بست و گفت مرا یاری کنید که این جوان ناکام کشته عشق را به خاک کنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاک سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن کردند غلام از ایشان پرسید منزلگه شما کجاست گفتند مقام کنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شما بدان جا رسیدید:

بگویی با عاشق سوگوار

مخسب ار ترا هست تیمار یار

کجا ورقه شد زین سپنجی سرای

بدین درد مزدت دهادا خدای

سواران چون هنگام شام به شهر رسیدند بر در قصر گلشاه رفتند و پیغام غلام بگفتند، گلشاه به شنیدن خبر مرگ ورقه خورشید. بسان دیوانگان فریاد برآورد که آن عاشق دلسوخته را کجا و چسان یافتید و چگونه به خاک سپردید. آن دو چون آنچه روی داده بود بازگفتند گلشاه

سبک معجر از سرش بیرون فگند

به ناخن درآورد مشکین کمند

بگفتا به زاری دریغا دریغ

که خورشید من رفت در تیره میغ

گلشاه از اندوه مرگ دلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداریش پرداخت، ‌گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهید عشق ببر تا خاکش را ببوسم، ببویم و در آغوش بگیرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار یارش برد که دوست کنار دوست بودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسید از زندگی و جان خود سیر شد جامه بر تن چاک کرد بر خاک غلتید و

به نوحه ز بیجاده بگشاد بند

بکند از سر آن سرو سیمین کمند

گه از دیده بر لاله بر ژاله راند

گه از زلف بر خاک عنبر فشاند

بشد گور را در برآورد تنگ

نهاد از برش عارض لاله رنگ

همی گفت ای مایه راستی

چه تدبیر بود آن که آراستی

چنین با تو کی بود پیمان من

که نایی دگر باره مهمان من

همی گفتی این: چون رسم باز جای

کنم تازه گه گه به روی تو رای

کنونت چه افتاد در سینه راه

به خاک اندرون ساختی جایگاه

اگر زد گره در کار تو

کنون آمدم من به دیدار تو

همی تا به خاک اندرون با تو جفت

نگردم نخواهم غم دل نهفت

چه برخوردن است از جوانی مرا

چه باید کنون زندگانی مرا

کنون بی تو ای جان و جانان من

جهان جهان گشت زندان من

کنون چون تو در عهد من جان پاک

بدادی، شدی ناگهان زیر خاک

من اندر وفای تو جان را دهم

بیایم رخت بر رخت بر نهم

گلشاه بدین گونه مویه می کرد، هر کس از راه می رسید و او را بدان سان نوحه گر و گریان می دید بر بی نصیبی و دردمندی و اشکباریش می گریست. گلشاه بناگاه روی بر مزار ورقه نهاد آهی پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش که به سوی تو آمدم. همان دم روح از بدن آن زیبای ناکام به آسمان پر کشید و بدنش سرد شد شاه شام بر مرگش.

همی کرد نوحه همی راند خون

ز دیده بر آن روح لاله گون

همی گفت ای دلبر دلربای

شدی ناگهان خسته دل زین سرای

مرا در غم و هجر بگذاشتی

دل از مهر یک باره برداشتی

کجا جویمت ای مه مهربان

چه گویم کجا رفتی ای دلستان

دریغ آن قد و قامت و روی و موی

دریغ آن شد و آمد گفتگوی

دریغ آن همه مهربانی تو

دریغ آن نشاط و جوانی تو

تو رفتی من اندر غمت جاودان

بماندم کنون ای مه مهربان

گمانم چنین بود ای نو بهار

که با تو بمانم بسی روزگار

اجل ناگهان آمد ای جان من

ربودت دل آزرده از خان من

کنون آمدی نزد او شادمان

رسیدی به کام دل ای مهربان

شاه بدین سان مدتی دراز بر مرگ گلشاه نوحه گری کرد و اشک بارید. سپس به همراهان گفت چون نگار من رفت این شیون و گریه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تن پاک آن دختر بی کام را به خاک و بر سر آن عمارتی عالی کرد. وزان پس آن جایگاه زیارتگه دلدادگان شد.

پایان!

ارسال پیامک با تلفن ثابت

ارسال پیامک با تلفن ثابت

بالاخره بعد از چند سال انتظار شرکت مخابرات سامانه ارسال پیامک از طریق تلفن ثابت را، راه اندازی نمود. با راه اندازی این سرویس در شبکه تلفن ثابت (FIX SMS) امکان ارسال و دریافت پیامک از شبکه ثابت به ثابت، ثابت به سیار و سیار به ثابت فراهم شده است و همان طور که انتظار می رفت این سرویس شباهت زیادی به سیستم ارسال پیامک موبایل دارد و کار با آن نیز بسیار ساده است. اما قبل از هر چیز نیاز به تنظیماتی در دستگاه ارسال پیامک دارید تا بتوانید به راحتی پیامک خود را ارسال نمایید. بنابراین ما در این ترفند سعی کرده ایم روش ارسال پیامک از طریق تلفن ثابت را بهمراه تنظیمات و هزینه های ارسال به طور جامع شرح دهیم تا بتوانید به راحتی از این خدمات استفاده نمایید.

برای این کار:

ابتدا یک گوشی با قابلیت ارسال و دریافت پیامک را تهیه کنید.

سپس، وارد منوی دستگاه شوید.

در قسمت SMS Center در هر دو قسمت Submit و Deliver شماره ۹۷۱۷۰۰۰ را که شماره مرکز SMSC مخابرات می باشد وارد نمایید.

خوب! حالا دستگاه تلفن شما آماده ارسال پیامک می باشد.

برای ارسال پیامک دکمه Write دستگاه را فشار دهید.

پیام خود را توسط دکمه های موجود در دستگاه تایپ نمایید و دکمه OK را فشار دهید.

شماره تلفن مقصد یا گیرنده (ترفندسیتی) را وارد نموده و دکمه OK را فشار دهید.

