هرگز نمیخواستم...
هرگز نمیخواستم در دام عشق اسیر شوم...
هرگز نمیخواستم به تو دل ببندم و عاشق شوم!
هرگز نمیخواستم غروب شیرین زندگی ام را تلخ ببینم ،
شبها بیدار بمانم و تک تک ستاره ها را به یادت بشمارم!
هرگز نمیخواستم اینگونه شوم ،
دل آرامم را در غوغای عشق گم کنم و در غم دلتنگی ات بنشینم!
نمیخواستم به چشم دیگران یک دیوانه باشم ،
همه بگویند دلت جای دیگری است و درمانده باشم!
نمیخواستم روزی بیاید که با چشمهای خیس برایت نامه عاشقانه بنویسم ،
بگویم که طاقت دوری ات را ندارم و هنوز باید در حسرت لحظه دیدار بنشینم!
هرگز نمیخواستم روزی بیاید که حرفهایم تکراری باشد ،
صبح تا شب بگویم دوستت دارم ، عاشقت هستم
و زندگی ام مثل حبابی روی آب باشد!
نمیخواستم لحظه ای بیاید که از فردا بترسم ،
ترس از این داشته باشم که فردا دیگر تو با من نباشی و من دوباره تنها شوم!
نمیخواستم عاشق شوم ، نمیخواستم لحظه ای بیاید که تنها بهانه دلم تو باشی ،
تنها نیازم گرفتن دستهایت باشد و تنها آرزویم به تو رسیدن باشد!
هرگز نمیخواستم .... هرگز نمیخواستم!
بدجور عاشق توام!
دلتنگم برای تو ، زندگی ام فدای تو ، این قلبم هدیه ای ناقابل ، تقدیم به تو....
نفس کشیدنم مدیون توام ، من گرفتار توام ، به خدا تا آخرین نفس وفادار توام!
سالهاست در انتظار آمدن توام ، تو را که دیدم قلبم لرزید ، بدجور عاشق توام!
باورم کن ، زندگی ام بسته به وجود تو هست ،
تپشهای قلبم همصدا با تپشهای قلب تو است...
هر کس از من بپرسد میگویم او دنیای من است ،
اگر خواستند تو را از من بگیرند ،میگویم این تن ، بی او ، جنازه ی من است!
فدای تو ، دیگر از چه بگویم برای تو ، شکر میکنم آن خدای مهربان را ،
که فرشته ای داد به من، به زیبایی چهره ماه تو....
دلتنگم برای تو ، میتپد قلبم به عشق تو
در انتظار لحظه دیدار ، تشنه ام برای بوسیدن لبهای تو...
مینویسم شعری در وصف تو ، عاشقانه هایم را مینویسم به عشق تو ،
این هم حرف آخرم به تو... دوستت دارم بیشتر از دوست داشتنهای تو...
عهد بسته ام...
تا چشمانت را دیدم دلم لرزید!
تا تو را دیدم دیگر چشمهای جز تو کسی را ندید!
پرنده ی تنها از قفس دلم پرید...
قلبم صدای تپشهای قلبت را شنید ، سرنوشت لبخندی زد و گفت شما عاشقید!
قلبم دوباره به لرزه افتاد ، قناری عشق ، ترانه عاشقی را سر داد...
شعرهایم بوی تو را میداد ، خسته نمیشدم هیچگاه از لحظه دیدار....
با این قلب و دلت عهدی بستم به نام عشقت!
چشمهایم خیره به چشمت ، دستم درون دستت ،
به خدا همیشه وفادار میمانم به عشقت!
این خزان با تو بهاری شده ، دلم برایت تنگ شده ،
در کنار تو بودن تنها آرزویم شده ، نامت ورد زبانم شده
عشق تو بهانه ای برای بودنم شده ، رفتنت کابوس هر شبم شده !
خلاصه اینکه اگر باشی ، من زنده ام ، اگر نباشی به خدا میمیرم!
قلبم میشنود صدای تپشهای قلبت را ، قلبم زنده است ،
با همین صدا ، با همین نوای آشنا....
با قلبت عهد بستم که همیشه عاشقت بمانم ، هیچگاه جز نام تو ،
اسم کسی دیگر را بر زبان نیاورم ،
تو اولین و آخرین عشق منی ، عهد بسته ام هیچگاه بهانه نیاورم!
