عشق را با تو میخواهم
پیش از آنکه تو را ببینم و با تو همسفر جاده های زندگی شوم ، پیش از آنکه تو بیایی و
مرا از حال و هوای دلگرفته ام رها کنی معنای واقعی عشق را نمیدانستم و عشق برایم بی معنا بود...
پیش از آنکه تو بیایی قلب من بازیچه ای بیش نبود ، روزی صدها بار میشکست و
همیشه آرزوی یک لحظه تنهایی میکرد !
عزیزم تو آمدی و هوای قلبم را بهاری کردی ، تو را برای همیشه لایق قلبم میدانم !
عشق را با تو شناختم ای یار همیشه وفادارم ، همیشه ماندگارم !
تو یک عشق جاودانه ای ، عشقی که هیچگاه نمیمیرد و نمیسوزاند قلبم را !
پیش از آنکه تو بیایی آرزوی تو را داشتم ، روزی صدها بار تو را از خدا میخواستم !
تو آمدی ، با عشق آمدی ، هدیه کردی به من محبتهایت را و قلبم را عاشق قلب مهربانت کردی !
هر چه بخواهم از خوبیهای تو بگویم نمیتوانم ، تو بهترینی عزیزم...
تویی عزیز دلم ، گلم ، همدمم ..... فدای تو ، هر وقت بخواهی میشوم قربان تو..........
خیلی دوستت دارم عزیز دلم ، تو یعنی عشق ، یک عشق بی پایان.....
چه صفایی دارد این زندگی با تو ، چه لذتی دارد لحظه های عاشقی در کنار تو ..
چقدر تو مهربانی ، فدای قلب مهربانت...
حالا که عشق را با تو شناخته ام بگذار به تو بگویم که بدجور عاشقت هستم !
حالا که معنای دوست داشتن را به من یاد دادی بگذار به تو بگویم که خیلی دوستت دارم.....
حالا که زندگی تنها با تو شیرین است بگذار بگویم که بدون تو هرگز عزیزم ....
عزیزم ، ای بهترینم حالا که تو را دارم دلم بیشتر از همیشه شاد است .....
خیلی خوشبختم از اینکه تو را دارم ، هیچوقت تنهایت نمیگذارم ، با تو میمانم تا لحظه ای که در این دنیا مهمانم!
عشق را با تو شناختم ، عشق را تنها با تو میخواهم ، عشق را بدون تو بی معنا میدانم!
آن روز را دوست دارم که : با طلوع عشق تو آغاز کنم ، روزی که خورشید عشق تو سردی زندگیم را گرمی بخشد
آن چنان گرمی که : تمام وجود را فرا گیرد ، زمانی زنجیر را دوست دارم که زندانی عشق تو باشم
و چه زیباست حصار زندان هنگامی که خود را محصور در بند تو احساس کنم
و آن گاه است که مفهوم زیبای آزادی را درک می کنم
برای تو می نویسم که دیرمحبت لحظات مرا در دست خود اسیر ساخته ای و از دل می نویسم که دیر محبت در خلوت جر ملال چیزی نمی یابد گاهی اوقات از خود می پرسم کدام عقل سلیمی ، آزادی را به اسارت ترجیح میدهد که دل من برگزید . آری اکنون گویی سالیان سال است که دل در زندان غم تو لحظات را با صبوری تمام می شمرد و خم به ابرو نمی آورد . هر بار که صدایم می کنی بی آنکه میخواهم بر چهره ام لبخندی منشیند گویی که پنجره های تمامی دنیا را به روی خورشید باز کرده اند و همه نورهای عالم را به دل من میهمان ساخته اند ، امّا باز هم باید نشان ندهم و لی تفاوت به تو بنگرم . گاهی احساس می کردم تو دریائی و من روزی در تو غرق خواهم شد ، فکر می کردم روزی مرا به درون خود خواهی کشید و من با همه موجودیت خود را هم گو کرده ام و نشانی از من نمانده ، به تو نگاه میکنم تویی ف به خودم نگاه می کنم باز هم توئی ، من سرا پا تو شده ام ف نمی دانم حرفهایم را می رسانم یا نه ولی اینقدر می دانم که تو نرا در مقابل اخلاص خود به سجده در آورده ای ...