پس از ارسال پیام، پیغام موفق (Successful) روی گوشی تلفنم نمایش داده می شود.

پس از چند ثانیه در صورت دریافت پیام توسط گیرنده، گوشی شما با پخش یک آلارم و اعلام روی صفحه نمایش، تحویل موفق پیام (Delivery) را به شما اعلام می کند.

هزینه ارسال پیامک با تلفن ثابت

تلفن ثابت به تلفن ثابت (شهری) : یک پالس

تلفن ثابت به تلفن ثابت (بین شهری) : دو پالس

تلفن ثابت به تلفن همراه (شهری و بین شهری) : دو پالس

تلفن همراه به تلفن ثابت (شهری و بین شهری) : دو پالس

تلفن ثابت به سایر کشورها : پنج پالس

لازم به ذکر است هزینه هر پالس در حال حاضر ۴/۴۷ ریال (۴/۵ تومان) می باشد.

نکات ضروری:

۱- این قابلیت تنها از طریق گوشی هایی امکان پذیر است که قابلیت ارسال SMS را دارا هستند.

۲- استفاده از این سرویس بدون نیاز به ثبت نام و پرداخت هزینه اولیه می باشد و کاملا رایگان می باشد.

۳- این ترفند برای اولین بار از ترفند سیتی ارایه می شود.

۴- این سرویس فعلا در تهران و در آینده نزدیک، در کل کشور قابل استفاده می باشد.

۴- در آینده نزدیک می توانید با مراجعه وب سایت مخابرات، به این سیستم وصل شده و SMS های خود را از طریق اینترنت ارسال و یا دریافت کنند. البته به محض فعال شدن این قابلیت ترفند سیتی روش کار با آن را اعلام می کند.

منبع: tarfandcity

پیامکهای اختصاصی توپ

پیامکهای اختصاصی توپ

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

اگر میتونستی تنها یک کلمه را از دنیا پاک کنی اون کلمه چی بود ؟ اون کلمه را به آخر این پیام اضافه کن و برای بقیه بفرست:

طلاق-جدائی-عشق-خیانت-

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

لازمه ی خوشبختی جذب کردن چیزهای تازه نیست، بلکه حذف کردن افکار کهنه است، افکاری که به هیچ دردی نمی خورند.

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست زندگی را دریاب

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

خدایا! به من توفیق تلاش-در شکست؛ صبر،در نومیدی؛ رفتن،بی همراه؛ جهاد،بی سلاح؛ کار،بی پاداش؛ فداکاری،درسکوت؛ دین، بی دنیا؛ مذهب،بی عوام؛ عظمت،بی نام؛ خدمت،بی نان؛ ایمان،بی ریا؛ خوبی،بی نمود؛ گستاخی،بی خامی؛ مناعت،بی غرور؛ عشق،بی هوس؛ تنهایی،در انبوه جمعیّت؛ دوست داشتن،بی آنکه دوست بداند؛ عطا کن.

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما , همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

*+*+*http://www.mihan-love.33ir.com/*+*+*

"ورقه و گلشاه (قسمت نهم)"

"ورقه و گلشاه (قسمت نهم)"

گلشاه از آن تیمارداری جوان مجروح با شاه همداستان شد که وقتی ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست که هر زمان غریبی مستمند و بیمار به او پناه آورد به تیماریش بکوشد. او کنیزی داشت نیکوکار و خیرخواه، او را مأمور کرد به خدمتگزاری غریب مجروح بپردازد. روز دیگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت

همه اندوه از دل ستردم ترا

بدین هر دو خادم سپردم ترا

دو فرخ پرستار نام آورند

به خدمت ترا روز و شب درخورند

کنیزک ساعت به ساعت پیش ورقه می رفت و هر حاجت که داشت بر می آورد. جوان به جانش دعا می کرد و همیشه می گفت خدا مراد کدبانویت را برآورد، و هر بار که کنیزک به خدمت گلشاه می رفت دعایی را که جوان در حق او کرده بود به او می گفت و گلشاه جوابش می داد خدا دعایش را مستجاب کند. چون چند روز بدین حال گذشت و شکیبایی و صبر ورقه به پایان رسید کنیزک را پیش خواند و به او گفت چیزی از تو می پرسم به راستی جواب بگوی، آیا تو نام گلشاه را شنیده ای و از او خبر داری؟ کنیزک گفت گلشاه همسر شاه شام است در این قصر زندگی می کند و من خدمتگزار خاص او هستم. به شنیدن این جواب اشک از دیدگان ورقه سرازیر شد و به کنیزک گفت: مرا حاجتی است آرزویم این است این انگشتری را به او بدهی.

کنیزک بگفتا که ای تیره رای

نداری همی هیچ شرم از خدای

که می بدسگالی بدین خاندان

ز تو زشت تر من ندیدم جوان

سرور من شب و روز در فراق ورقه گریان است و جز اشک و آه هم نفسی ندارد، دائم به او می اندیشد، و جز او به همه چیز و همه کس بیزار است. از تو می پرسم: می دانی ورقه کیست و کجاست؟ و چون این گفت به او سفارش کرد که از این پس درباره گلشاه سخن نگوید که فتنه بر می خیزد. ورقه به شنیدن خبر حضور گلشاه در آن قصر شادمان شد و به شکرانه سر به سجده نهاد و گفت خدایا به من صبر بده و عمویم را که سوگند شکست و به من جفا راند مکافات کن.