من و تو و باران
آسمان ابری ، هوای بارانی ، دلم تنگ است برای لحظه ی بی قراری!
بی قرار در کنار تو در زیر باران قدم زدن ، بی قرار لحظه های عاشقی!
این هوا ، هوای عاشقیست ، باران بهانه ی همیشگیست!
بهانه ای برای به اوج احساسات رسیدن ، بهانه ای برای با تو به آسمانها پریدن!
پرواز در این هوای بارانی ، خیس خیسم از اشکهای آسمان ،
میرسم به جایی که تو هستی و جشن باران...
رقص برگهای درختان در میان نم نم باران ، من و تو تنهای تنها در خیابان....
صحنه ی لحظه ی دیدار ، در میان نم نم باران ، این حال و هوای عاشقیست،
این لحظه بیادماندنیست!
دلم تنگ است برای لحظه های بارانی ، نمیخواهم فرا رسد روزهای آفتابی ،
من عاشقم ، عاشق این آسمان ابری ، نمیخواهم پایان یابد این لحظه رویایی!
ببار ای باران مهربانم ، قدم میزنم در زیر قطره هایت با یارم ،
مینویسم شعری در وصف تو و دلدارم...
تو بگو...
برایت درد دلم را گفتم ، گفتم که چقدر دوستت دارم...
حالا تو بگو ...
تو بگو ، هر چه دل تنگت خواست برایم بگو...
بگو تا لحظه ای با آن صدای مهربانت به اوج آرامش برسم...
تو بگو ، از آن احساس قشنگت ،تا با آن به اوج عشق برسم...
تو بگو ، بگو که تنها مرا داری و تنها به عشق من زنده ای...
بگو که عشق مرا باور داری و هیچگاه مرا تنها نمیگذاری....
تو بگو ، بگو از آن قلب مهربانت ، از عشق و از این سرنوشت....
بگو از احساست در این لحظه ی عاشقانه ،
بگو که چگونه میتوانم آن دل مهربانت را آرام کنم ،
تو بگو که چگونه میتوانم تو را خوشحال کنم...
تو بگو ... هر چه احساسات پاکت میگوید برایم بگو...
تو بگو که این سکوت تلخ شکسته شود....
تو بگو تا من نیز برایت بگویم که یک لحظه نیز طاقت دوری ات را ندارم
تو بگو تا من نیز بگویم بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم لحظه ی خوشی را داشته باشم
تو بگو تا من نیز بگویم تو همه زندگی منی و خیلی دوستت دارم....
تو بگو... بگو تا من نیز بگویم آنچه در قلب عاشقم میگذرد....
بگو که تنها بهانه ی دلت تنها دل من است....
ای عشق تو بگو... بگو درد دلت را ....
درد دل با دل
لحظه ای بنشین در کنارم ، بگیر دستهایم را ، در آغوش بگیر مرا...
به چشمهایم نگاه کن ، سرت را بر روی سینه ام بگذار و
به صدای تپش قلبم گوش کن...
دستم را درون موهایت میکنم، نوازشت میکنم ، و برایت میگویم، حقیقتی شیرین!
چقدر زندگی با تو زیباست ، عشق با تو پر از آرامش است!
دلم نمیخواهد هیچگاه بی تو باشم ، آرزو دارم همیشه در کنارت باشم!
هنوز به یاد ندارم به تو دروغ گفته باشم ،
یا با حرفهایم قلب مهربانت را شکسته باشم!
هنوز به یاد ندارم خیانت کرده باشم ، یا تو را آزار داده باشم!
هنوز به یاد ندارم روزی صدایت را نشنیده باشم یا دلتنگت نشده باشم!
حالا که اینهمه تو را دوست دارم و با تو یک زندگی پر از عشق را دارم ،
حالا که از خدا جز اینکه همیشه تو را برایم نگه دارد
هیچ چیز دیگر نمیخواهم ، باورم کن عشق من!
باورم کن که با باور تو ، سرنوشت نیز به این باور میرسد
که من و تو عاشقترینم و دیگر هیچگاه ما را از هم جدا نمیکند!