قبل از اینکه تو بیائی من از همه همنوعان توئ تصویری از غرور و زشتی در ذهن داشتم . اما تو آمدی بی غرور و با همه پاکی و انچه در سفره دل داشتی به نسبت مساوی میان من و خودت تقسیم کردی . آنوقت من ماندم و نیمی از دل تو و من هم در ظرف نیمه دل تو تمامی دل خودم را گذاشتم . به نظرت مسخره می آید ، فکر می کنی دیوانه ام و تو با یک دیوانه روبرو شده ای آری شاید اینطور باشد . نمیدانم ...
بیش از این با سخنانم آزارت نمی دهم فقط در کوچه دلم جای قدمهایت را احساس می کنم و به آنها عشق می ورزم .
ای طلوع یک عشق ، خواستار عشق و زیبائی ، آرام بخش لحظه های انتظار . گرچه از تو دورم خیلی دور ، ولی قلبم هموارهبه یاد تو می تپد و همواره آهنگ زمزمه عشق تو در گوش جانم نواخته می شود . چگونه ممکن است این شبه فرهنگ ؟ فاصله را پیمود . افسوس که مهرت را به دل گرفتم و چاره ای جز مهرورزی ندارم و این تنها آرزوی من است که تا ابد به تو مهر بورزم و تنها تو را در گوشه لبخندم جستجو کنم ...
اگر بال و پر داشتم هم اکنون به سویت پرواز کردم و برایت سوغات عشق و دوستی آوردم .اگر آزاد بودم هم اکنون به سویت می آورم و در کنارت لحظه ها را پراز آرامش می کردم اگر قدرت داشتم با صدای بلند فریاد می کردم « دوستت دارم » و امیدوارم که صدای مرا از این فاصله دور بشنوی اگر شبهای طولانیتر بودند می توانستم قصه لیلی و مجنون را تا تنها برایت بخوانم اگر بستر از بینواییهام آکنده نبود خراب تو راندیدم ، اگر ستارگان زیبای آسمان یاریم می کردند و مرا به جمع خود عمرت می نمودند هر شب از آن باد شاهد تو بودم و خود با کوله باری از غم و اندوه راه سفری بازگشت را در پیش می گرفتم کاش می شد و قتی می آمدی با تمامعشقی که دارم به استقامت بیابم و ورودت را خوش آمد می گویم افسوس که لحظه ورودت فقط برایم سکوت به همرا دارد فقط سکوت ...
افسوس که غم آوای حرفها را در گلویم خشکانیده کاش می شد بدانی که در قلبم چه آتشی بر پا کرده ای ، کاش میدانستی در چهار دیواری انتظار اسیر شده ام ؛ کاش میدانستی پنجره ای که در آن اسیر شده ام عشق را با سیاهی و تاریکی پوشانده اند ، دیوارهای زندگیم حکایت از قلبهای مرده می کند و شبح های پراکنده در دالان خانه ام قصه دلداران بی وفا را از زمان عاشقیشان تفسیر می کنند . همه بیوفائی و دوری را محکوم می کنند و من همچنان در این خانه تاریک به دنبال ارامش می گردم . گر چه میدانم آرامش جز در دستان تو و جز در کنار تو در هیچ جای دنیا فراهم نمیشود ... !
آواز قلبت را برایم بخوان شعرهایت را گوشواره گوشم خواهم کرد و آهنگ دلت را لالائی چشمانم تا بخواند ، دستهایم را بگیر گرمی دستانت را به قلبم میدهم تا بیش از بیش در آتش عشقت بسوزد ، چشمام را به یاد تو اشک آلود خواهم کرد و آنگاه به قلبم دستور خواهم داد که فریاد کند ...