روز بعد دگر بار ورقه به کنیزک گفت برای خشنودی و رضای خدا حاجتم را روا کن. کنیزک جواب داد: جز آنچه گفتی و خطاست هر چه گویی فرمانبردارم ورقه گفت خوراک عرب شیر شتر و خرماست، من انگشتری را در جام شیر می اندازم وقتی خاتونت شیر طلبید آن جام را به دستش بده. کنیزک گفت اگر گلشاه بپرسد این انگشتری چگونه در این جام شیر افتاده است چه بگویم؟ گفت به او بگو این انگشتری بناگاه از انگشت آن جوان شوریده حال دردمند در این جام رها شده زیر انگشتش نیز مانند دیگر اعضایش سخت کاهیده شده است. اگر چنین کنی من و گلشاه هر دو شادمان می شویم. کنیزک از این سخن در شگفت شد و گفت ای جوان تو او را از کجا می شناسی و او با تو چه آشنایی دارد؟ از بد روزگار بترس که بانویم دختری والامنش و پاکدامن و از چنین سبک سریها بیزار است و می ترسم به جانت گزند برسد اما چون می خواهم از من خشنود باشی آنچه گفتی می کنم. آن گاه انگشتری را گرفت در جام شیر افگند و با نگرانی و دلواپسی به گلشاه داد پریچهر به دیدن انگشتری مهر ورقه بیش از همیشه در دلش جوشیدن گرفت و بی هوش افتاد کنیزک نگران حالش شد و بر رویش آب فشاند و چون به هوش آمد گفت این انگشتری را چه کسی در جام شیر جای داده است؟ کنیزک جواب داد به یزدان یکتا سوگند ای پادشاه بانوان این انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و در جام شیر افتاده است.

گلشاه به خود گفت شاید این جوان مجروح بلا رسیده ورقه است که به امید دیدار من به این جا آمده است، به کنیزک گفت به او بگو از داخل کاخ به در قصر رود تا من از بالای بام وی را ببینم. می خواست یقین کند آن جوان ورقه است. کنیزک پیغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به دیدنش بر بام شد پنهان بر او نظر کرد و چون دید از دوری او تنش چون نی باریک و لرزان شده از غصه بر زمین افتاد ورقه چون روی دلارای و قامت دلجوی او را دید بی هوش شد. چون مدتی گذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالای بام به زیر آمد و ورقه به جای خویش بازگشت.

گلشاه به شادی دیدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روی و سرگشته دید از گلشاه پرسید این جوان کیست که به دیدارت ناگهان چنین آشفته شد. گفت: این ورقه پسر عموی من است که دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسید اگر با این جوان عهد پیوند بسته بودی و در آرزوی دیدارت بدین جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تا به سزا در حقش نیکی کنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدار و خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بیرون شد. مدتی دزدیده از روزنی به آن عاشق و معشوق می نگریست و بی حفاظی و نامردمی از هیچ یک ندید. روز دیگر چون آن دو تنها شدند شاه به مکر و فسون در گوشه ای نهان شد و از روزنی پوشیده به تماشای آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتی با هم سخن گفتند و جفاهایی را که روزگار بر‌آنان کرده بود بر زبان آوردند.

گهی گفت گلشاه کای جان من

گسسته، مبادا از تو نام من

ایا مهرجوی وفادار من

جز از تو مبادا کسی یار من

گهی ورقه گفتی که ای حور زاد

گرامی روانم فدای تو باد

به تو باد فرخنده ایام من

مبراد از مهر تو کام من

و آن گاه بی آن که گناهی کنند از هم جدا شدند. شاه چند شب مراقب دیدارشان بود و چون آنان را به راه خطا ندید از آن پس به کار و احوالشان نپرداخت. چون چندی بر این روزگار گذشت ورقه از بیم آن که کارش از بسیار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت:

بود نیز کس خوش نیامد که من

بوم با تو یک جای ای سیمتن

یکی روز یکی چند باشم دگر

تن خویش را بازیابم مگر

ورقه چند روز دیگر در آن جا ماند چون رنج جراحت از تنش دور شد به گلشاه گفت: اکنون مرا جز رفتن چاره نیست اما بدان اگر تنم چون بدن مور ضعیف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به دیدارت خواهم آمد. گلشاه شاه را از تصمیم ورقه آگاه کرد. شاه گفت این چه بیگانگی است که او می کند خانه من خانه او و مرادش مراد من است. سوگند به خدای دادگر که از ماندنش دلگیر نیستم. ورقه جواب در جواب نیکو گویی های شاه گفت:

همه ساله ملک از تو آباد باد

دلت جاودان از غم آزاد باد

تو از فضل باقی نمانی همی

بجز مهربانی ندانی همی

ولیکن همی رفت باید مرا

بدین جای بودن نشاید مرا

ادامه دارد!

چگونه سرعت رشد موهای خود را زیاد کنیم؟

چگونه سرعت رشد موهای خود را زیاد کنیم؟

خانمها و آقایان مطمئنا به دنبال راههایی هستند که سرعت رشد موهایشان را زیاد کنند . موارد کوچکی وجود دارند که میتوانند روند رشد مو را سرعت بخشند مانند ...

عوامل ژنتیکی و استفاده از ویتامین ها در رشد مو تاثیر دارند.

در این مقاله مواردی که شما می توانید با کمک آنها سرعت رشد موهایتان را افزیش دهید بدون استفاده از مواد شیمیایی ارائه شده است . با عادات غذایی و تغذیه مناسب میتوانید بدن و مویی سالم داشته باشید.اگر می خواهید موی بلندی داشته باشید، با پیروی از دستورات و برنامه های زیر به آسانی می توانید به بدن و موئی سالم دست پیدا کنید.

دستور العمل ها :

1 – یکی از فاکتورهای اصلی که بر رشد موی شما تاثیر گذار است ویتامین ها و تغذیه مناسب است .این موارد می توانند نقش بزرگی را ایفا کنند. شما باید رژیم مناسب داشته باشید و آن را با گذشت زمان حفظ کنید .کمبود هر ماده غذایی یا ویتامین باعث نقصان در رشد مو یا ریزش مو می شود .اگر شما نمی توانید رژیم غذایی مناسبی داشته باشید باید در طول روز از مولتی ویتامین ها استفاده کنید .موهای شما همانند دیگر اندام هایتان برای قوی و سالم بودن نیاز به تغذیه و رسیدگی دارند .