بگذار سرنوشت را به این باور برسانیم که تو نیمه ی گمشده ی منی
و من نیمه ی دیگری از تو!
عزیزم همیشه بدان که در قلب منی و بیشتر از همه کس دوستت دارم!
همیشه بدان که بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم زنده بمانم!
بعد از گفتن این حقیقت شیرین ، دیدم که سکوت کرده ای و حرفی نمیزنی!
گفتم شنیدی درد دلهایم را عزیزم ؟
گفت : تو که گفتی صدای تپشهای قلبت را گوش کنم
من نیز آن لحظه که تو سخن میگفتی تنها صدای تپشهای قلب مهربانت را گوش میکردم ...
هرگز ناامید نشو
یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت!
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
و باز دستهای حاضرین بالا رفت...
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
جمله روز : پروردگارا به من آرامشی عطا فرما تا آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم
و شهامتی که آنچه را که می توانم، تغییر دهم
و بینشی که تفاوت این دو را بدانم ...
احساس عشق
برایت از احساسم مینویسم، بخوان
برایت از عشق میگویم ،همیشه با من بمان!
من که برایت مانده ام ، تو نیز همیشه برایم بمان!
من که خیلی بی وفایی دیده ام ، تو دیگر بی وفا نباش!
حس کن مرا ، ببین که چه احساس عاشقانه ای به تو دارم!
من که جز تو کسی را ندارم ، من که جز تو کسی را دوست ندارم!
تو را از جنس خودم میدانم ، بدان که همیشه با تو وفادار میمانم!
ارزش تو را بالاتر از عشق میدانم ، من که همیشه از دلتنگی تو گریانم!
برایت از احساسم مینویسم ، با احساستر از همیشه بخوان!
برایت از عشق سخن میگویم ، عاشقانه تر از گذشته گوش کن!
ببین حال مرا ، این قلب مجنون مرا ، ببین که من در روزهای تنهایی اینگونه نبودم ،
آنگاه که تو را دیدم بیمار شدم ، از درد عشق شکسته شدم !
حالا دوای این دردهایم تویی ، همدم و همزبان دل تنهایم تویی!
بگو از عشق برایم ، میخواهم بشنوم صدای مهربانت را ،
بگو از عشق برایم ، میخواهم آرام کنی دل پر از گناهم را....
این همان نواست ، این همان صدای آشناست.....
همان صدایی که با آن به اوج عشق میرسم!
تو نفسهای منی...
نمیدانم آن روز که تو را ندارم ، میتوانم لحظه ای زنده بمانم!
نمیدانم اگر زنده بمانم ، میتوانم برای یک لحظه بی تو زندگی کنم!
اگر بتوانم زندگی کنم ، آیا میتوانم یک لحظه نیز شاد باشم!
نه عزیزم بی تو جای من در این دنیا نیست ،
دشت سر سبز عشق برایم کویری بیش نیست!
تو طلوعی هستی در آسمان تاریک زندگی ام ،
نمیخواهم در این طلوع زیبا غروب همیشگی ام را ببینم !
نمیدانم آن روز که دلتنگت نیستم ، کسی میداند که من در این دنیا نیستم؟
صدای مهربانت را همیشه میشنوم ، همیشه میبینم چهره ی ماهت را ،
همیشه مینشینم به انتظارت ، میمانم در حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت!
نمیدانم که اگر روزی نامی از عشق نبود ، کسی میداند او که در راه عشق فدا شد
یک عاشق دلشکسته بود؟
نمیدانم که بی تو چه روزگاری را دارم ، آیا روزگاری را دارم ؟
میپذیرم همه ی تاریکی ها را ، غصه های تلخ دنیا را ، غمهای ناتمام روزگار را ،
اما نمیپذیرم یک لحظه غم بی تو بودن را !
میدانم که چرا هستم ، تو هستی که من نیز هستم!
میدانم که چرا زنده ام ، تو مال منی که هنوز نمرده ام!
میدانم که چرا دوستت دارم ، تو نفسهای من هستی که با تو عاشق
لحظه به لحظه نفس کشیدنم!
راز رهایی
آنگاه که اشک از چشمانت میریزد میفهمی که چقدر دلت گرفته است!
آنگاه که گریه هایت نا تمام است میفهمی که چقدر دنیا بی وفا است!