یک قطعه انگلیسی
And Now The Time Has Come, And So My Love I Must Go..o
And Though I Loose A Friend, In The End You Mey Know..w
o..o..ooo
One Day, You 'll Find
I Was The One
But Tomorrow May Rain So I Follow The Sun..n
One Day, You 'll Look
To See I've Gone
But Tomorrow May Rain So I Follow The Sun..n
I Love You Till I'm Alive..e
باز هم مینویسم از اشک
باز هم مینویسم از اشک باز از تو مینویسم ، از غم دلتنگی ات ! مینویسم که دلم هوایت را کرده است ، کاش تو را میدیدم ، به چشمهایت خیره میشدم و با تو درد دل میکردم ! باز هم مینویسم از عشق ، از احساسی که من نسبت به تو دارم ! احساسی به لطافت دستهای مهربانت ، به پاکی قلبت و به قشنگی لحظه دیدار ! حالا که دلتنگم ، حالا که بغض گلویم را گرفته و راهی جز اشک ریختن ندارم ،پس باز هم مینویسم از اشک ! همان قطره پاکی که از چشمهای خسته ام سرازیر میشود ! قطره ای که از درون آن میتوان یک عالمه محبت و عشق دید ! قطره ای که درونش دلتنگیست ، غم عاشقیست ، آری همان اشک ، همانی که در لحظه دیدار بر روی گونه هایم دیدی ! پرسیدی که این چیست ؟ با اینکه میدانستم میدانی اشک است ، اما گفتم که چیزی نیست ! با دستهای مهربانت اشکهای رو گونه ام را پاک کردی و مرا آرام کردی ! برای نوشتن لحظه ای اشک ریختن باید صدها بار کاغذ سفید دفترم را پاره پاره کنم، آنگاه که از این احساس زیبا مینویسم چشمهایم شروع به اشک ریختن میکند ، اشکهایی که بر روی صفحه سفید کاغذ میریزد ! اما آیا کسی فهمید که اینها اشک است؟ چرا اشک؟ دلم گرفته است به خدا دلتنگ یارم ! برای یک لحظه نگاه به چشمهایش ! احساسی را زیباتر از اشک ریختن در لحظه های عاشقی ندیده ام ، اگرچه زیباست اما از درون تلخ تلخ است ! باز هم مینویسم از اشک ، تا ببینی ، بخوانی و بدانی که طاقت یک لحظه دوری ات را ندارم !
یک داستان کوتاه
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟
مرحم باش برای دل خسته ام
نسوزان قلبم را ، تو که قلبم را به آتش کشیدی ! مگر قلبم چه گناهی کرده است که اینگونه باید در عذاب تو باشد! مرحمی باش برای این دل خسته ،امیدی باش برای این قلب دلشکسته! چرا میسوزانی قلبی که تو را دیوانه وار دوست دارد ، چرا شکنجه میدهی قلبی که آرزویش خوشبختی تو است! چرا با قلبم بازی میکنی قلبی که عاشق تو است ، چرا دلم را میشکنی ، دلی که به انتظار رسیدن به تو است ! گناه من چیست عزیزم ، چرا مرا عاشق کردی و خودت را از عشق خسته ! من به امید همزبانی و همدلی با تو آغاز کردم ، چرا آن آغاز را به پایان رساندی مرحم زخم کهنه قلبم باش ، این زخم را زخمی تر نکن ، این دل شکسته را خرد خردنکن! بگذار قطعه ای از این قلب در سینه ام بماند ، مرحم دردم باش ، خیلی خسته ام ، مرحم دل خسته ام باش ! چشمهایم را به تو دادم تا عاشقانه به آن خیره شوی نه اینکه لحظه به لحظه اشکم را درآوری ! قلبم را به تو دادم که به آن عشق بورزی ، محبت کنی ، نه اینکه آن را بسوزانی و بعد بی خیال از آن بگذری ! مرا پریشان نکن ، من صبر و طاقتی ندارم ، بی گناهم به خدا هیچ راهی ندارم! چرا باید اینگونه مرا غمگین کنی ، چرا باید اینگونه مرا از خودت دلگیر کنی ! مرحم باش برای دل خسته ام ، آرام کن مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته ام! خستگی زندگی را از تنم رها کن ، نه اینکه مرا از این که خسته ام خسته تر کن! نسوزان قلبم را ، تو که مرا نابود کردی ، چه میخواهی از من ، من که در راه عشقت جانم را نیز فدایت کرده ام .... سرپناهی باش برای دل عاشقم ، مرحمی باش برای دلخسته ام ....
یک قطعه انگلیسی
One Day, You 'll Look
To See I've Gone
But Tomorrow May Rain So I Follow The Sun..n
One Day, You 'll Find
I Was The One
But Tomorrow May Rain So I Follow The Sun..n
شمع نیم مرده
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم
فریدون مشیری
عشق
مثل همیشه باهاش قهر کردم.....
صبح وقتی چشامو باز کردم دنیا بهم خندید....
بازم اون بود که واسه آشتی پا پیش گذاشت !!!