2- همانطور که در قسمت اول در مورد ویتامین ها اشاره کردیم می خواهیم وارد جزئیات بشویم و نقش آنها را توضیح دهیم . اسید آمینه – ویتامین E – ویتامین B و پروتئین ها از فاکتورهای اصلی هستند که باعث سلامتی و افزایش سرعت رشد موی شما می شوند .مطمئن باشید که در برنامه غذایی روزانه تان به مقدار کافی این فاکتورها وجود دارند و اگر این طور نیست هم اکنون برنامه غذاییتان را تغییر دهید و این برنامه غذایی را شروع کنید و تفاوت قابل توجه ای را در سرعت رشد موهایتان مشاهده کنید.

3- از مواردی که باعث جلوگیری رشد موی شما می شوند دور باشید .فکر کنید موی شما همانند مغز شماست .اگر شما مضطرب باشید و استرس داشته باشد، نمی تواند به درستی فکر کنید و این حالت دقیقا مانند موی شماست که نمی تواند رشد کند .آرامش داشته باشید . بعضی از داروها و حالات روحی باعث کم شدن سرعت رشد موی شما می شوند .

4- مرتبا مراقب موهایتان باشید این رایج ترین اشتباهی است که افراد مرتکب می شوند تمیز نگه نداشتن و شانه نکردن مو . اطمینان حاصل کنید که به صورت مرتب موهایتان را تمیز نگه می دارید .اگر موهای شما رنگ شده است شما باید همچون کودکی از آن مراقبت کنید و از شکستن موهایتان جلوگیری کنید.همچنین نیاز دارید موهایتان را برس بزنید.

اما چرا برس بزنیم ؟

این امر باعث تحریک پوست سر و ریشه مو می شود و باعث بالا رفتن سرعت رشد آن می شود . شما باید مطمئن باشید هنگامی که موهایتان را می شوئید پوست سرتان تحریک شود و می توانید با مالش دادن پوست سر این امر را تسریع بخشید.

5- در حال زندگی کنید از موهای که دارید لذت ببرید .در حینی که شما صبر می کنید تا موهایتان بلند و پرپشت شود آنها را زیبا نگه دارید و لذت ببرید. مدل های جدید را امتحان کنید و از داشتن موی فعلی خود راضی باشد.

و اما توصیه آخر : مرتباً موهای خود را پاکیزه نگه دارید.چرا که موهای تمیز همیشه بلندتر و پرپشت تر از موهای چرب به نظر می آیند.و نکته آخر اینکه ورزش کنید .در حین ورزش خون بهتر می تواند در رگ ها ی بدن جریان داشته باشد.داشتن بدن سالم،یکی از بهترین راه هایی است که می تواند سرعت رویش موهایتان را افزایش دهد.

مجموعه جوک و اس ام اس های خنده دار

مجموعه جوک و اس ام اس های خنده دار

 

 

 

پشت کنکوریه نذر میکنه اگه دانشگاه قبول بشه ، ننه اش رو با پای برهنه بفرسته کربلا!!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

یارو تو کوپه قطار به سمت مشهد میرفته به نفر روبرویی میگه: به سلامتی از مشهد بر میگردید!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

سربازی راهیست برای آدم کردن پسرها

اما هیچ راهی برای آدم کردن دخترها وجود نداره!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

خدایا ما را به راه راست هدایت فرما ، اگه نشد راه راست را به سمت ما کج فرما

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

مردها و زنها در یک مورد دست کم اتفاق نظر دارند.اینکه, هیچ کدام به زنها اعتماد ندارند!!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

به خروسه میگن : چرا معتاد شدی؟ میگه اگه زنتو لخت کنن بزارن پشت ویترین معتاد نمی شی

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

از یارو میپرسن: نظرت در باره دوران نامزدی چیه؟ میگه:‌ ای بابا! مثل اینه که بابات برات دوچرخه بخره ولی نگذاره سوارش بشی!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

یک روز یک آفتاب پرست میره روی یک جعبه مدادرنگی هنگ می کنه

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

به بگور برره میگن یه شعراز خودت در وکن میگه:

دیشب در ماه روی تو را دیده بیدم انگار که ، فضانوردها در ماه ریده بیدند. خوب بید

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

یارو بلند پروازی میکنه با ضد هوایی میزنندش

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

هواشناسی اعلام کرد از فردا موج جدیدی از تعطیلات وارد کشور خواهد شد!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟

دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"

ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

یه بابایی پسرشو میبره ازمایش کنه تا ببینه دیوونه است یا نه! دکتر به پسره میگه برو با این آبکش آب بیار پدرش میگه این خستس بزار خودم برم بیارم!

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

 

به غضنفر می گن از چه لبی خوشت میاد ؟ میگه از لب جوب

 

"ورقه و گلشاه (قسمت هشتم)"

"ورقه و گلشاه (قسمت هشتم)"

از آن پس خور و خواب را بر خود حرام کرد و جز شیون کردن و گریستن کاری نداشت پس از چند روز غلامانی که خواسته و رمه و حشم ورقه را می آوردند از راه رسیدند و بار افگندند و چون از رنج و المی که بر مهترشان رسیده بود آگاه شدند دلداریش دادند و گفتند ما همه به فرمان توایم هر مراد که داری بگو تا برآوریم. گفت از این جا به یمن بازگردید و آنچه آورده اید ببرید که مرا به کار نیست. غلامی و اسبی و تیغ و نیزه ای مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار کردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بیکران غمین و از آنچه کرده بودند پشیمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بیش از این خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جای گلشاه که روی در نقاب خاک کشیده گلچهره ای خجسته دیدار و‌ آشوبگر همسر تو می کنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگی بر من حرام است. این بگفت و روی از وی برتابید از روی دیگر در قبیله بنی شیبه پری رو دختری بود که از دستانی که هلال در حق برادرزاده اش به کار برده بود آگاه بود. او از آه و زاری آن جوان ستم رسیده و دلاورانه آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهربانی به او گفت چرا بر درد خود شکیبا نمی شوی. بسی نمانده بود که از ضعف و ناتوانی جانت برآید. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو که از این پس نمی خواهم روی هیچ زنی را ببینم. دختر گفت مگر نمی خواهی جای گلشاه را به تو بگویم او نمرده است ورقه همین که نام گلشاه را شنید دل و دیده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردی دگر بار بگو دختر همه آنچه را می دانست از آمدن شاه شام به خواستگاری گلشاه، از آن فریبکاری زشت هلال گوسفندی را به جای دختر در گور کرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اکنون دختر عمویت در شام در سرای شاه آن سرزمین است و عمویت به گلشاه گفته که ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور نمی کنی گور را بگشای تا لاشه گوسفند را در آن ببینی.