یک تنهایی و یک سکوت خالی ، این سهم من است در این شب مهتابی!
در آینه مینگرم و به چشمهای خیسم میخندم ، آهی میکشم، درون خودم
فریادی میکشم!
دلم گرفته و با من غریبگی میکند ، راز درونش را فاش نمیکند ، ای داد بر تو ،
به فریادم گوش کن ای دل!
آنگاه که از دلت نیز دلگیری ، زانو به بغل گرفته ای و غمگینی ،
اینهمه زیبایی های دنیا را نمیبینی ، تنها اشکهای خودت را میبینی ،
اینهمه ستاره درخشان در آسمان را نمیچینی و تنها آن ستاره کم نور را
مال خودت میدانی ، باید بشینی و ببینی که اگر اینگونه دلگیر باشی ،
با شادی بیگانه ای و با غم همنشین!
چه فایده دارد اگر لبخند بر روی لبانت بنشیند ، اما از این زندگی پوچ بخندی!
چه فایده دارد اگر شاد باشی ، اما شادی تو ، از پایان یک روز سیاه باشد!
چه فایده دارد اگر دلت نسوزد اما هنوز خاکستر غمها در دلت حتی با یک نسیم ،
دوباره شعله ور شوند!
غمها را از دلت دور کن ، آب سردی بر روی خاکستر غمها بریز و
دلت را سرشار از طراوت و شادی کن!
اینجا خط پایان زندگی نیست ، اینجا آغاز یک پرواز است ،
پرواز از جایی که ماندن درآنجا سزاوار تو نیست!
ناله عاشقی
گفت تا آخرش با تو میمانم
گفتم آخرش کجاست؟
گفت آخر دنیاست....
گفتم آخر دنیا کجاست؟
گفت از نگاهم پیداست...
گفتم نگاه تو، رو به کجاست؟
گفت نگاهم رو به پایان زندگیست...
گفتم پایان زندگی کجاست؟
گفت لحظه ای که از عشقت میمیرم!
.......
مدتی گذشت ، او مرا تنها گذاشت ، قلبم بی صدا شکست...
میدانستم آخرش همینجاست، جایی که برایم آشناست!
همان زندان غمهاست ، فریاد شکستنهاست!
گفتم اینجا همان لحظه ای بود که گفتی از عشقم میمیری؟
گفت سرنوشت من و تو از هم جداست!
گفتم این بهانه است ، قلب من بازیچه دلهاست!
گفت تقصیر خودت بود ، عشق در قصه هاست!
گفتم اگر عشق در قصه هاست ، پس چرا با من عهد بستی!
گفت تو اشتباه کردی که به پای من نشستی!
سکوت کردم....
اشک ریختم و ناله جدایی سر دادم...
چرا مرا تنها گذاشتی؟
چشمانم را باز کردم و تو را دیدم ، عاشقت شدم
اما تا یک لحظه چشمهایم را بستم دیگر تو را ندیدم!
دیگر به شکستن عادت کرده ام ، آنقدر سوخته ام که خاکستر شده ام!
آنقدر بی وفایی دیده ام که خودم نیز بی وفا شده ام!
آنقدر اشک ریخته ام که دیگر همه جا را خیس میبینم ،
آنقدر لحظه های زندگی را با غم و غصه سپری کرده ام که برای همیشه
همنشین غمها شده ام!
نمیدانستم فاصله بین عاشق شدنم و یک لحظه بستن چشمهایم ، جداییست!
نمیدانستم سهم همه ما عاشقان بی وفاییست، پایان این راه یک جاده خاکیست!
کاش هیچگاه تو را نمیدیدم، کاش هیچگاه عهد عشق را با تو نمیبستم!
بشکند قلبم که عاشق شد ، بسوزد احساسم که در راه تو فدا شد....
حال و هوای دلم مثل خزان است ، این حال ، درد همه عاشقان است!
فصل های دلم بی بهار است ، در حسرت شکفتن غنچه محبت نشسته ام ،
این انتظار بی پایان است!
چشمانم را باز کردم و عاشقت شدم، یک لحظه چشمانم بستم و دیدم تو رفته ای...
مرا تنها گذاشته ای و بار سفر را بسته ای !