بارون اومد.بارون اومد
اووخت که بارون اومد شب بود.اووخت که بارون اومد یه مردی داشت می مُرد،کُنجله شده بود سینه ی دیوار داشت می مُرد
اووخت همه جا تاریک بود .باد موذی بود. مردو داشت می مُرد
همه ی تنش هی می پرید،هی میلرزید،مثه اسب پیر سرفه میکرد.با سرفه های خشک قی خون از دهنش می افتاد بیرون
همه جا لکه ی خون بود مثه مرگ سیاه
بعد مردو هی واسرنگ میرفت تو دل خودش، هی زمینو گاز میزد.همه ی رختاش خمیر شده بود
همش خون قی میکرد.قاطی خونا نفرین بود . قاطی خونا لعنت بود
به ماه نفرین میکرد
ماه مثه یه دونه پشکل زردکی تو اسمون افتاده بود. از زیر ابرا میشد دید
از زیر ابرا میشد دید صورت ماه خونیه
مردو هی فحش میداد به ماه لعنت میکرد
هی بارون می اومد مثه دم اسب بود ولی نم نم می اومد
اسمون میخواست تموم شه دیگه اخرش بود
اسمون بنگ میکشید دود بنگا میشد ابر. بعد بارون بنگی می اومد. بارون خونی می اومد. اسمون خون قی میکرد
مردو همش کش اومد. تنش دوتا تکون سخت خورد
اووخت صبح شد
ماه افتاده بود پایین . دورش لکه ی خون بود . دورش تکه های له شده ی تن بود ، زهر مارمولک بود.مثه یه تیکه دل سنگی شیطون خاکستری شده بود افتاده بود پایین
دیگه اسمون نبود . بارون نبود
یه مرد گوشه ی خیابون مرده بود همه ی تنش خمیر بود
نفسای خاکستری از دهنش ریخته بودن رو سنگ فرش کوچه. بعشی هاشون هنوز مثل دم مارمولک میپریدن
بارون نم نم می اومد ...
من رویای آبی آن سالها را هنوز به یاد دارم ... هنوز هم می دانم زندگی، در لحظه هایش خلاصه می شود ...
در همان لحظه ای که چشم می دوزی به غروب خورشید، در ساحل دریا ...
و می دانی که شاید فردا، باز هم ببینی طلوعش را ...
یا در همان لحظه ای که گلی را می بویی ...
و می دانی که عاشقان عطر آن را همواره به خاطر خواهند داشت ... یا در همان لحظه ای که می سپری به باد گیسوانت را ...
من می دانم که زندگی ثبت همین لحظه هاست...
من هنوز هم لحظه های آبی و سفید و سبز زندگیم را می بویم ...
بی جهت نیست، هر از گاهی چشمانم را می بندم...
سکوت می کنم ...
و زندگی را مزه مزه می کنم ...
من دلم می خواهد تمام رویاها را زنده کنم ...
و در گوش ت زمزمه کنم: این هم یک لیوان آب، باران می آید!
ازدواج در وقت اضافه
گاهی مواقع در این جهان اتفاقاتی میافتد که شاید کمی عجیب جلوه کند، ولی تفکر و تامل در بطن آنها، نتایج مثبت و جالبی در پی دارد. شاید ازدواج یکی از این اتفاقات باشد. ازدواجهایی که در تمام دنیا انجام میشود معمولا بین دختران و پسران جوان است و این امر اگرچه در بین افراد مسن و پیر کمی نامتعارف مینماید ولی جالب و شیرین به نظر میرسد. جالب اینکه بعضی از این ازدواجها چنان با عشق و عاشقی شروع میشود که انگار تازه اول جوانی هستند و مانند آنها مهریههای سنگین میبرند و با هم به ماه عسل میروند و... بعضی مواقع هم با کمی بدشانسی مواجه میشوند و به مانند زوجی که از یک شوهر 24 ساله و یک عروس 82 ساله تشکیل شده بود شوهر در سوگ نوعروس 82 سالهاش مینشیند.تعدادی از این ازدواجها را که در جهان اتفاق افتاده برایتان نوشتهایم که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
ازدواج پیرمرد 102 ساله در لیتوانی
یک مرد 102 ساله در لیتوانی با زنی 76 ساله پیمان زناشویی بست و رکورد ازدواج مسنترین فرد را در کشورش به دست آورد.«استانیسلوواس گریگاس» 102 ساله از سال 1973 عاشق خانم «برونی میکوتینی» بود. بعد از مرگ همسرش و فوت شوهر برونی میکوتینی آنان تصمیم به ازدواج گرفتند و بعد از سالها دوری و جدایی از یکدیگر زندگی مشترک خود را آغاز کردند.