ورقه با شنیدن این سخنان در شگفت شد. بی درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را دید. یقین کرد که عمویش سوگند و پیمانش را شکسته و او را فریب داده است. سراسیمه از سر گور:

به نزدیک عم آمد آن دل فگار

بدو گفت ای عم ناباک دار

بدادی نگار مرا تو به شوی

بکردی جهان را پر از گفتگوی

ز کار تو کردند آگه مرا

نمودند زی آن صنم ره مرا

بگفتند در تیره خاک نژند

نهادست عمت یکی گوسفند

گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود دیدم. از این نابکاری که کرده ای شرمت نمی آید؟ چگونه دلت بار داد که دختر دلبندت را به مال بفروشی و دودمانت را ننگین کنی، به من گفتی پیش داییم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر کند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهی. خالم به پاداش خدمتی شایان که به او کردم آن قدر زر و سیم و کالاهای گرانبها به من داد که از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا کرد که من و گلشاه سالهای بسیار کنار هم به شادمانی زندگی کنیم. تو سوگند شکن از چه به من نیرنگ باختی؟ در طی اعصار و قرون چه کسی چنین جنایتکاری کرده؟ ای ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهی داد. آن گاه لاشه گوسفند را که از گور بیرون، و با خود آورده بود پیش پای او افگند. سپس نزد زن عموی خود رفت او را نیز ملامتها کرد و در آخر گفت از خدا نترسیدی که بر دخترت چنین ستم بزرگ کردی ورقه از آنچه دریافته بود و دانسته بود به هیچ کس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. در آن روزگاران دزدان بر سر راه ها کمین می کردند و مسافران و کاروانها را می زدند. چون ورقه نزدیک شهر شام رسید چهل دزد به ناگاه از کمینگاه بیرون جستند. یکی از آنان که خنجر به دست گرفته بود پیش آمد و به او گفت اگر می خواهی زنده بمانی اسب و هر آنچه داری به من بسپار و پیاده برو. ورقه بر آن دزد نهیب زد و گفت گرچه شما چهل نفرید، اما به نزد من از کودکی کمترید. این گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تیغ یکی از آنان را به دو نیم کرد. پس از مدتی سی تن از آنان را کشت ده نفر دیگر گریختند خود نیز در این پیکار خونین ده جای تنش مجروح شد. او همچنان که خون از اندامش می چکید به دروازه شهر رسید. کنار چشمه ای از ناتوانی از اسب به زیر افتاد و بیهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامی که از شکار بر می گشت:

چو از ره به نزدیک چشمه رسید

یکی مرد مجروح سرگشته دید

جوانی نکو قامت و خوبروی

همه روی رنگ و همه موی بوی

ز سنبل دمیده خطی گرد ماه

فگنده بر آن خاک زار و تباه

دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را کنیزکی دلارام، کاردان و خردمند و هشیار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تیمار داریش کند. روز دیگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن یافت شاه به مهربانی از او پرسید کیستی چه نام داری و از کجایی؟ ورقه چون به امید دیدار دلبرش به شام سفر کرده بود مصلحت را نام خویش افشا نکرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم کارم بازرگانی است. نزدیک شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنین که می بینی مجروح کردند. شاه که فرشته خو و پاک سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز که از شکار بر می گشتم کنار چشمه جوانی تمام خلقت دیدم که بر اثر رویارو شدن با راهزنان و ستیز و آویز با آنان مجروح و بی هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست یکی از کنیزکان سپردم. اگر به او مهربانی کنیم و تا وقتی زخمهایش بهبود یابد از او پذیرایی و پرستاری کنیم موجب رضای خدا خواهد بود.

بدو گفت گلشاه چونین کنم

من این کار را به خود به آیین کنم

کجا بر غریبان رنج آزمای

ببخشود باید ز بهر خدای

ادامه دارد!

"ورقه و گلشاه (قسمت هفتم)"

"ورقه و گلشاه (قسمت هفتم)"

از سوی دیگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو که میان شاه شام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دلیری بخت مندی مال و رمه بسیار به دست آورد و چند برابر آنچه عمویش از او خواسته بود فراهم کرد. او شد و آسوده خاطر از یمن راهی قبیله اش شد. مقارن این حال شاه شام بزم نامزدی را بر پا کرد و هلال چون از شکستن پیمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز این پیوند آشکار شود که ورقه و بستگانم به من نفرین می کنند و ناسزا می گویند.

از روی دیگر گلشاه از این کار آگاه شد خروشید و چندان فغان و شیون کرد و گریست که بی هوش شد و چون پس از مدتی به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشید و مویش را کند. آن گاه سر سوی آسمان کرد و به زاری گفت: پروردگارا آنچه تو کنی داد است نه بیداد و بندگان را یاری شکوه نیست اما از تو می خواهم کسانی را که میان من و ورقه جدایی افگنده اند و سوگند شکسته اند به سزا مکافات کنی.