تو که عاشقم نبودی ، پس چرا گفتی عاشقی، تو که دوستم نداشتی ،
پس چرا به پای من نشستی، تو که میگفتی همیشه با منی ،
پس چرا مرا تنها گذاشتی...
او 1009 بار جواب رد شنید
آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیدهاید؟ میدانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادتهای غذایی ملتی را تغییر داد؟
زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشستهای بود که طرز سرخ کردن مرغ را میدانست، همین و بس !!!
نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست میشد...
اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخکردن مرغ، پولی به دست آورد.
بسیاری از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند اما "سرهنگ ساندرس" با دیگران فرق داشت. او مردی بود که فقط دربارهی انجام کارها فکر نمیکرد بلکه دست به عمل میزد. او به راه افتاد و هر دری را زد، به هر صاحب رستورانی، داستان را گفت:
"من یک دستورالعمل عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر میکنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و میخواهم که درصدی از افزایش آن فروش را به من بدهید."
البته خیلیها به او خندیدند و گفتند: "راهت را بگیر و برو."
آیا "سرهنگ ساندرس" مایوس شد؟ به هیچوجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سینهاش میزدند، بهجای اینکه دلسرد و بدحال شود، به سرعت به این فکر میافتاد که دفعهی بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجهی بهتری بهدست آورد.
بهنظر شما "سرهنگ ساندرس" پیش از اینکه پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفی گرفت؟
او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!!!
او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبیل کهنهی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شبها روی صندلی عقب اتومبیل خود میخوابید و هر روز صبح با این امید بیدار میشد که فکر خود را با فرد تازهای درمیان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خیلیکم؛ به ایندلیل که در دنیا فقط یک "سرهنگ ساندرس" وجود دارد.
بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند چه رسد به 100 یا 1000 بار!
با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.
اگر به موفقترین مردان تاریخ بنگرید یک وجه مشترک در میان همهی آنان پیدا میکنید:
"آنان از جواب رد نمیهراسند، پاسخ منفی را نمیپذیرند و اجازه نمیدهند هیچ عاملی، آنان را از عملیکردن نظرها و هدفهایشان باز دارد."
جمله روز : کسی که در تکاپوی دستیابی به هدفی کوچک باشد، باید کمی از خود مایه بگذارد ولی آن کسی که در جستوجوی هدفی متعالی و بزرگ است، باید هر آنچه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقدیم کند. "جیمزآلن"
عشق دروغین
میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده
ولی عاشق است!
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد
و مثل خورشید گرم گرم است!
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها!
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را!
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم
و آرام باشم!
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم !
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ،
من یک دل مهتابی دارم!
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم!
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را !
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ،
من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم!
http://daftareshghee.persiangig.com/image/220.gif
عشق خیالی
قلب من بازیچه نبود ، عشق تو خیالی بیش نبود!
من که در خیال تو نیز دلم شکست ، من که در خیال تو نیز چشمهایم بارانی شد!
اگر عشق تو یک قصه بود ، اگر با تو بودن افسانه ای بیش نبود ،
من حتی در قصه نیز نقش یک مرد دلشکسته را داشتم ،
این قصه بود یا حقیقت ، من در واقعیت نیز یک شکست خورده بودم!
چه زود گذشته ها را به دست فراموشی سپردی ، همان بهتر که
کوله بار عشق را از دلم برداشتی و رفتی، هیچ احساسی ندارم به تو ،
باز هم میگویم لعنت به تو!
دلم برای قلبی میسوزد که بعد از من گرفتار تو میشود ، دلم برای کسی
میسوزد که بعد از من عاشق تو میشود از همینجا تسلیت میگویم به دلی
که دیوانه ی آن چهره ی به ظاهر، ماه تو میشود!
آن نقاب را از چهره ات بردار ، تو که به خودت مینازی ،
چهره ی واقعی ات را به نمایش بگذار!
از من که گذشت ، من که آزاد شدم از زندان قلب سیاه تو ،
اینک دلم به حال کسی میسوزد که برای یک عمر اسیر میشود در دام تو!
دوباره می آید روزی که در حسرت روزهای با من بودن بمانی و شب تا صبح
را با چشمهای خیس بیدار بمانی!
http://daftareshghee.persiangig.com/image/loghmani.gif