مسنترین داماد جهان
یک مرد مغربی،105ساله در حالیکه تا این زمان مجرد مانده بود ناگهان تصمیم گرفت بر سر سفره عقد بنشیند. او که تنها سرپرست مادر 120 سالهاش است عاشق یک زن 42 ساله شده و میگوید: «از تنهایی خسته شدهام و احساس میکنم که نود سال عمرم بیهوده و در تنهایی تلف شده است.»او یک کشاورز بوده و معتقد است که سالهای عمرش را هدر داده و امید دارد که رابطه عروس خانم با مادرش خوب باشد.او برای خود و همسرش جشن مفصلی برپا کرد و هدایای زیادی از جمله گردنبندهای جواهر به همسر42 سالهاش هدیه داد.
ازدواج مرد 37 ساله با زن 69 ساله
یک مرد 37 ساله اهل شینانگ در شمال شرقی چین، با زنی 69 ساله از همان شهر ازدواج کرد. این زن 69 ساله که کوتوله نیز است، در قلب آقای داماد 37 ساله جای گرفت و با هم ازدواج کردند. البته ناگفته نماند که این زن 69 ساله دارای مال و ثروت زیادی است و اکثر زمینهای شینانگ متعلق به اوست.
شاید یکی از دلایل ازدواج این پسر جوان با پیرزن کوتوله، رسیدن به مال و مکنت او باشد.
ازدواج پسر و دختر چینی بعد از پنجاه سال
در شهر ژجینگ در شرق چین یک دختر و پسر پیر با یکدیگر ازدواج کردند. دختر 70 سال و پسر 86 سال دارد. این دو از دوران کودکی عاشق یکدیگر بودند اما با مخالفتهای والدینشان روبهرو شدند.
آنان بعد از فوت والدینشان در حالیکه به این سن رسیده بودند تصمیم به ازدواج گرفتند و چندی پیش عروسی خود را در یکی از هتلهای شهر برگزار کردند و به آرزوی دیرینه خود دست یافتند.
پیرمردی دارای 107 زن، باز هم داماد شد
یک پیرمرد 74 ساله اهل مالزی علیرغم اینکه 107 زن دارد باز هم تصمیم به ازدواج مجدد گرفته است. گفتنی است که او بسیار بداخلاق و با همه زنهایش بدرفتاری میکند اما چون پولدار است زنان فقیر و بیچاره برای رسیدن به یک لقمه نان و لباس و پوشاک و داشتن یک سرپناه حاضر به ازدواج با این مرد بدخلق میشوند.
در حال حاضر هم، او با صد و هشتمین همسر خود ازدواج کرده و به این مسئله افتخار میکند.
به این خیال نباش
این رسم عاشقی نبود
میپذیرم که اگر عشقت یک بازی بود ،این بازی را من باختم !
این رسمش نبود ، تو در این بازی یک قلب را شکستی !
تو احساس را در وجودم کشتی ، تو یک مجرمی ! جرم تو شکستن یک قلب بی گناه
است!
میپذیرم که من اسیر احساسات دروغین تو بودم !
میخواهم بی خیال باشم ، نمیتوانم !
دلم میخواهد همه چیز را فراموش کنم ، خاطره های تو قلبم را میسوزاند !
در این جاده نفسگیر ، بر سر دو راهی ایستاده ام !
انگار راه دیگری جز سوختن نیست !
پس میسوزم ، با اینکه لیاقت مرا نداشتی !
اگر میسوزم ، اگر نا امیدم ، به خاطر سادگی خویش است نه به خاطر تو !
اگر این روزها پریشانم ، اگر این لحظه ها گریانم به خاطر رفتن تو نیست ، به خاطر قلب
بی گناهم است که چرا اینک در دام تنهایی گرفتار است !
این رسم عاشقی نبود ای غریبه امروز!
من تو را فراموش نمیکنم ، قلب من هیچگاه بی وفایی مثل تو را فراموش نخواهد کرد!
میپذیرم که خیلی ساده بودم که حرفهای پوچ تو را باور کردم ،قلبم را با اطمینان به تو
دادم و به قلب بی احساس تو پناه بردم !
تو یک تکیه گاه برای من نبودی ، من ساده بودم که قلب تو را خانه خود کردم !
این رسمش نبود ای بی وفا ، تو کجا و من کجا؟
مرا باش که هنوز در حسرت عشق توام ، میپذیرم که آری من یک دیوانه ام !
اگر به خیال این هستی که همچنان به پای عشقت نشسته ام ، به این خیال نباش!
من قلبم را راضی میکنم که با تنهایی بسازد ، گرچه میدانم که دیگر قلبی در سینه ام
نخواهد بود !
یک داستان کوتاه
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.