پس از این راز و نیاز چون دلش آرام نگرفت زار زار گریست و کنارش را از مژه دریا کنار کرد. چون مادر ناله و زاری و اشکباری گلشاه را دید بر او برآشفت و گفت: ای مایه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و تو هنوز در فراقش می گریی و دل از دوستی و مهر و پیوندش نمی کنی او در غربت جان سپرده و هرگز باز نمی گردد. گلشاه چون این خبر شنید گریان به گوشه خیمه پناه برد و خود را به تقدیر سپرد. به خود گفت دریغا که ورقه ناکام من در غربت مرد و من ناچارم به جایی روم که هیچ آشنایی ندارم و

ز ورقه نیافتم از این پس خبر

نیابد ز من نیز ورقه اثر

دریغا درختم نیامد به بر

شدم ناامید از نهال و ثمر

باری، پس از این که هلال جهیزی گرانمایه و گونه گون گوهر برای گلشاه آماده کرد به شاه اجازه داد که او را به قبیله خود ببرد. گلشاه از بسیاری غم و درد که در دل داشت بدان جهیز و تجمل که همراهش کرده بودند نگاه و اعتنا نکرد. او که به دلش گذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن یکی از غلامانش را که محرم و راز دارش بود پنهان نزد خود خواند و یک انگشتر با یک زره به او داد و گفت باید به یمن سفر کنی ورقه را بیابی و این انگشتر و زره را به او برسانی و

بگو کز تو این بُد مرا یادگار

بُد این یادگارت مرا غمگسار

گرم کرد باید ز گیتی بسیچ

نداند کسی مرگ را چاره هیچ

شدم هیچ کامدم زین جهان

اگر بد بُدم رست خلق از بدان

اما حدیث پیوند اجباری مرا به او مگوی که اگر از این خبر طاقت سوز آگاه گردد جگرش خون و از دیده بیرون می شود. غلام همان شب راهی یمن شد. شاه شام و گلشاه نیمه شب از جایگاه قبیله بنی شیبه راه شام پیش گرفتند گلشاه گریان بود نه به روی کسی نگاه می کرد و نه با کسی سخن می گفت و هر زمان شوهرش از او دلجویی می کرد بر وی بانگ می زد و می آشفت. وقتی به شام رسیدند شبی شاه بر آن شد با او به خلوت نشیند. به منظور رام و آرام کردنش مشتی گوهر شاهوار بر او نثار کرد و خواست دستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بکشد. گلشاه دشنه ای را که با خود داشت برکشید و گفت اگر مرا تنها نگذاری خود را با این دشنه می کشم. شاه دشنه را از دستش گرفت و گفت: مگر تو همسر و جفت من نیستی. چرا چندی جفا می کنی؟ گلشاه گفت: ای پادشاه همه چیز تراست، جوانی، صاحب جاهی، جواهر و دارایی بسیار داری، اما من جز به ورقه دل نمی سپارم و جفت کسی نمی شوم و

هر آن کس به خلوت کند رای من

نبیند به جز در لحد جای من

شاه گفت: تو در عاشقی سخت پیمانی، و چون به جز ورقه هیچ کس را همسر و هم بر خود نمی خواهی من خود را به دیدار تو خرسند می دارم تا به همان مهر و نشان که هستی بمانی. از روی دیگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفندی را برید آن را به کرباس پیچید، و او و همسرش فغان برداشتند که گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبیله به شنیدن این خبر شیون کردند و گریبان چاک زدند. پدر گلشاه گوری کند، گوسفند کشته را در آن نهاد و به خاک پوشاند.

چون فرستاده گلشاه به یمن رسید و پیغام او را به ورقه رساند و انگشتری و زره را بدو داد او به تندی همه زر و سیم و خواسته هایش را بار شتران کرد و راهی قبیله شد. وزیران و ندیمان و بزرگان پادشاه سه منزل او را بدرقه کردند. همین که به جایگاه قبیله رسید عمش به ریا و حیلت گری او را در آغوش کشید، به فریب خویش را غمین نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسید به دروغ گفت: ای جان عمو، هیچکس دفع قضای بد نمی تواند بکند. تقدیر چنین بود که دخترم در جوانی بمیرد. اشکباری و روی خراشیدن و شیون کردن همه بیهوده است، و با قضا کارزار نمی توان کرد پروردگار حکیم جانی که بدو داده بود باز گرفت.

ورقه به شنیدن این خبر جانکاه بی هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمی چند بار دگر بی هوش شد. چون اندکی به خویشتن آمد خاک بر سر افشاند و فریاد کشید: ای مردمان قوم بر حال زار و دردمندی من بگریید. پس آن گاه عموی دیو خویش وی را به سر آن کور برد و چون ورقه نمی دانست که در آن گور چه خاک اندر است گریه بسیار کرد.

همی گفت ایا بر سر سر و ماه

نهفته شدی زیر خاک سیاه

ایا آفتاب درخشان دریغ

که پنهان شدی زیر تاریک میغ

ایا تازه گلبرگ خوش بوی من

شدی شاد نابوده از روی من

بمالید رخسار بر روی گور

ببارید از دیدگاه آب شور

ادامه دارد!

"ورقه و گلشاه (قسمت ششم)"

"ورقه و گلشاه (قسمت ششم)"

ورقه در جواب آن وزیر پاک نهاد نیکوخواه گفت: از بد روزگار هرگز نباید دلشکسته و ناامید شد که پایان شب سیه سپید است، اگر تو هزار سوار دلیر به فرمان من بگذاری باشد که دشمن را به زانو درآورم. وزیر بدین بشارت شادمان شد و روز بعد هزار سوار رزم خواه و دلیر در اختیار ورقه نهاد. وی همان روز به قصد شکستن امیر عدن و امیر بحرین لشکر بیرون کشید. سپاهیان آسان از خندق پرآبی که آن دو امیر بر سر راه کنده بودند گذشتند و چون نزدیک قرارگاه دشمن رسیدند طبل جنگ را به صدا در آوردند. دو امیر از نمایان شدن آن سپاه عظیم در شگفت شدند به یکدیگر گفتند پادشاه یمن و وزیران و درباریانش جملگی اسیر ما هستند اینان را چه افتاده که در برابر سپاه عظیم ما قد علم کرده اند؟ چگونه می توانند بدون پادشاه خود به جنگ آغازند شاید که پادشاهی بر خود اختیار کرده اند. امیر عدن گفت: این گمان به حقیقت نزدیک تر است. آن شیرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته که از سهمش جهان در خروش آمده است نمی دانم نام این پهلوان چیست؟ و به چه امید به جنگ با ما قیام کرده است پادشاه بحرین گفت من نیز در عجبم. آنان در گفتگو بودند که ورقه با شمشیر آخته به سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفی کرد و گفت اگر به فرمان من درآیید خطای شما را می بخشم اما اگر سر از رای من بتابید از ضرب تیغ خونریزم رهایی نمی یابید. در این اثنا جوانی کوه پیکر به مقابله او آمد ورقه آسان با نیزه دو پهلویش را به هم دوخت. چون دیگری آمد او را از بالای زین برگرفت لختی دور سرش گرداند و چنان بر زمین کوبید که جانش برآمد. شصت و سه تن را بدین سان کشت. از آن پس هیچ کس به میدان نیامد. در آن وقت ورقه با شمشیر و خنجر و نیزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشکریانش نیز به یاریش شتافتند چون سپاهیان دشمن پشت به میدان کردند ورقه بر قرارگاه آنان راه یافت عدن و امیر بحرین را کشت و جمله اسیران را آزاد کرد. آن گاه سپاهیان پیروزمند به تاراج پرداختند و آنچه آن دو بد کنش از غارت یمن به دست آورده بودند پس گرفتند و پیروزمند به یمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سیم و زر و رمه گوسفند و اسب و چیزهای دیگر به ورقه بخشید که از حد شمار بیرون بود.

از روی دیگر گلشاه پس از رفتن ورقه روز به روز کاهیده تر و نزارتر می شد خور و خواب نداشت و پیوسته بی قرار و نالان بود. مقارن این احوال شاه شام که آوازه زیبایی و دلفریبی او را شنیده بود با زر و سیم بسیار و نعمت فراوان به خواستگاری گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلال رسید بند از سر بدره های زر گشود و گوسفند و اشتر بسیار کشت بارهایی را که در آنها چیزهای خوب بود باز کرد و به هر یک از بزرگان قبیله بنی شیبه چیزهایی گرانبها داد.

هلال پدر گلشاه پنداشت که آن محتشم به بازرگانی آمده است. روز دیگر پادشاه شام نزدیک جایی که منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را یک بار که گلشاه از خیمه بیرون آمد و پادشاه

بدید آن چو گلبرگ رخسار او

همان دو عتیق شکربار او

بتی دید پرناب و زیب و کشی

همه سر به سر دلکشی و خوشی

همه جعد او حلقه همچون زره

همه زلف او بندبند و گره

ندیده او را گشته بد بی قرار

چو دیدش به دل عاشقی گشت زار

و چون از هلال احوال خوبروی را پرسید گفت: این گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت من گردانی چندان که بخواهی زر و سیم و هر چیز گرانبهای دیگر نثار قدمش می کنم هلال گفت این دختر نامزد ورقه برادرزاده ام می باشد و قسم خورده ام که او را به دیگر کس ندهم. پادشاه گفت: میان اقوام عرب دخترانی هستند که به زیبایی بی همانندند از آنان زنی برای ورقه بخواه. هلال گفت پیمان شکنی گناهی عظیم است و آن سوگند نپاید و درختی خرم را بیفگند کم زندگانی شود.

پادشاه چون دید که سخنش در هلال نمی گیرد در صدد چاره گری برآمد. او را با پیر زالی محتال گمراه کننده تر از شیطان بود آشنا شد وی را به مال فرمانبر خودش کرد و به او گفت بی خبر هلال پیش زنش برو و از سوی من به او بگو که اگر دخترش را به زنی من بدهد او را از زر و سیم و گوهر و هر گونه چیزی بی نیاز می کنم، و برای نمایاندن دارایی خود و جلب خاطر و خشنودی مادر گلشاه یک کیسه زر و درجی سیمین آراسته به گوهرهای گرانبها برای وی فرستاد. زال افسونگر از توانگری و زیبایی پادشاه شام سخنها کرد و گفت:

جوانی است با زور و با مال و رخت

نخواهی که گردی بد و نیک بخت؟

توانگر شوی مهر بسته کنی

دل از مهر ورقه گسسته کنی

اگر او را ببینی دلت مایل او می شود. در این صورت بی هیچ رنجی صاحب گنج و مال فراوان می شوی آن گاه آنچه را شاه شام برای او فرستاده بود تقدیم کرد. زن هلال به دیدن آن تحفه های لایق دلش نرم شد و مهر امیر شام به دل پرورد؛ خاطر از دوستداری ورقه پرداخت، که

درم مرد را سر به گردون کشد

درم کوه را سوی هامون کشد

درم شیر را سوی بند آورد

درم پیل را در کمند آورد

سپس به زال گفت: ای گرانمایه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو و از سوی من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان می سایم که تو دامادم باشی. زال محتال نزد شاه شام رفت و آنچه از جفت هلال شنیده بود به او باز گفت و شاه به مژدگانی مال بسیار به آن عجوزه بخشید.

از روی دیگر مادر گلشاه پیش شوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستی مهر ورقه را از دلت بیرون کن و جای او شاه شام را به دامادی بپذیر که از او دولتمندتر کسی نیست و چون هلال از پیمان شکنی سر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرویی و تلخی گفت اگر جز آنچه گفتم بکنی از تو جدا می شوم. تو بمان و ورقه.

ادامه دارد!

"ورقه و گلشاه (قسمت پنجم)"

"ورقه و گلشاه (قسمت پنجم)"

چون در کار خویش فرو ماند روزی پیش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوریده حالی من رحمت آور، و دخترت را جز من به دیگر کس شوهر مده؛ من و او دلبسته یکدیگریم و اگر ما را از یکدیگر جدا کنی خون من بر گردنت خواهد ماند. تو می دانی که من و او از یک گوهریم، سلام مرا به شوهرت که عموی من است برسان و از سوی من به او بگو حق پدرم را نگهدار او در راه دوام و سرافرازی قبیله کشته شد، مرا به دامادی خود بپذیر. گلشاه مال من است و آن که میان من و او جدایی افگند بی گمان پروردگار دادگر بر او نمی بخشاید.

زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را که برادرزاده اش بر او خوانده بود به وی گفت و افزود دل این هر دو که خاطرخواه یکدیگرند همواره از بیم جدایی قرین درد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند. هلال رها نکرد که زنش باقی پیام ورقه را بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بیهوده مگو؛ تو خود می بینی که هر روز چند تن از جوانان قبیله های مختلف که همه مالدار و مغتم اند به خواستگاری گلشاه می آیند همه آنان صاحب گله های گوسفند و اسب دارای کیسه های پر از زر و سیم می باشند و می توانند همه اسباب آسایش دخترم را فراهم کنند، و چندین غلام و کنیز به خدمتش بگمارند. من می دانم که ورقه جوانی آراسته و دلیر و بی باک است، اما افسوس که جز باد چیزی به دستش نیست. اگر او می توانست موجبات آسایش گلشاه را فراهم آورد البته من کس دیگر را به جای او نمی گرفتم. اما دریغ!

چون ورقه جواب عمویش آگاه شد روز روشن در نظرش تیره گشت. آنگاه از سر ناچاری دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نیاز گفت: مادر مهرجویم تو خوب می دانی که من نیز چون خواستگاران دیگر دخترت خداوند دارایی زیاد و گله های گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم کرد، آنچه داشتم به تاراج رفت و چندان از این سخنان گفت که دل زن هلال بر او سوخت. باز پیش شوهرش رفت و گفت: اگر این دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد می رود. مگر یادت رفته وقتی دخترمان را به اسیری گرفتند ورقه جان بر کف دست نهاد و به عیاری او را از اسارت رهاند. هلال گفت من می دانم از همه کس به من نزدیک تر و مهربانتر است. همچنین می دانم هنگامی که دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود کار همه ما زار بود، اما انکار نمی توان کرد که اکنون دست او از مال دنیا تهی است، و هیچ کس به هیچ تدبیر نمی تواند بی داشتن دارایی به راحتی زندگی کند. از سوی من به او بگو داییت پادشاه یمن فرزند ندارد، بزرگ مردی است بخشنده و مهربان و بستگان و خویشاوندانش را به غایت دوست می دارد و اگر نزد وی برود وی را از زر و سیم و انواع نعمتها بی نیاز می کند.

مادر گلشاه به شنیدن این سخنان شاد شد؛ پیش ورقه بازگشت و آنچه میان او و شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفت ای ماهروی وفادارم سرنوشت من این است که مدتی از تو جدا باشم اما این دوری هر گز نمی تواند یاد ترا از دلم بیرون کند. آرزو دارم تو نیز همواره بر سر پیمان باشی و مرا از خاطر نبری و اگر جز این باشد مرا جایگهی بهتر از گور نیست. گلشاه به شنیدن این سخن غمین شد، گریست و در جوابش با سوز و درد

چنین گفت: کای نزهت جان من

زنامت مبادا جدا نام من

به مهرم دل و جانت پیوسته باد

به بند وفا جان من بسته باد

میان من و تو جدایی مباد

ز چرخ فلک بی وفایی مباد

آن گاه برا این که بنماید به قول و پیمان خود استوار است دست ورقه را گرفت، و به جان خود سوگند یاد کرد که عهدش را نمی شکند و گفت:

که بی روی تو گر بُوَم شادکام

وگر گیرم از هیچ کس جز تو کام

وگر باژگونه شود چرخ پیر

به دست بداندیش مانم اسیر

کنم مسکن خویشتن تیره خاک

از آن پس کجا گشته باشم هلاک

آن گاه گلشاه به ورقه گفت پیش پدر و مادرم برو و از هر دو بخواه قسم یاد کنند که جز تو کسی را به دامادی نپذیرند. ورقه چنین کرد. و پس از این که هلال و همسرش سوگندان یاد کردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدن یار گریست مویه کرد و با سر انگشتش گیسوان مشک بویش را کند. سر سوی آسمان کرد و به زاری گفت پروردگارا تو خود آگاهی که صبر و طاقت بسیار ندارم. آن گاه رخسار ورقه را بوسید و در لحظه وداع یک انگشتری و پاره ای زره به یادگار به او داد. ورقه راهی سفر شد و گلشاه مسافتی وی را بدرقه کرد جوان در راه سفر چنان پریشان خیال و افسرده خاطر شده بود که هر کس از او می پرسید به کجا می رود جواب نمی داد و مردم می پنداشتند که او کر و گنگ مادرزاد است.

نزدیک شهر یمن به کاروانی رسید و از سالار کاروان خبر شاه ولایت را پرسید جواب شنید که امیر بحرین و امیر عدنان بناگاه بر بندر شاه یمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارت کرده اند. پرسید آیا هنگام شب می توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نیست. ورقه شب هنگام وارد یمن شد و پنهان از نظر دیگران به سرای تنها وزیری که اسیر نشده بود رفت. وزیر که از نزدیکان و خویشاوندانش بود به گرمی و مهربانی او را پذیرفت، احوال گلشاه را پرسید و به او گفت ای جوان دلیر، تو بی هنگام بدین جا رسیده ای پادشاه غالباً از تو سخن می گفت و همیشه آرزومند دیدارت بود دریغ که وقتی آمدی که او گرفتار دشمن شده است.

ادامه دارد!